دوست آشنا
ارغوان جان
دانم که شما جنگ ندارید
اصلا مشکلی هم با هم ندارید
من گفتم که جور دراید این قافیه
انقدر فضولی واسه من کافیه
![]()
" برای آنکه در زندگی پخته شویم نباید هنگام عصبانیت از کوره در برویم "
دوست آشنا
اگر دیدی که سیل امد بدان از شعر تو این شهر دریا شد
چنان بود ابکی که بهرمان صیدی ز ماهی هم مهیا شد
جواب قبض اب و برق و گازو قبض دیگر را خودت ده ! ما چرا؟
همان شاعر که دریاها ز شعرش می خروشد سر به صحرا شد
ستون شعر ما بحر و عروض و ردف و حرفی چون روی باشد
ستونی که غزلهامان به لطفش قرص و محکم چون ثریا شد
ز این کفها که میگویی هزاری دیده ام اما نفهمیدم چرا
بین تو و یک ارغوان اینگونه این کفها هویدا شد
اگر باکی نداری تو چرا بر ما نمیدادی یکی از جعبه شیرینی؟
بدان تا ماورای کل هستی هم جوابت شعر ، تنها شد
منم آن راد مردی که جوان مردان به کارم غبطه میخوردند
میان شام و شیرینی تمام شهر ، پایینش چو بالا شد
در این فرهنگ انسانی همه اعضای یک پیکر و یک جانیم
بیا و شیرنی ات را ده که شاید نوبت من هم به فردا شد
اگر حافظ سمرقند و بخارا می دهد جیبش پر از پول است
ز جانش میدهد انکس که جیبی پر شپش دارد، این رسم دنیا شد![]()
دوست آشنا
چو جیب تو شده پر از شپشهای همایونی
چه غم کم گردد از حالت به یک جعبه ز شیرینی
نبود است حافظ خوش گو ز بی دردان پُرمانی(Money)
که او خو کرده پیش از تو به درویشی و مسکینی
اگر بخشد بخارا را و شاید هم سمرقندی
ز فرهنگش بود اینها که دلدارست سیمینی
اگر از شعر من پرشد جهان هم غرق ماهی شد
بود از خیر اشعارم که باشد شعر میمونی(مبارک)
ندانم من چه می خواهی که این ترفیع ناممکن
بدارد ماجراهایی از آن روز نخستینی
نخواهم من تو را دادن خوارکی یا که شیرینی
اگر هم روزگاری را به این رویا تو بنشینی(تحصن کنی)
ویرایش توسط ارغنون : 9th February 2012 در ساعت 02:41 PM
دوست آشنا
ویرایش توسط hadi elec : 9th February 2012 در ساعت 07:34 PM
دوست آشنا
ستون شعر تو افتاد و این است آخر بازی
بخواهم من ز تو اکنون یکی فالوده شیرازی(به عنوان جایزه)
چو پایان آمد اشعارت، غزلهایت کجا میشد؟
چو در فکر گذر بودی نه در فکر براندازی
اگر این وقت اعلا را به من میدادی و باهم
به جای این همه کل کل به جای شعر پردازی
بسی شیرینی و چایی گرفته بودی و اکنون
ز هر کس که بیندیشی ز مردان سرافرازی
ولی چون باختی اکنون و پایان شد غزلهایت
بباشی ساکت و خسته ،نوایی تلخ بِنوازی(benvazi)
ویرایش توسط ارغنون : 9th February 2012 در ساعت 09:02 PM
کاربر حرفه ای
الا ای ارغنون تو را تبریک گویم
ز پست مدیری و دلیری
تو که ندادی به ما شیرینی تفلد
باید به ما دهی شامی مفصل
که میگویی من مظلوم نبیدم
و شما چون آتیش نبیدی
ای دوستان نمایید اینجا اعلام
که کدامیک هستیم اینجا مظلوم
من آزارم به موری نرسد
مگر به این ارغنون جون برسد
ای بابا ، منو چه به شاعری .
دوست آشنا
به این شعری که میگویم کنم اینک تو را بیدار
رباعی ها غزل ها مثنوی ها را ستون پندار
نه پایانی برای این غرلها نیست اما تو
برای رفع خستگی جای غزل این قطعه را بردار
نه فالوده دهم بر تو که اسوده نهم بر تو
هزاران منت از شعرم که میخوانی تو یکصدبار
هزاری وقت دادم تا که شیرینی دهی ما را
چنان لبریزی از خشکی که میدادی مرا ازار
ندارم من امیدی بر تو که پیوسته بگریزی
خدایا جان من بهرش هزارانی غزل بگذار(دعای خیر)
نه من هرگز نمیبازم غزلها تازه میسازم
غزل پیکار من با توست تو بر خاطرت بسپار
غزل طعم هزاران شیرنی دارد بهر من اما
نمیدانم چرا اینگونه تو جو بگرفته ای اینبار
چه خوش باشی؟ چرا اینگونه میباشی؟
مرا قدرت زیادت شد، نداری از من امار؟(زیادت شد=زیاد شد)
غزل در دست من موم است رو اوازه ام بشنو
به پایان غزلهایم مشو دلخوش، مشو ای یار
مرا یک روز حافظ گفت کای هادی عجب گفتی!
بباید حک کنند این نکته هایت را به هر دیوار
برو از کل کل با من تو دوری کن که میسوزی
هزاران اتش از ذوقم زنم بر کوهی از خروار
اگر افتد شرر بر جان این خروار خواهی دید
ادمها ز قهر من به زیر صد هزاران قطعه از اوار
خداوندا به این دختر تو قدری از سخاوت ده
بیا نیلو بیا بهرت کنم من جلوه ای ایثار
بیا شیرینی ات را من دهم ، خوب است؟
یقین دارم نمیدانی که تو خوابی و یا بیدار![]()
دوست آشنا
از آن اول بدانستم که احساس از تو بیرون است(بی احساسی)
غزل نبود چو شمشیری و جنگیدن بسی دون است.
بگویم شعر را من که می باشم پر از احساس
تو با اشعار می جنگی و شعرت رزم پر خون است
کجا حافظ به آن احساس و طبع نازک و شیرین
به تو گوید که هادیا غزلهایت چه موزونست!( قافیه هات خوبه رو وزن بیشتر کارکن!)
ندارد نکته ای این ها(شعرات) که حک گردد به دیواری
سکوتی را گزین حالا غلوهایت چو افزون است.
دعاهایت برای خود که از الطاف آن معبود(خدا)
غزلهایم فراوان و هنرهایم چو جیحون است
سخاوت بهر ما باشد بسی بسیار این را دان(بدان)
شرر بر کس نشاید زد که اینها کار مفتونست(دیوانه مخصوصا قدرت طلب!)
بدانم من بدین خوبی که خوابم یا که بیدارم
بشو بیدار اول تو که پیروزیم بسی سون(soon) است
ویرایش توسط ارغنون : 11th February 2012 در ساعت 05:53 PM
یار همراه
الا یا ایه الدوستان
أول کل کل و واول ها
که طنز آسان نمود اول
ولی افتاد مشکل ها
که این طنز که افتاد اندر این هذا
نباشد می روا از من برین سانا
که با طنز اینچنین کل کل
مباشد می روا واوا
بیا ارغن میازار اینچنین دوستان
ببندش این چنین طنزی
که می آزارد این دوستان
مبادا اینچنین ، دعوا بیافتد میانانا
ببندش اینچنین تاپیک
که مباشد می روا اینان
خدایا تو آنی که آنی توانی جهانی چپانی ته استکانی.
زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست/آنقدر سیر بخند که غم از رو برود
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)