امیر علی منم بدنیا اومده بود یه سیاهه زشت بود الان عسل خاله 1 سالش شده خیلی بامزه و خوشگل شده
نمایش نسخه قابل چاپ
امروز روز خیلی عجیبی بود
صبح فرماندم منو چند کیلومتر دوئوند و تنبیه ام کرد
از تشنگی داشتم تلف میشدم ولی روزه رو نگه داشتم
امروز یکی از بهترین روزای عمرم بود
بالاخره چیزیو که همیشه آرزوشو داشتم و برام یه رویا بود
تقریبا بدست اوردم
موفقیتی که امروز بدست آوردم در حد تصرف کشورهای منطقه برام لذت داشت
یکی دو ساعت پیش مادرم گفت بیا منو تا مسجد همراهی کن
خب تا مسجد رفتیم و برگشتنی گفتم برم عابر بانک
دیدم یکی از دوستان دوران دبیرستان با یه ریش بزی تو صفه
یادم اومد یادم اومد
مهدی رشتی تویی؟
گفت رشتی نه! شمالی و اونم به من گفت درازیچ!!(لقبی که یکی از معلما بهم داده بود! یکی از مربی های لیگ برتر فوتبال تو سال دوم دبیرستان یادمه اسمش درازیچ بود! معلم هم اسم منو گذاشت درازیچ!)
گفتم چه فرقی میکنه پسر!
باهاش روبوسی کردم و گفتم چه میکنی
گفت هیچی!
دیدم یه دختر خانوم کنارشه
گفتم مهتی رشتی این کیه
گفت پانتونمه!
گفتم ها!
گفت پانتون(البته راستش پانتون نبود یه چیزی شبیه پانتون بود! نمیدونم چی)
گفتم بابا پانتون!! حالا پانتون یعنی چی
گفت یعنی شریک!
زدم زیر خنده گفتم بگو زن! پنتونو از کجا آوردی!
گفت نه بابا!! جون به جونت کنن همون علی اکبر دبیرستانی...
بعدش خدافظی کردیم و اومدم طرف خونه
یکی دیگه از دوستان دبیرستانم رو دیدم
آره آره اسمش یاشار بود
بعد سالها دیدمش....
اومدم خونه
عموم یه نسخه بهم داد گفت ببینم میتونی کماندویی اینو بیاری
رفتم داروخونه ی شبانه روزی
واقعا عجیبه
بازم یکی از دوستای دبیرستانمو دیدم
تو دبیرستان انقد سیگار میاورد پادگان اسمشو گذاشته بودم تنباکو!!
تنباکو مسئول نسخه پیچی داروخونه بود!!
یه لباسی پوشیده بود که هرکی ندونه فکر میکنه پروفسور سمیعیه!!
با تنباکو روبوسی کردم
و داروها رو گرفتم
اومدم خونه و دیدم یکی از دوستای قدیمی ام زنگ زده
و من نبودم
بهش زنگ زدم
گفت بدبخت شدم
گفتم ها
گفت....
ازین بابت واقعا ناراحت شدم
الان ساعت 1:51 دقیقه بامداد 10 مرداد ماه
و من هنوز دارم سایت سنجش رو ریفرش میدم
فکر کنم الات حدود 12 ساعتی هست که پایه لپ تاب هستم
و قول میدم اگه از من نمونه خونی بگیرن
95 درصد آدرنالین تو خونم هست[negaran]
بدتر از همه اینه که من دیشب هم نخوابیدم[golrooz]
الان ساعت 2:42 دقیقه و هنوز خبری نیست[negaran]
امروز تمومش کردم
یه وابستگی که از اولشم اشتباه بودو تمومش کردم
حس آزادیه غیرقابل وصفی دارم
خدایا اینم ازمن قدم اولو برداشتم بقیه اش باخودت
خودت کمکم کن[golrooz]
ساعت 4:45
لینکش قرار گرفت تو سایت سازمان سنجش
ولی هنوز باز نشده
ساعت 4:45
دارم فکر میکنم چرا میگن نتیجه ی کنکور یعنی رقم خوردن سرنوشت !
چرا این فکر شده یه باور برای همه !
نمی دونم شاید هم من ایده گرایانه دارم نگاه میکنم !
اینشاله که همگی با رتبه بالا وخوب قبول میشوید[tashvigh]
این هم یک شوخی با کنکوری ها [khanderiz]
علت قبول نشدن در كنكور ؟!
خب حالا که نتایج اومد ، نتیجه ها رو بګین ببینیم چه ګلی کاشتین ![nishkhand]
سلام
به همه دوستان
امیر (sr hesabi) متاسفانه رتبه اش شد 1200 (خورده ای داره که به من نگفت)
(و الان در دپرسینگ مفرت از صبح تا الان داره گریه میکنه)
و پروفایلش هم به درخواست خودش بستم
و درآخر برای همه آرزوی موفقیت میکنم[golrooz]
(راستی بنده اجازه ی گذاشتن پست رو با پروفایل ایشون نداشتم
برای همین مجبور به حذف پست بالا شدم)
من امسال الکی تو کنکور شرکت کردم که اگه پزشکی ارتش قبول شم
ازین دانشجویی استعفا بدم!!
ولی رتبه ام شد 5198
البته نه ناراحتم و نه استرسی داشتم!!
تفننی شرکت کردم!
ایشالا سال بعد پزشکی ارتش رو قبولم![nishkhand]
البته فکر میکردم چون ادبیات و شیمی رو بالای 90درصد زدم رتبه ام خیلی بهتر ازینا بود
مرگ بر ریاضی و عربی که بازم حال منو گرفت[hoshdar]
خیلی سخته آدم حاجت داشته باشه نتونه واسه خودش دعا کنه
خیلی سخته چیزی بخواد خجالت بکشه بگه
خیلی سخته که
دارم فکر میکنم امتحان فاینال زبانمو چه جوری بدم...... استادمون دست به انداختنش خیلی خوبه....[tafakor]
هی روزگار...[golrooz]
خب باختیم
فکرشم نمیکردم به این وضع بیافتم ولی افتادم...
هیچ کاری هم از دستم بر نمیاد
بقول معروف game over شدم
تنها کاری که ازم برمیاد اینکه دوباره بازی کنم
ولی هنوز نتونستم پاشم
نامرد طوری زده که چند وقت طول میکشه خورده هامو جمع کنم
ولی چاره ای ندارم
پس دوباره شروع میکنم
ایرادی نداره
یک سال دیگه ...
ولی ایندفعه بدون هیچ جای اگه و اما تمومش میکنم
پس امید روز بهتر
راستی امروز کلید رفت تو قفل
ببینیم دره چاره رو روی مردم باز میکنه
یا یه قفل دیگه بش میزنه
امروز 10صبح که کلاس قرآن تموم شد سریعا مرخصی گرفتم و اومدم خیابون انقلاب دنبال یه کتاب از ژنرال مونتگمری :x<):)
می گشتم
حتی نسخه ی انگلیسی اشم برام با ارزشه انقد که حاضرم به قول آیت اله مرعشی نجفی همه مادیات رو بفروشم یه کتاب با ارزش بگیرم!! اما هررررجا رفتم فقط گفتن : هااا!!
به انتشارات دانشگاه افسری مراجعه کردم گفت : ها!!
رفتم تو کوچه پس کوچه های انقلاب دیدم نه و فایده نداره
یه کتاب فروش قدیمی رو پیدا کردم که بچه کرمانشاه بود و ازین فرصت استفاده کردم و با زبان لکی باهاش صحبت کردم و قرار شد
200
تومان بهش بدم که به دوستاش بگه نسخه انگلیسیشو برام گیر بیاره
منم دیدم حقوقمو ریختن!! 187هزار و اندی ریال! نمیدونم اون اندی ریالاشو واسه چی میریزن!!!
بدبختی این بود عابر بانکم مال بانک حکمت بود!! مخصوص خودشونه!! هرچی میکردم تو عابر بانکا فایده نداشت!!
آخر سر دیدم نه!! عمو خسرو کارت خوان داره
اسم کتاب فروشی اش کتابفروشی خسرو ئه! هرکی کتاب نایاب میخواد بره اونجا (ستاد تبلیغات!!)
عین حقوق تیرماهم رو بهش دادم! که کتابو برام گیر بیاره البته چن تا از آثار صادق هدایت رم بعنوان تخفیف ازش گرفتم[taajob2]
ولی بعدش یه نکته به ذهنم رسید!
پیدا کردن یه کتاب چقد بدبختی داره!
و توی BRT از انقلاب به سمت تهران پارس میومدم جوانکی دیدم شیشه می فروخت!!
پیدا کردن مواد مخدر چقدر خوب و راحته!!
و البته بدین نتیجه رسیدم حتما باید یه درود و تبریک ویژه به مسئولا بدم و بگم!!
و چه خوب...
خب من کلا هر وقت میام چیزی بنویسم خوب که فکر میکنم میبینم نه ناراحتم نه گلگی دارم و کلا ریلکسم و دارم تو راه خودم میرم! چیزی اشتباه نشده، تو اون راهی هستم که از اولش آرزوش داشتم...
سختی ها همیشه تو هر راهی هست اما وقتی تو اون راهی هستی که واقعا روئیای بودن اونجا رو داشتی دیگه سختی معنی خودش رو از دست میده میشه فقط یه مسئله که باید حل بشه (مسئله ای که اصلا خستگی برات نداره)
بگذریم...
خلاصه اینکه وقتی مسیرم به این قسمت میخوره بیشتر علاقه مند میشم بحث های دیگران رو بخونم، الانم صحبتی با پروفسور حسابی (این بالایی خودم) که از کنکورش ناراحته دارم:
مستر، مهم نیست الان رتبه این رقمی بدست اوردی (فکر کنم دنبال رشته های قدرتمند و دانشگاه های رنک تک بودی که الان ناراحت شدی) اما یه چیزی یادت باشه، یک سال از دست دادی بزرگترین گنجینه زندگی آدما عمری که دارن. باید از تک تک لحظه های اون بهترین استفاده رو کرد. اگر من جای تو بودم و هدفم این بود که برم دانشگاه های رنک تک و رشته های عالی، برای ادامه تحصیل در خارج اقدام میکردم ... (میتونی بری سایت http://applyabroad.org/ اطلاعات کامل رو بدست بیاری)
http://uplod.ir/9bzt4gsbrmt5/08._Highland.mp3.htm
Good Luck[golrooz]
امروز اومدم سراغ خاطرات گذشتم...دلم واسشون تنگ شده بود...ایناهاشن!!!!برو این پایینه میبینی!
این پایینی اولین خاطره ای بود که من تو دفتر خاطرات سایت نوشتم[afsoorde][afsoorde]
هی خدا دلم هوای خاطرات گذشتمو کرده بود.....اومدم دوباره خوندمشون...به بعضیاش میخندم ،بعضیاشم افسوس میخورم[nadidan]
هه...چه حرفا زدم اینجا...[nishkhand]
خب دیگه اردوی مشهدم رفتمو خیلییییییییییییییی خوش گذشت...[afsoorde]بار پنچمم بود میرفتم ولی با دوستان یه کیفه دیگه داره!
چقدرررررررررررررررررررررر ررم مدرسمو عوض کردم....راستش زیادم بد نیستا ...همه بهم میگن هر جا بری یه مشکلی داره...منم به خاطر اینکه امسال مدیرمون نمونه شده تو منطقه موندم همینجا[cheshmak][afsoorde]
یادم نیست اون موقع چم بوده...هر چی ببوده خدا شفام داده[nishkhand][sootzadan]
خخخخ....بسهههههههههههههه دیگه بابا چقدر من این مدرسه ی جدیدو تکرار کردم[nishkhand][khande]
نه خدا رحم کرده غده نشد[nishkhand]الانو باید غده در میارم...اخهههههههههههههه خیلی هوا گرمههههههههههههههه[afsoorde][tahavoo]
اخههههههههههههههههه دلم به حال خودم سوخت....[nishkhand]نازی نازی
سال دیگهههههههههههه.....؟!؟!هیچ خاکی به سرم نمیریزم....معدلم خوب شد دیگه..!!!الان اعتماد به نفسم زده بالااااااااااااااااااا از قله ی اوورست[nishkhand]
خب دیگه تموم شد تا اینجا ولی از اینجا به بعدو دیگه بیخیال ...بازم بودا ولیی خیلی بیخودو مسخره بود[afsoorde]اصلا دوست ندارم نگاشون کنم[tahavoo]
استی اینم چنتا عکس از تقلبامون که اون بالا براتون گفتم
البته اینا در مقابل اون همه برگه هیچی به حساب نمیاد...بقیش رفت سطل...اینم به زور گرفتم[nishkhand]
http://uc-njavan.ir/images/llo7f7i0oplm21cnsf.jpg
ا
12/5/92
امشب برای دومین بار میخوام یه پست بذارم تو دفتر خاطرات
که یادم نره....
امشب خوبانی، یادم اوردن که هنوز دنیای قشنگی دارم
یادم اوردن هنوز میتونم با تمام وجود بخندم، شاد باشم
امشب یه خوب، یادم اورد برای دوست، باید دوست بود
امشب باهام حرف زد، باهام خندید، حتی باهام گریه کرد...
امشب فهمیدم اون فقط دوستم نیس...که خواهرمه ....اینو تو نگاهش دیدم....
ممنونتونم
و
ممنونتم
دارم به این فکر میکنم که باید بعدعید قربان بشینم درس بخونم وهمه چیرو تعطیل کنم واقعا دلم واستون تنگ میشه
دیروز مهمون داشتیم خلاصه دیشب روز افتضاحی بود هی باید می نشستی به لافای اینا گوش میکردی[nishkhand]
ولی خوب خاطره شد.مامانم 4 نوع غذا درست کرده بود فقط از اون لحاظ فیض بردم![nishkhand][khejalat]
ما رو 2 هفته گفتن زودتر بیاین مدرسه[negaran]
ولی خدا رو شکر اختیاری بود[cheshmak]
منم ترم بعد زبانمو گرفته بودم(این ترممو با 100 پاس کردم[cheshmak])ولی مامانم اینا گفتن میخوایم بریم مسافرت تو شهریور[labkhand]
من خیلی دوست داشتم ترم بعدیمم برم ولی شمالو بیشتر دوس دارم[khanderiz]آخه قراره بریم شمال
خیلی واسه خرید کیف و کفش ذوق دارم البته با این که کیف نو خیلی دارم چون امسال میرم مدرسه جدید دوس دارم چیز نو بخرم[nishkhand][khejalat]
الانم مامانم رفته داداشمو بذاره کلاس من تنهام ولی الانا دیگه پیداش میشه
و این بود خاطرات روزهای اخیر...[golrooz]
17/5/1392
عه!خواستم تاریخ بزنم یادم اومد!امروز تولدمه!حواسو برم یادم رفته بود.
خوب بچه ها ساعتم 11:27
خداحافظ
امروز روز خیلی سختی بود.... خیلی سخت.....
امتحانم توی یه ..به قول معروف هاگیر واگیری بود که حد نداشت.... بیرون دعوا.....بوق پشت بوق! آمبولانس دیگه صداش که هیچ! ابر صداش دراومده بود!! منم دقیقا سر این بوق و دعوا و اینکه آمبولانس راه نداشته باشه خیلییییییییییی حساسم!!! خیلی حرص میخورم! اما آخرش استادم گفتن که کارت عالی بود...
اما اون عالی گفتنشون هم حالمو خوب نکرد....دلم میخواست ازونجا غیب بشم و توو خونمون ظاهر بشم!!!! انقققققققققد درد داشتمو آرامش میخواستم که حتی اون مسیر نه خیلی دور نه خیلی نزدیک به خونمون برام یه قرررررررررررن گذشت!!!
همشم به آسمون نگاه میکردم که چرا ابر بارون زا نیست!!!! آخه هر وقت بهم سخت میگذره خدا بهم بارون میده تا آرووم شم!!!
اما امروز از ابرا خبری نبود!
اومدم خونه بغض کرده که صومی زنگ زد! گفت دکتر صدری افشار اومدن خونه دکتر باقری!! و ساعت 7 بیا اونجا!
بزور یه لبخندی زدم و گفتم خداجونم مرسی بارون ندادی اما این رحمتو دادی!
حالم خیلی بد بود اما چون دکتر باقری همیشه برامون انگیزه و آرامش هستن رفتم چون میدونستم مثل بارون حالمو خوب میکنن
دکتر صدری افشار و دکتر باقری حرفایی برامون زدن که گوهر نایاب بودن....
هممون خیلی حالمون خوب شد! حتی یکی از بچه ها میگفت من همش نا امید میشم میام اینجا شارژ میشم!!!!
دقیقا هممون همین حس رو داشتیم
دکتر باقری چقددددددددددر دلداریم دادن در خصوص این استرس و این درس و نگاه به کنکور ....
دکتر صدری افشار هم همینطور ازین سیستم اموزشی و .....
اینکه خودشون هم کلییییییییی مسیر ها توی زندگی عوض کردن تا متوجه شدن که دنبال چی هستن!!!
خیلی حرفای خوبی بود.. دقیقا تمام مشکلات من و هم چند روز پیش بلدرچین میگفت و هم شاید خیلیا ی دیگه رو گفتند و مسیر هایی که خودشون رفتند رو گفتن
و اینکه اگر به عقب بر میگشتن چه مسیر هایی رو نمیرفتن و چرا!!!
خیلی خط گرفتم ازشون... احساس میکنم یکم ازون سردرگمی در اومدم.....
راستی بازم از بورچومیم پرسیدن[nishkhand]
امیدوارم خدای مهربونم که از دل بنده هاش خبر داره به همه و بخصوص دوستای عزیزم همچین استادایی بدن
چون واقعا نعمت هستند و برکت...نور هستندو هدایت... و آرامش....
17 اَمرداد 1392
آغاز سال نو دیلمی( گیلانی)
2:25
[golrooz][golrooz][golrooz]
دو سه روزپیش یه دوست قدیمی بهم گفت که هماهنگ کنیم و بچه های ریاضیِ دبیرستان رو جمع کنیم و یه افطاری باهم بریم بیرون...به بچه ها خبر دادم...هماهنگ کردیم...خوبیش این بود که بعضی از دوستای قدیمی رو چندسال از دیدنشون میگذره رو میدیدیم...وبلخره رفتیم
همه ب همدیگه میگفتن "وای چقدر عوض شدی"...جالبه که منو اصن نشناختن...[nishkhand]
بهترین لحظه هامو باهاشون میگذرونم....وقتی ساعتو نگاه کردم و دیدم سه ساعت گذشته و دیگه وقت خدافظیه،باورم نمیشد...خیلی زود گذشت...من فک کردم نیم ساعته نشستیم....
وقتی باهاشون بودم،خودِ خودم بودم....دیگه کی این روز برمیگرده؟
دلم واسه لحظه های پاک دبیرستان تنگ شده....واسه اون دوستای بی مرامم...که سالی یبار حال و احوال میکنن اونم با sms دلم تنگ شده
داشتم فکرمیکردم دوباره کی اینجوری از ته دل میخندم؟ کی ؟ اومدم خونه دلم گرفت....فهمیدم که بدترین لحظه ها ، فکر کردن به لحظه های شادیه...
من دیگه کِی و کجا این دوستارو پیدا کنم؟....[afsoorde]
گاه در میان جمع هم تنهایی....
شازده کوچولو بر سر سنگی نشست سر به آسمان برداشت و گفت :
من فکر می کنم نکند روشنی ستارگان برای این است که هرکس بتواند روزی ستاره خود را پیدا کند . تو به سیاره من نگاه کن ، درست بالای سر ماست ... ولی چقدر دور است !...
مار گفت : چقدر هم زیباست ! تو اینجا آمده ای چه بکنی؟
شازده کوچولو گفت : با گلی حرفم شده است .
مار گفت : آه !
و هر دو خاموش ماندند. آخر شازده کوچولو پرسید : پس آدم ها کجا هستند ؟ آدم در بیابان احساس تنهایی می کند ...
مار گفت : با آدم ها نیز آدم احساس تنهایی می کند .....
آره راست میگه....گاهی در میان جمع هم تنهایی...مثل الان من...
گاهی فک میکنم آیا راهی برای نجات هست؟!!!
راهی جز این ممکن باشه؟!
میتونم درست از پسش بربیام؟ یا دوباره خشم بر من غلبه میکنه و خطا میرم...؟
راه اشتباه رو اگه برم واقعا عذاب وجدان ممکنه منو بگیره؟!!! من که عذاب وجدانم فعاله ولی همچین احساسی ندارم چرا تو این مورد؟!
چرا همچنین فکری به ذهنم رسیده و چرا اینقد بهش فکر میکنم.... چرا حس میکنم ممکنه یه روز تنها راه ممکن برای نجاتم باشه؟! این میشه راه نجات یا راه بیشتر درگیر شدن؟
ولی.... میتونم بگم: آنچه مرا نکشد قوی ترم میسازد.
پس امیدوارم منو نکشه......... چون بد عذابی داره....
به قول نیچه تو این کتاب: کسی که از خویش تبعیت نکند، دیگری بر او فرمان خواهد راند!!!!
و من راهم رو مشخص کردم. و مطمئنم ازش! غیر از این راه رو اگه برم از اقتدارم کم میشد و این .....
من راهشو پیدا میکنم. باید راهی جز این باشه.
خب.... خدا؟! میشه کمک بخوام؟!
امروز امیرمحمدمون حالش بهم خورد
طفلی انقد ناله کرد که دلم ریش شد
اصن رفتم اتاقم که صداشم نشنوم.....امروز خیلی با هم شلوغ کاری کردیم و آخرش شد این!!!!!کلا اعصابمو بهم ریخت
هوا هم انقد گرم بود که نمی شد آدم بره بیرون یه هوای تازه ای بهش بخوره[delkhoori]
سلام
خوبید؟؟
بعد از 3 هفته تو خونه بودن
امروز گفتم برم تا سر چهارراه یه چیز بگیرم و برگردم[bamazegi]
آقا ما هنوز به 4 راه نرسیده بودیم که مثل چی پخش زمین شدیم[khande]
حالا درد پاهام یه طرف ، خنده دیگران یه طرف دیگه[nadidan][nadidan]
دیگه به هر زور و ضربی بود،اومدم خونه
اول پاهام زیاد درد نمیکرد تا 1 ساعت پیش که دیگه اصلا نمیتونستم تکونش بدم[negaran][negaran]
رفتیم دکتر،گفت برید عکس بگیرید
عکسو گرفتیم
برگشت گفت ،باید گچ بگیری[negaran]
از این گچ رنگی هستا(نمیدونم اسمش چیه)
گچ گرفت و گفت اگه بچه خوبی باشی 2 هفته دیگه بازش میکنم
اگه باش زیاد راه بری،1 هفته بیشتر باید پات تو گچ باشه[sootzadan]
بیا اینم نتیجه ی بیرون رفتن ما[khanderiz]
اینو یادم رفت بگم!!!!
از یه طرف خیلی توپم!!!!
بالاخره برگشتم به همون زمونا!!!!
دوباره برگشتم رو سن بقول دوستم[nishkhand]
یه داستان داشتم مینوشتم نیمه کاره مونده.....نمی دونم به کی بدمش اول بخونه......این مریم که هی همه چیو به شوخی میگیره....دارم دنبال یکی میگردم که مثل آدمیزاد( [nishkhand] ) بشینه بخوندش
یه پورتره هم کشیدم از خودم راضی م امروز[movafaghiyat]sh_omomi72
ولی از خودم چه پنهون....چون یه مدت دست به قلم نبودم یکم میلنگم.....خطام به قول یه دوستی ترسوهه....[nishkhand]ولی میخوام برگردم به همون روزا....آره!!!! خودشه
من الان دارم به این فکر میکنم که یعنی میشه من مکانیک یا مهندسی شیمی تو یکی از دانشگاهای تهران قبول شم ؟!؟!؟1
( اینا برا دیشب بود که نتم قطع شد نتونستم سند کنم!
دوشنبه 21/05/1392) :
نقل قول:
4ماهه بعدی شروع شد! خونوادم رفتن و باز من موندم!
اگه امتحانا نبودن منم شاید میرفتم! نمیدونم!
امروز یکی از خاله هام اومدن باهام موندن فعلا.... راستی واسه اینکه خیالشون جمع شه که من از پس خدم بر میام! شب شام درست کردم!
کی میگه آشپزی سخته!!!! کیا بودن که منو مسخره میکردن!!!![sootzadan] نبودن ببینن امشب چی درست کردم !!!! [sootzadan]( قابل توجه داداش رضا که نیستو همچنین برادر شوماخر که آتیششو تند میکرد[bamazegi])
البته غذاش من در آورده بود! [bamazegi] اعتراف میکنم یه جاهاییش داشت خراب میشد و من ترمیم کردم!
ولی مهم همینه! که خلاصه خوب از آب در بیاد[sootzadan][bamazegi] و خلاصه خیلی خیلی هم خوشمزه شده بود!! [khanderiz]
البته خوشمزه تر هم میشد اگر ادامه میدادم! ولی دیگه حوصله نداشتم ادامه ندادم![bamazegi]
میدونستم آشپزی کاری نداره! همیشه میگفتم که بخوام انجام بدم میتونم ( اینم قابل توجه پسر خاله عزیز و برادر شوماخر)
حالا بگذریم...
امروز( دیروز .دوشنبه ) امتحان داشتم به دلایلی.....چیزی نخونده بودم! دیشب سلی ناز بهم گفت برام دعا میکنه و قرآن میخونه !
رفتم امتحان دادم نمره کامل گرفتم!!!!!!! دقیقا هرچیزی رو که بلد بودم سر امتحان اومد!!!!!!!!! آخر ِشانس بود.....[khanderiz] تازه استادم هم تهش نوشتن متشکرم! بعدش هم ازم سوال کردن که شانسی زدم؟ و یسری سوالو توضیح درباره پاسخ هام پرسیدنو خواستن که مطمئن شن!!!![nishkhand] منم چون این سوالا دقیقا چیزایی بود که بلد بودم تونستم جواب بدم!!! همه ی اون لحظه ها مطمئن بودم که از دعای سلی نازه .....
یادم باشه بخوام برا ارشدم هم دعا کنه.....[khejalat]
امروز (سه شنبه 22 اَمرداد )هم به امید خدا ساعت 3 بعد از ظهر حرکت میکنیم میرم رصد بارش شهابی! فردا صبح بر میگردیم که از همون طرف میرم پراتیک امتحان عملی دارم!!![nadanestan]
[golrooz]
امروز صبح ساعت 8 بابام رفت بوشهر واسه ماموریت کاری!تا شنبه هم بر نمیگرده!http://www.njavan.com/forum/images/s...her%20(37).gif
خونه ساکت ساکته!!!هوای بیرون دل گیره!حال هیچ کاری ندارم[narahatish]فردا هم ریاضی و شیمی دارم...تمرین های ریاضیمو حل نکردم[negaran]یعنی خب بلد نبودم،گذاشتم تا بابام برام توضیح بده که دیر به فکرش افتادم و اونم رفت!http://www.njavan.com/forum/images/s...her%20(37).gif
واااای شیمیو فردا من میمیرم...[nadidan]http://www.njavan.com/forum/images/s...her%20(37).gif
میگن از هر چی بدت میاد سرت میاد، شده اندر حکایت من!
من کم ذهنم درگیره، یکی امروز تو مترو سر بحث رو باز کرده، کلی هم سرکوفت بهم زد، جالبش این بود که شـــــــــــــــــــــــی ش سالم از من کوچیکتر بود، ای خدااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااsh_omomi48
از دست یکی هم ناراحت که نه، شاکی امsh_dokhtar19فقط حیف که دلم به حالش میسوزه و گرنــــــــــــــــــــــ ه ...sh_omomi35
"امروز 22 مرداد، روز سه شنبه، ساعت 7:57"
ســـــــــــــــــلام خوبی؟؟[nishkhand]خب خوبی دیگه!هچی باهات کاری نداشتم..فقط خواستم بگم کل دفتر خاطراتو من پر کردم!چرا هیشکی نمیذاره خاطراتشو[soal][taajob2]خب دیگه برو خونتون کـــــــــــــــــــار دارم...[nishkhand]
ای کلکککککککککککککککککککک من نمیگم برو خونتون؟!؟چرا اومدی؟!؟.
.
.
.
.
.
امروز روز خیلی خوبی بود واسم ...تونستم روی اقای راحمی رو کم کنم..همچین براش عین بلبل گفتم که کپ کرده بود...[khanderiz]هیشکی عین خودم جواب نداد..تازشم به بچه ها گفت کیا عین سلی فرز جواب میدن؟!؟همش 8 نفر بودن که نگهشون داشت و ازشون زنگ اخر شیمی پرسید..بقیم که بهشون گفت 10 بار از روی جزوش بنویسن...
کلا میگم مشکل دارهههههههههههههه اخههه 10 بااااااااااااار!!!...بهش گفتم اسم اصلیم ساره هست ولی تو خونه سلی ناز صدام میکنن!اینم جو گیر شد هی بهم میگه سلییییییییییی...وای خدایا لااقل بگو سلی ناز!!این چه وضعهههههههههه..
حالا دیگه باهام خوب شده...جلسه ی اول و دوم خیلی باهام بد بود...
به ما میگه شاگردای من امسال بههههههههههههههههههههه زور رتبه هاشون زیر 1800 شده![taajob]شما بایدددددددددددددددددد رتبه ی دورقمی،سه رفمی بیارید..(یعنی عاشق اعتماد به نفسشم!فکر میکنه حالا چهههههههه جوری داره درس میده که ما...)[tafakor]ولی من دیگه عزمو جزم کردم واسه کنکورم از امسال برنامه ریزی داشته باشم..تصمیم گرفتم حسابی بخونم،عمیق عمیق.کتابای اول دبیرستانو الان چیزی ازشون یادم نیست،فقط حفظشون کردم!ولی نمیذارم امسال اینجووری بشه...
حالا خدا کنه که همون رتبه ی دورفمی و سه رقمی نصیب مام بشه[shaad]
هههه شکلکامو داشته باش!؟!؟رو هوا؟!؟[khande]
سلام سلام دوستای گلم!
من دوباره اومدم.
خوب اتفاق زیاد خاصی نیفتاد...
مادر بزرگ و پدر بزرگم اومدن خونمون و رفتیم لوازم التحریر مدرسمونو خریدیم.
به هر حال خوب بود خاطره بد نداشتم.
24/5/92
سلام ما امشب مهمون داریم مامانم از ساعت 8 صبح پاشده و داره غذا درست میکنه. میگه آدم برای ساعت 6 غروب دیگه نباید کاری داشته باشه. با خودمون میشیم 40 نفر. خیلی زیادیم خدا به دادم برسه. مژگانم رفته مراقب آزمون شده تا ساعت 6 غروبم نمیاد واااای خدا خودت کمکم کن.
امروز همش فکر دیروزم بودم که از سر کار اخراج شدم[negaran].
ب خاطر اینکه گفتم حقوقم کمه بیشترش کنید [nishkhand]
هنوزم نمیدونم کار خوبی کردم یا نه[soal] ولی شما دعا کنید کار پیدا کنم[khabalood]
درکل خداروشکر
[golrooz]
تا الان فقط کارای خونه رو انجام دادم! چرا تموم نمیشه!!!![khastegi]
پریروز رفتیم رصد! این دومین باری بود که با گروه سنی پایین بودم!
دفعه ی قبل با بچه های پیش دبستانی و اول دبستان بودم!!! که رصدشون 3 ساعته بود! شب ساعت 12 برگشتیم! اطراف شهرمون بود نزدیک بود! اما انقد این بچه ها شیطونی کردنو دعوا کردنو ازم انرژی گرفتن که من توو راه برگشت خوابم برد! همون شد! دیگه این گروه سنی رو قبول نکردم!
پریشب هم با بچه های 4 و 5 ابتدایی بودم! البته آقای بابایی بهم گفتن که با اونها هستم! (گروه بزرگسال)
اما من چون دوتا از دوستامو که خیلی وقت بود ندیده بودم! دلم میخواست حداقل اون شبو باهاشون باشم!! اونا البته چون فقط مربی کودک هستند اینبار هم بچه های 4-5 دبستان رو داشتند ( اولین باری بود که این گروه سنی رصد شب تا صبح داشتند!)من هم گفتم خب با اون دو دوستم و همسر یکیشون میشیم 4 نفر دیگه از پس چند تا بچه بر میایم! و به مسئولین اطلاع دادم که میرم توی این گروه!
ولی واااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااای دیوانمون کردن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! چرا انقد بچه ها شیطون شدن آخه!!!!!
خدایی ما هم بچه بودیم دیگه!!!! این چه وضعشه!! پسراش که هیچی مدام دعواشون میشد می افتادن رو هم و همدیگرو میزدن!!! ( خوشم میومد که با کمترین سرو صدا اینکارو میکردن تا توبیخ نشن[nishkhand])
بعد سردشون شد! فکر کرده بودن خیلی سرد نمیشه لباس زمستونی نیاورده بودن! پولیور و اینا اورده بودن که کفایت نمیکرد! دیگه میگفتن: خانوووووووم! غلط کردیم اومدیم!!! خانوووووووم نجوم خیلی سخته!!!! دیگه بریم!!!!
[nishkhand]
من هم واسه اینکه زیاد درگیرشون نباشم جرم مسیه میگرفتم و به اولیای یکیشون که باهامون اومده بودن نشون میدادم![nishkhand]
بعدش خیلی سردشون شد چند تایی دورشون پتو میگرفتن تا بهتر شن! یه دفعه یکی مدام و ترسان میگفت خانوم! [negaran]خانوم![negaran] که نمیدونم چی دیده!!! یکی از مربی ها همش میگفت چی شده!؟ کجا!؟ اونم یه بند میگفت خانوم! خانوم![negaran]
حالا اینا دورشو بگرد اطراف زیر انداز نور انداختیم! هیچی پیدا نمیشد!!! خلاصه چراغ انداختیم توو صورتش که از نگاهش ببینیم کجا رو میگه! دیدیم بچه خوابه! تو خواب اینا رو میگه[nishkhand][khande] هممونو سرگردان کرده بود[bamazegi][nishkhand]
تا صبح هم بیدار نموندن! یه دو سه ساعتی خوابیدن![nadanestan]با خوابیدنشون یه سکوت و آرامشی حاکم شد که توی اون لحظه بهترین چیز ممکن بود!!!!!! منم خوابیدم! حتی تو راه برگشت هم کلااااا خوابیدم!!! خیلی خسته بودم!!! توی این 14-15 سال امکان نداشت من شب رصد بخوابم!![nadanestan]
نزدیک 4و خورده ای پا شدیم صداشون کردیم اینا هم فووووووووووووووول انرژی بدو بدو پیاده شدن از ماشین و باز روز از نوع و روزی از نوع! به یکی از شیطوناش چراغ قوه دادم گفتم دور زیراندازا نور بندازه ببینه چیزی نیاد!! اینجوری ساکتش کردم[nishkhand] اونم قشششنگ گشت زد... [nishkhand]تازه خوششم اومده بوود![sootzadan]
صبح رسیدیم شهرمون من رفتم پراتیک امتحان بدم! اما انقد خاکی و به قولی چرکولک بودم که ازم امتحان نگرفتن! گفتن برو شنبه بیا![bamazegi][nishkhand] حالا اگه مریض بودی رو به قبله بودیا میومدن همونجا ازت امتحان میگرفتن![nadanestan]
24 اَمرداد 1392