دو سه روزپیش یه دوست قدیمی بهم گفت که هماهنگ کنیم و بچه های ریاضیِ دبیرستان رو جمع کنیم و یه افطاری باهم بریم بیرون...به بچه ها خبر دادم...هماهنگ کردیم...خوبیش این بود که بعضی از دوستای قدیمی رو چندسال از دیدنشون میگذره رو میدیدیم...وبلخره رفتیم
همه ب همدیگه میگفتن "وای چقدر عوض شدی"...جالبه که منو اصن نشناختن...
بهترین لحظه هامو باهاشون میگذرونم....وقتی ساعتو نگاه کردم و دیدم سه ساعت گذشته و دیگه وقت خدافظیه،باورم نمیشد...خیلی زود گذشت...من فک کردم نیم ساعته نشستیم....
وقتی باهاشون بودم،خودِ خودم بودم....دیگه کی این روز برمیگرده؟
دلم واسه لحظه های پاک دبیرستان تنگ شده....واسه اون دوستای بی مرامم...که سالی یبار حال و احوال میکنن اونم با sms دلم تنگ شده
داشتم فکرمیکردم دوباره کی اینجوری از ته دل میخندم؟ کی ؟ اومدم خونه دلم گرفت....فهمیدم که بدترین لحظه ها ، فکر کردن به لحظه های شادیه...
من دیگه کِی و کجا این دوستارو پیدا کنم؟....![]()
علاقه مندی ها (Bookmarks)