دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 2961

موضوع: دفتر خاطرات روزانه بچه هاي سايت نخبگان(حالا)

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    علوم تجربی
    نوشته ها
    2,086
    ارسال تشکر
    13,004
    دریافت تشکر: 10,250
    قدرت امتیاز دهی
    27195
    Array
    solinaz's: جدید92

    پیش فرض پاسخ : دفتر خاطرات روزانه بچه هاي سايت نخبگان(حالا)

    جایی وجود داره به نام “ســــــــــــیم آخر”

    من الان دقیقا همون جام!
    بزنم بهش یا نه . . . !؟
    دیشب مهمونی بود به منم خیلی خوش گذشت............آره جون عمم .................
    داستان از ساعت 6 شروع شد:قبل از ساعت شیشم داشتم با بقیه کلنجار میرفتم کهمن نمی خوام آماده شم............ولی به زور آماده شدم.
    یه لباس خیلی از نظر خودم توپ پوشیدم که از نظر مامان و بیتا افتضاح بود
    اه آخه چیه همیشه همه اصرار دارن من دامن بپوشم؟
    آهای ایها الناس من از دامن خوشم نمیاد اینو به چه زبونی بگم؟
    خیلی هم لباسم شیکه
    اصلا خودشون فکر کردن لباساشون خیلی قشنگه؟
    مامان که یه کت و دامن زرشکی پوشیده
    مینا هم که یه تاپ و دامن کوتاه نارنجی
    حالا درسته خیلی خوشجل شده اما خب من دوست ندارم مثه اونا لباس بپوشم مگه زوره؟
    لباس منم به خدا خیلی نازه
    یه بلوز آستین سه ربع که آستیناش خیلی کلوش شده
    بلوزه کوتاهه تا رو لیفه شلوارم
    یه شلوار جین تنگ و چسبون
    که روی یکی از پاچه هاش از زانو به پایین با یه زیپ حالت باز چاک داره
    یه نوشته با رنگ مشکی روی بلوزمه

    با نگینای نقره ای هم پشت شلوارم نقشای مختلف کار شده
    خدایی خوشجله
    جلو آیینه وایسادم و خیره شدم به خودم
    خب حالا چطوری آرایش کنم؟
    هر کی ندونه خودم که میدونم بلد نیستم آرایش کنم!!!

    باید برم پیش باران پاچه خواری تا یادم بده
    نا سلامتی چند سال دیگه میخوام دانشجو شم

    باید یاد بگیرم که نخوام مثه ماست برم اونجا همه بهم بخندن
    اه از بس جلو آیینه ایستادم و فکر کردم دارم دیوونه میشم
    خب اول یه کرم بزنم تا پوستم برنزه شه
    چیه عین ماست؟اه اه اه
    اینم قیافه ست من دارم؟
    اما خب بلاخره خدایا شکر
    خب بذار یه مداد بکشم تو چشمم
    اوه اوههههههههههههه


    دفعه اولمه نزنم خودمو کورکنم؟

    اما نه بلاخره باید از یه جا شروع بشه دیگه
    خب اینم از مداد یه ریمل هم میزنم
    اینو دیگه خوب بلدم
    یه سایه طوسی هم بزنم که به رنگ چشمام بیاد
    رژ که نه یه برق لب بزنم خوب میشه
    آهان حالا عالی شدم
    به بوس تو آیینه واسه خودم فرستادم و رفتم پایین
    هر وقت فکرشو میکنم که یکی این چرت و پرتایی که مینویسمو بخونه خودم خندم میگیره یارو میگه طرف دیوونه ست
    رفتم پایین دیدم همه چی آمادهست اما مامان و بیتا تو اتاق خواب مامان اینا دارن آرایش میکنن
    تو آیینه قدی سالن یه نگاه به خودم کردم دیدم خیلی سنم با این همه آرایش بالا نشون میده
    آخه بدون آرایش مثه دختر11 ساله هام

    دوست دارم ۱۴ ساله بمونم
    رفتم دستشویی و صورتمو شستم

    آخییییییش انگار بتونه کاری کرده بودم
    آرایشو اصلا دوس ندارم

    یه برق لب زدم یه سایه طوسی هم زدم و رفتم پایین که صدای زنگ اومد انگار اولین مهمونامون تشریف فرما شدن
    همگی رفتیم استقبال
    وای اول شب که اینطوری شروع بشه باید تا آخر فاتحه شو خوند
    حالانمیشد خونواده پارسایی دیر تر بیان؟
    با این دختر مغرور و پسر دلقکشون

    یه سلام زورکی بهشون دادمو جواب دست دادن دانیال رو بی جواب گذاشتم

    یه نیم ساعت بعد تقریبا همه اومده بودن و جشن شروع شده بود
    همه اون وسط داشتن میرقصیدن
    هم جوونا هم بابا مامانا
    منم خیلی ریلکس نشسته بودم رو یه صندلی کنار سالن و با یه لیوان آب پرتقال تو دستم به رقصیدنای بقیه نگاه میکردم و به خیلی هاشون میخندیدم
    که یه دفعه حضور یکی رو کنارم حس کردم
    رو برگردوندم دیدم بابامه
    گفت دختر چراااااااااااا تنهایی؟
    گفتم بابا من از اینا خوشم نمیاد.


    اونقدر جدی گفتم که خودمم حرف خودمو باور کردم.......................
    بعد از چند دقیقه سر صحبت همه بامن باز شد................نمیدونم چراااااااا اخه با من..............منم که همش تاکید میکردم و لبخند میزدم دوس داشتم زود تر از این وضع نجات پیدا کنم.


    ولی خدارو صد هزار مرتبه شکر دیشب بخیر گذشت............من دیگه غلط کنم تو این مهمونیو شرکت داشته باشم.

    چی بود عین مترسک نشسته بودم..................



    وایییییییییییییییییییی دستم درد گرفت.................



    آینده ای بسازم که گذشتم جلوش زانو بزنهツ





  2. 3 کاربر از پست مفید solinaz سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 3
    آخرين نوشته: 29th November 2014, 09:41 PM
  2. خبر: برنامه‌هاي حمايت از دانش‌آموزان نخبه اجرا مي‌شود
    توسط diamonds55 در انجمن اخبار عمومی نخبگان
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 4th January 2013, 11:24 PM
  3. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 30th November 2011, 08:42 AM
  4. مقاله: راهبردهاي آموزشي اشاعة مديريت دانش
    توسط MR_Jentelman در انجمن مجموعه مدیریت اجرایی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 22nd February 2010, 10:16 PM
  5. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 18th January 2010, 07:28 AM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •