جایی وجود داره به نام “ســــــــــــیم آخر”دیشب مهمونی بود به منم خیلی خوش گذشت............آره جون عمم .................
من الان دقیقا همون جام!
بزنم بهش یا نه . . . !؟
داستان از ساعت 6 شروع شد:قبل از ساعت شیشم داشتم با بقیه کلنجار میرفتم کهمن نمی خوام آماده شم............ولی به زور آماده شدم.
یه لباس خیلی از نظر خودم توپ پوشیدم که از نظر مامان و بیتا افتضاح بود
اه آخه چیه همیشه همه اصرار دارن من دامن بپوشم؟
آهای ایها الناس من از دامن خوشم نمیاد اینو به چه زبونی بگم؟
خیلی هم لباسم شیکه
اصلا خودشون فکر کردن لباساشون خیلی قشنگه؟
مامان که یه کت و دامن زرشکی پوشیده
مینا هم که یه تاپ و دامن کوتاه نارنجی
حالا درسته خیلی خوشجل شده اما خب من دوست ندارم مثه اونا لباس بپوشم مگه زوره؟
لباس منم به خدا خیلی نازه
یه بلوز آستین سه ربع که آستیناش خیلی کلوش شده
بلوزه کوتاهه تا رو لیفه شلوارم
یه شلوار جین تنگ و چسبون
که روی یکی از پاچه هاش از زانو به پایین با یه زیپ حالت باز چاک داره
یه نوشته با رنگ مشکی روی بلوزمه
با نگینای نقره ای هم پشت شلوارم نقشای مختلف کار شده
خدایی خوشجله
جلو آیینه وایسادم و خیره شدم به خودم
خب حالا چطوری آرایش کنم؟
هر کی ندونه خودم که میدونم بلد نیستم آرایش کنم!!!
باید برم پیش باران پاچه خواری تا یادم بده
نا سلامتی چند سال دیگه میخوام دانشجو شم
باید یاد بگیرم که نخوام مثه ماست برم اونجا همه بهم بخندن
اه از بس جلو آیینه ایستادم و فکر کردم دارم دیوونه میشم
خب اول یه کرم بزنم تا پوستم برنزه شه
چیه عین ماست؟اه اه اه
اینم قیافه ست من دارم؟
اما خب بلاخره خدایا شکر
خب بذار یه مداد بکشم تو چشمم
اوه اوههههههههههههه
دفعه اولمه نزنم خودمو کورکنم؟
اما نه بلاخره باید از یه جا شروع بشه دیگه
خب اینم از مداد یه ریمل هم میزنم
اینو دیگه خوب بلدم
یه سایه طوسی هم بزنم که به رنگ چشمام بیاد
رژ که نه یه برق لب بزنم خوب میشه
آهان حالا عالی شدم
به بوس تو آیینه واسه خودم فرستادم و رفتم پایین
هر وقت فکرشو میکنم که یکی این چرت و پرتایی که مینویسمو بخونه خودم خندم میگیره یارو میگه طرف دیوونه ست
رفتم پایین دیدم همه چی آمادهست اما مامان و بیتا تو اتاق خواب مامان اینا دارن آرایش میکنن
تو آیینه قدی سالن یه نگاه به خودم کردم دیدم خیلی سنم با این همه آرایش بالا نشون میده
آخه بدون آرایش مثه دختر11 ساله هام
دوست دارم ۱۴ ساله بمونم
رفتم دستشویی و صورتمو شستم
آخییییییش انگار بتونه کاری کرده بودم
آرایشو اصلا دوس ندارم
یه برق لب زدم یه سایه طوسی هم زدم و رفتم پایین که صدای زنگ اومد انگار اولین مهمونامون تشریف فرما شدن
همگی رفتیم استقبال
وای اول شب که اینطوری شروع بشه باید تا آخر فاتحه شو خوند
حالانمیشد خونواده پارسایی دیر تر بیان؟
با این دختر مغرور و پسر دلقکشون
یه سلام زورکی بهشون دادمو جواب دست دادن دانیال رو بی جواب گذاشتم
یه نیم ساعت بعد تقریبا همه اومده بودن و جشن شروع شده بود
همه اون وسط داشتن میرقصیدن
هم جوونا هم بابا مامانا
منم خیلی ریلکس نشسته بودم رو یه صندلی کنار سالن و با یه لیوان آب پرتقال تو دستم به رقصیدنای بقیه نگاه میکردم و به خیلی هاشون میخندیدم
که یه دفعه حضور یکی رو کنارم حس کردم
رو برگردوندم دیدم بابامه
گفت دختر چراااااااااااا تنهایی؟
گفتم بابا من از اینا خوشم نمیاد.
اونقدر جدی گفتم که خودمم حرف خودمو باور کردم.......................
بعد از چند دقیقه سر صحبت همه بامن باز شد................نمیدونم چراااااااا اخه با من..............منم که همش تاکید میکردم و لبخند میزدم![]()
![]()
دوس داشتم زود تر از این وضع نجات پیدا کنم.
ولی خدارو صد هزار مرتبه شکر دیشب بخیر گذشت............من دیگه غلط کنم تو این مهمونیو شرکت داشته باشم.
چی بود عین مترسک نشسته بودم..................
وایییییییییییییییییییی دستم درد گرفت.................
علاقه مندی ها (Bookmarks)