یار همراه
واییییییییییییییییییی این چند روزه خیلی هوا باحال شده....
ظهرش ادم اتیش میگیره....بعد، عصر که میشه بارون میگیره...
عاشق این هوام....
بارون که میاد دوست دارم برم بیرون جیغ بزنم...ولی خب نمیشه دیگه!بده،زشته
این جیغ زدن زیر بارون مونده تو دلم...نمیدونم بایدچیکارش کنم؟!فکر کنم در اخر تبدیل به یه توموری...غده ای... چیزی بشه
الان که دارم مینوسیمم داره صدایی رعد و برق شروع میشه..
وای بوی بارون...![]()
کاربر حرفه ای
الان تو این فکرم که فردا برای روز پدر چیکار کنیم با بچه ها
میگم سه تا کاغذ رنگی بذارم جلوشون نقاشی کنن بعد ببرمشون شکل ساعت کنم
یا شایدم یه کارت پستال درست کنم (آخه تکراریه دیگه کارت پستال )
نمیدونم فردا بهش فکر میکنم
کاربر فعال سایت
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
بالاخره منو بوچومی رو جدا..... دوشنبه بردیمش ... تمام طول راه توی بغلم آرووم گرفته بود...انگاری میفهمید.. هربار سرشو بلند میکرد و اشکامو که میریخت بو میکشید...یه روز کامل اونجا موندیم که کمی عادت کنه....خلاصه برگشتیم ....
دیروز دلم طاقت نیاورد تنهایی کلی راه رو کوبیدمو رفتم که ببینمش... حالی براش نمونده بود صداشم کلی گرفته بود........وقتی منو دید رو دوتا پاش موند و با سمش رو سکو میموند که دستم بهش برسه...... یکی از محلی ها هاج و واج واستاده بود که این چیکار میکنه.... وقتی رفتم پیشش نمیدونم چرا گیج بود! یکی دو قدم که بر میداشت میفتاد! وقتی نازش دادم نقطه به نقطه صورتمو بو میکشید... طبق عادتش توو دستم غذا خورد و آب هم توو دستم خورد...بارون میومد شدید........ من خیییییس اونم خیییییس دیگه داشت شب میشدو من باید کلی راهو بر میگشتم...کم کم ازش دور میشدم و میموندم اونم نگاه میکرد که هستم بعد غذاشو میخورد... دوباره بر میگشت ببینه هستم!؟ بعد باز خیالش جمع میشد...خلاصه اومدم خونه...
امروز هم رفتم پیشش... خواب بود... صداش کردم بورچومیه من.... خدا میدونه چه حالی شد.... همچین دویید طرفم که تمام این دلتنگیام ریخت.... بعدشم مثل مار پیچید توو دست و پام.... براش سبزی برده بودم... دو لپی خورد... بهش آب دادم یکم موندم دوباره ..اما باید میومدم....چندبار جلو راهمو گرفت ....باز موندمو نازش دادم اونم باز منو کلیییییییییییییییییی بو کشید..... یکم باز نازش دادم بعد اومدم اونم میدویید که بیاد ولی بسته بود....کلی پشت سرم داد زدمنم کلی پشت در موندم و دلم نمیومد بی تفاوت باشم......هر دادی که میزد دلم میریخت.....
اومدم خونه....دیدم باهوش هم نیست.........................
خدایا خودت میدونی چه حالی هستم.... خدا خیلی دلم میخواد بگم آدماتو نمیبخشم....حیف......
![]()
ستاره ها نهفتم در اسمان ابري
دلم گرفته اي دوست، هواي گريه با من
کاربر فعال سایت
آرووم شدم........... میرم بخوابم (بعد چند روز بی خوابی).....................![]()
ستاره ها نهفتم در اسمان ابري
دلم گرفته اي دوست، هواي گريه با من
بعد از چند هفته انتظار برا بارون و خیس شدن، دیشب بارون اومد، ولی چه فایدههههههههههههههههههه!!
دوس داشتم یه خونه داشتیم وسط حیاطش یه حوض آبی با چند تا ماهی قرمز توش و دور تا دورش گلدونای شمعدونی رنگی، یه سمت دیوار گل یاس بود، که بوش هوش رو از سرت میبرد، درخت انجیر و خرمالو و کلی زندگی تو همین حیاط کوچیک خونمون، بعد پنجره اتاقم رو به حیاط باز میشد وقتی بارون میومد میتونستم پشت پنجره اتاقم بشینم پنجره رو باز کنم و کلی با بارون زندگی کنم و حالم خوب شه!!
اما الان چی، حتی نمیتونم از پنجره اتاقم بیرون رو ببینم، حتی دستمم از بارون خیس نمیشه، واااااااااااااااااااااااا اااااااااای چه حس بدی داره وقتی فقط همین بارون بتونه آرومت کنه ولی تو حتی نتونی یه قطره اش رو احساس کنی، دیشب پنجره اتاقم رو باز کردم فقط بو کردم هوا رو، برا من بوی بارونم غنیمت بود!!
دیشب فقط میخواستم برم زیر بارون گریه کنم و فریاد بزنم و خیس شمممممممممممممممممممممممم مممممممممممممممم، آخ که چه قد نیاز داشتممممممممممممممممم، ولی بعضی چیزا میشه آرزو میمونه به دلت!!
دلم
دلم آرامش میخواد، دلم صدای دریا رو میخواد، صدای موج دریا که میخوره به سنگا رو میخواد، تنها بشینی تو ساحل، فقط گوش کنی، گوش کنی به صدای آب و نگاش کنی!!
یار همیشگی
الان هم خسته م و هم خوابم میاد اما نمیدونم چرا دوست ندارم بخوابم....یعنی الان اینجوریم...شاید چون همیشه دیر میخوابم
امروز روز خوبی بود....قشنگه بعد از مدتی دوستات رو ببینی و دوباره یه خاطره شیرین باهاشون بسازی![]()
طلب كردم ز دانائي يكي پند .......مرا فرمود: با نادان نپيوند
یار همراه
امروز در کنار خوشحالی روز عید یه دوتا غم رو دلم مونده
یاد دونفر افتادم
یکشون بابای مهربونی بود که دو ماه قبل از اینکه بابا بشه رفت
دقیقا روز پدر روز سومش بود
پارسال این موقه
برای شادی روحش صلوات
خدایا تو آنی که آنی توانی جهانی چپانی ته استکانی.
زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست/آنقدر سیر بخند که غم از رو برود
کاربر جدید
تمام ذهن من مشغول یک چیزه . امتحان کارشناسی ارشد . خیلی دوست دارم در زمینه بیماریهای ذهنی کار تحقیقاتی انجام بدم .برایم موفقیت آرزو کنید .![]()
کاربر جدید
چرا زندگی را سخت میکنی؟ دلتنگ کسی شدی ؟ ......زنگ بزن می خواهی کسی را ببینی ؟ .......دعوت کن می خوای بقیه در کت کنن ؟ .......توضیح بده سوالی داری ؟.......بپرس
چیزی می خواهی ؟.....برو دنبالش از چیزی خوشت می آید؟.......حفظش کن از چیزی خوشت نمی آید ؟.......ترکش کن عاشق کسی هستی ؟......بهش بگو
ما فقط یکبار زندگی می کنیم ؛ سخت نگیر ساده باش.
دقت کردید زندگی واقعا چقدر پستی و بلندی داره؟
من خودم فکر می کنم گاهی زندگی چقدر شیرینه
اما بعضی اوقات واقعا پیش خودم فکر می کنم الان توی سراشیبی زندگی هستم
همیشه آدم نباید خوشحال باشه
می دونید اگر هر روز برای ما اتفاقات شیرین و خوب و خوشایند بیوفته واقعا خسته کننده میشه
اما واقعا هم اگر تلخی زندگی نبود ما شیرینی ش رو می فهمیدیم ؟
خب قطعا نه ولی به نظر من اگر بیایم بهتر نگاه کنیم تلخی های زندگی هم میتونه شیرین باشه به جای خودش
حالا از این همه فلسفیات که بگذریم میرسیم به امروز که من فردا امتحان اجتماعی دارم
و الان هم دارم هذیون میگم
با این که اجتماعی واقعا درس شیرین و جذابیه و در عین حال دوست داشتنی اما خسته کنندس
اما در کل بگذریم
ببخشید که این همه پر حرفی کردم آخه من اگر حرف نزنم نمی تونم زندگی کنم حتما باید حرف بزنم و مغز دیگران رو تا با مته سوراخ نکنم ول کن نیستم
امروز هم چون زیاد آدم پیدا نکردم در خانواده که برایشان سخنرانی های گوهر بار بکنم
اومدم اینجا که با خانواده دوم خودم بچه های نخبگان جوان صحبت کنم
در هر صورت من واقعا عذر می خوام قول میدم دیگه زیاد صحبت نکنم
ویرایش توسط Sa.n : 26th May 2013 در ساعت 11:42 PM
" برای آنکه در زندگی پخته شویم نباید هنگام عصبانیت از کوره در برویم "
در حال حاضر 3 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 3 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)