بالاخره از این هفته ی پر مشغله بیرون اومدم.......خیلییییییییییییی بد بود هر روز امتحان بود حالا من نمیدونم این وسط چرا اینقدر خوابم میومد.صبح ها که اصلا گیج میزدم .خیلییییییییی بد بود منی که هر روز صبح مانتو و شلوار مدرسمو اتو میکردم این چند روزه بخاطر خوابم این کارو انجام ندادم حتل اگه پنچ دقیقه شده بود میگرفتم میخوابیدم.
وایییییییییییییی دیروز صبح که افتضاح بود.ساعت 5که زنگ خورد همون جور که پتو تو کلم بود بلند شدم.......هوام تاریک بود یه دفعه دیدم یه چیزی اومد تو سرم............................................ .......................................
بابام بود.
هیچی با یه بدبختی آماده شدم. نزدیک بود از سرویسم جا بمونم.بیچاره این چند روزه صبح ها اینقدر منتظرم موند.......ولی دیروز دیگه اعصاب نداشت میخواست منو بذاره بره
تو سرویسم تا مدرسه گرفتم خوابیدم.......تو مدرسه که رسیدم........................................ .......با یه صحنه ی وحشتناک روبرو شدم............................................ ...................دیدم همه سراشونو گذاشتن روی نیمکت گرفتن خوابیدن........بعضیام رفته بودن تو نماز خونه .
زنگ کلاس که خورد رفتیم تو کلاس.دیروز جلوی معلمم آبروم رفت.سر زنگ شیمی سرم روی نیمکت بود چشامم بسته بود ولی داشتم به درس گوش میدادم.....یه دفعه دیدم معلمم صدام زد سلی ناز خوابت نبره
واییییییییییییییییی منو بگو یه دفعه پریدم.بچه هام که همش منو اذیت میکردن سرشون داد زدم.همشون موندن.
گناه داشتن
حالا از پنچشنبه ی دیگه قراره بریم با قطار مشهد.اونجا قراره برای نماز صبح بریم حرم.فکر نکنم زنده برگردیم.آخ جون اونجا با متکا میوفتم به سر بچها![]()
علاقه مندی ها (Bookmarks)