دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 33

موضوع: داستان های کوتاه از محمد(mamadshumakher)

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #25
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    برق صنعتی
    نوشته ها
    1,869
    ارسال تشکر
    13,909
    دریافت تشکر: 12,140
    قدرت امتیاز دهی
    32626
    Array
    mamadshumakher's: جدید136

    پیش فرض پاسخ : داستان های کوتاه از محمد(mamadshumakher)

    قطره چکان عشق 1

    ظهر شده بود و هوا حسابی گرم بود,دیگه حوصله ام سر رفته بود بس که منتظر تاکسی بودم.با خود میگفتم عجب اشتباهی کردم که با ماشین خودم نیامدم,ولی خب نمیخوام به عنوان یک بچه پولدار انگشت نما بشم ولی خب اینجور هم سخت هست باید یک ماشین ارزانتر تهیه کنم و اینجوری علاف نشم.یک بنی بشری هم رد نمیشه ....همین جور با خودم در حال غر غر کردن بودم که دیدم 2تا دختر با لباس های مارک و پر زرق و برق دارن میان این طرف خیابون.درست پشت سر اونها یک دختر ساده پوش با چهره ای جذاب اومد و هر 3 در چند متری من ایستادند و منتظر تاکسی بودند...
    اون 2تا دختر با هم بلند بلند حرف میزدند و میخندیدند و به نظرم یه حرفایی هم میزدند برای تمسخر اون دختر تنها.ولی اون اهمیت نمیداد دقایقی بعد یه تاکسی اومد تا ترمز زد یکی ازون 2تا مثل پلنگ پرید جلوم نزاشت از راننده تاکسی بپرسم اصلا مسیری که من میخوام میره یا نه... دختره گفت اقا دربست میریم و راننده هم دید من و یک دختر دیگه موندیم , ازون 2تا اجازه گرفت که ما هم سوار شیم تا سر میدون حداقل مارو برسونه اما اون 2تا گفتند نه دربست گرفتیم پولشو میدیم منم حرصم در اومد گرما داشت اذیتم میکرد از طرفی هم دلم میخواست روی اون 2تا رو کم کنم گفتم اقا ما دربست میریم و ماشین رو هم برای چند ساعت در اختیار میخوایم پول خوبی هم میدم...فقط نمیدوم چرا گفتم ما؟؟؟ اون دختر تنها هم همینجوری هاج و واج داشت منو نگاه میکرد...راننده هم از پیشنهاد من خوشحال شد و خنده اش هم گرفته بود و رو به اون 2تا دختر کرد و گفت خانما لطفا پیاده شید دربست نمیرم.اون 2تا هم با قیافه های در حد انفجار پیاده شدند و من و اون دختر تنها نشستیم تو تاکسی.راننده که ادم شوخی بود از ما سوال کرد حالا این خانما رو تا سر میدون نرسونیم؟؟؟ منم گفتم نه.این خانما پولدارن الان با یه تاکسی دیگه دربست میرن دم درب خونشون اینو گفتمو راننده خنده کنان حرکت کرد....
    یکم که جلوتر رفتیم اون دختر گفت اقا من مزاحمتون نمیشم شما دربست گرفتید من سر میدون پیاده میشم
    منم گفتم نه خانم مراحمید من فقط میخواستم روی اونهارو کم کنم البته دربست گرفتم ولی اول شما رو تو مقصدتون پیاده میکنیم بعد من و اقای راننده واسه خودمون یواش یواش میریم سمت مقصد من که دیگه ازگرما حال پیاده روی ندارم...


    (امشب یکم فکرم مشغول بود واسه اینکه حواسم کمی پرت بشه و اروم بشم با خودم گفتم یه چیزی بنویسم.ببخشید دیگه در همین حد بلدیم.اگر دوست داشتید بقیشو مینویسم)

  2. 13 کاربر از پست مفید mamadshumakher سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. دوتا داستان خیلی کوتاه که باید حتما باید بخوانید
    توسط ثمین20 در انجمن داستان های کوتاه
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 12th June 2013, 11:16 PM
  2. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 8th August 2011, 10:16 AM
  3. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 18th July 2010, 03:46 PM
  4. داستان های کوتاه کوتاه !!!
    توسط امير آشنا در انجمن کارگاه داستان نویسی
    پاسخ ها: 11
    آخرين نوشته: 8th February 2010, 01:37 PM
  5. پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 8th February 2009, 09:37 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •