در سال های نه چندان دور پسری به نام حامد در کنار مکتب رفتن و اموختن سواد به پدرش هم در دکان اهنگری کمک میکرد.ولی میدید که در قبال کار بسیار طاقت فرسا و زمان بر پدرش چیز زیادی عاید خانواده شان نمیشود و همیشه این موضوع را با پدرش مطرح میکرد و با برخورد تند پدر مواجه میشد و جمله های تکراری: خب چکار کنم؟زندگی همینه.خدارو شکر کن.ما همین کارو بلدیم.و... رو میشنید.
حامد ازین کار اصلا خوشش نمیامد و اصلا رغبتی هم در این کار نداشت و توانایی خوب انجام دادنش را هم نداشت و اکثر اوقات با سرزنش های پدرش روبه رو میشد که چرا درست کار نمیکنی و یا حتی چقد خنگی پسر ...همه پسر دارن منم پسر دارم....فلانی را نگاه کن از تو دیر تر امد دکان اما نصف کارهارا تنها انجام میدهدو...
این رویه برای حامد که تقریبا داشت وارد مرحله جوانی میشد بسیار طاقت فرسا بود.سوالات بسیاری در ذهنش بدون جواب مانده بود و شغلی که اصلا توانایی انجامش را نداشت و این دو در کنار هم حامد را تا مرز افسردگی کشانده بود
حامد تفکراتی در مورد چگونگی خارج شدن ازین وضع تنگدستی داشت ولی هیچوقت برای پدرش اصلا جالب نبود در حالی که سوالات حامد بی جواب میماند.سوالاتی از قبیل چرا باید 15 ساعت در روز کار کنیم اما هیچ پس اندازی نداشته باشیم.چرا نباید به فکر تغییر این رویه باشیم؟تا کی میخواهیم به این رویه ادامه بدیم؟اگر یکی از ما دچار مشکل جسمانی شویم چگونه پول در بیاوریم؟
این سوالات حامد را به کلی دگرگون میکرد.و از طرفی ناتوانی انجام دادن کار اهنگری اورا بیشتر میازرد و همه این فشار ها کار را به جایی رساند که حامد با خود تصمیم گرفت ازین شهر برود.میخواهد هر چه بشود اما فکرش ازاد باشد.این موضوع را با پدرش مطرح کرد و با برخورد تند پدرش مواجه شد.پدرش سر حرف هایش بود که تو یک تکه اهن را نمیتوانی به خوبی صاف کنی انوقت میخواهی به تنهایی زندگی کنی؟دیوانه شدی؟تو فکر مرا نمیکنی که با رفتن تو باید شاگردی بگیرم و دستمزدی به او بدهم و باز هزینه ای بر دوش من و کشیدن از شکم خانواده است؟
حامد میدانست با رفتنش پدرش دست تنها میشود و زندگی سخت تر اما او به حد کافی برای بهتر شدن زندگی خانواده اش تلاش کرده بود.تلاشی متفاوت با تلاش پدرش.او اعتقاد به فکر زیربنایی داشت.نه اینکه بخواهد تا اخر عمر شغل پدر را ادامه دهد.ولی پدر هیچوقت حاضر به شنیدن حرفها و اعتماد به پسرش نشد.
و حامد با دست خالی به شهری دیگر رفت.او میدانست که باید دنبال شغلی بگردد که ظرافت و کار دست در ان دخیل نباشد که از پس ان بر نیاید.او دنبال شغلی میگشت که تفکر و سخن وری برای ان کافی باشد در همین افکار بود که احساس گرسنگی و تشنگی کرد و به خوار و بار فروشی بزرگی که کنارش بود رفت و مقداری خوراکی و اب خرید و ....
علاقه مندی ها (Bookmarks)