یه دونه یادم اومد
یه دفعه رفته بودم نون بگیرم بیام
توراه که داستم میومدم همینجوری کم کم میخوردم وقتی رسیدم خونه دیدم یکیش کم شده
بعدش دم در هم یکیش افتاد رو زمین و پام رفت روش
بعد اومدم داخل خونه جای شما خالی دیدم پنیر محلی رسیده چایی هم آماده
ناگهان دامن از دست برفت و شروع به خوردن نون و پنیر و گردو وچایی نمودیم
چشمتون روز بد نبینه از اون تعدادی که گرفته بودم 4 تا بیشتر نمونده بود
دیگه وقتی بابا برگشت خونه دید نمیشه خودش رفت دوباره نون گرفت و اومد![]()
علاقه مندی ها (Bookmarks)