داستان چهارم...
امروز پرنیان "parnian80" رو دم خیابون دیدم !
: ئه پری ! اینجا چیکار میکنی؟!
پرنیان : دهنشو داشت باز میکرد ؛ ولی نتونست حرف بزنه! چون یاسی "yas90" ازونور وارد بحث شد سلام پری و شروع کردند به روبوسی
منم کلا یادشون رفت !
سعید "dr.vet" رو دیدم !؛
من : ئه سلام !
سعید تا خواست لب به سخن بگشاید ؛ سلی ناز ؛ با پس گردنی ئی بر وی کوبید و گفت اینجا چیکار میکنی
" به سبک بلاتریکس لسترنج بخونید !؛ "مراجعه شود به هری پاتر !" و قهقهه ای زد و فرار کرد !
سعید بر آشفت و من او را اینگونه می نگریستم؛
من : تو به چه حقی با این دختر بچه انقد صمیمی ئی؟!
سعید تا خواست حرف بزنه ؛ زهرا کیف اش را بر وی کوباند و نیش خندی زد و فرار کرد !
سعید ؛
من : تو چیکار کردی ؛ که همه دخترای دانشگاه باهات اینجورین ؟
سعید تا اومد حرف بزنه ؛ سروه با لهجه ی کردی ؛ بر وی چند فحش نثار نموده ؛
سعید :
من : این چه شکلکاییه؛ قاتل ! کلوپ شبانه ! سوء استفاده کنده !! ؛ بگو بینم با چند تا از دخترا شوخی داری؟!
سعید : تا اومد حرف بزنه ؛ نیلوفر و مونا ؛ هم آهنگ کتابهایشان را بسمت وی پرتاب کردند !
من که رو این دو حساس بودم !! دیگه بر نتابیدم و با حرکتی کماندویی به سمت وی یورش برده اما او جاخالی بدادندی ! و داور مسابقه !"حسنعلی"
سه امتیاز مثبت به سعید بداد
مربی من , سمانه "samaane" به نشانه ی اعتراض نگاهی سهمگین بر حسنی انداخته و او را تهدید به مرگ نمود!
حسنعلی ؛ 2امتیاز هم به من داد !
که درین حین ! رئیس پلیس "سرگرد Client " سعید را بجرم کله برداری دستگیر کرد !
آری آری اینا همش توهم بود ! من پس از حمله به سعید ؛ یه لحظه حواسم پرست شد !
آره خلاصه ؛ درین حین پدارم آمد ؛ پدرام با یک اسب آمد ؛ پدرام را از اسب پیاده کرده و خود سوار بر اسب , راه سپار دانشگاه شدم
در راه؛ ماری مریم من را از اسب بیفکند و خود سوار بر اسب بشد و راهی دانشگاه شد
برگشتم پدرام را زجه میزد دیدم !
پدارم : اسبم کو؟!
من :پدی این سعیدو میبینی ؛ رابطه ی عشقی با همه ی دخترای کلاس داره !
پدارم : حتی سلی ناز ؟!![]()
من : اهم
سعید که میخواست حرفی بزنه ؛ توسط من و پدرام مورد ضرب و شتم ! قرار گرفته و ازو توضیح خواستیم
اما نه ؛ باید ببریمش حراست !
مینا " *مینا* مسئول حراست ؛ رو صدا کردیم! البته پدی صدا کرد آ ؛ ولی منم مشارکت داشتم
مینا : چی شده؟
من : هیچی!
مینا : پس اینجا چه می کنید ؟
من : پدی تو بگو !
پدرام : هیچی نشده!
مینا :پس اومدین من چکار کنم؟!
من : آها آها ؛ اینو آوردیم اسمش سعیده ؛ البته سعیده نه آ ؛ سعید ؛ ئه !
من و پدی ؛ امر به معروف کردیم و در حین سوء استفاده و عشاقی و این چیزا گرفتیمش
مینا : ئه ؛ آفرین
بیاریتش تو ؛ شکنجه اش بدیم
بعد رفتیم تو کلاس و به همه گفتیم که سعید رو بجرم عشق و عاشقی های مکرر امر به معروف کردیم !
پدارم با دیدن سلی ناز ؛ اشک می ریخت
سلی ناز با دیدن پدارم اشک می ریخت
من با دیدن نمره ام در تابلو اعلانات ؛ اشک می ریختم
مونا و نیلوفر با دیدن سعید اشک می ریختند
حمیرا و فاطیما هم به تخته سیاه ! زل زده و اشک می ریختند !
علتشو نمیدونم ؛ باید بعدا تخته سیاه رو ببینم!
نرگس هم که اون گوشه نشسته بود و با خودش حرف میزد!
البته خودش نبود! با معصومه 92 میحرفید ! آری آری معصومه 92 در حال لوله کردن خودکار
و اذیت کردن دوستانش بود ! در زیر میز استتار کرده بود !
آخه طفلک چیکار کرده...
خلاصه همه به سوء استفاده گری سعید واقف بودیم !
بدون آنکه کسی چیزی بداند که علت اش چیست !
تا اینکه استاد پارسی وارد شد ؛
سعید را نیز بدنبال خود می کشید...
با دیدن سعید ؛ همگی شروع به کتابسار !"سنگسار!" وی کردیم !
اما وقتی همه ماجرا را از زبان استاد پارسی شنیدند ؛ و علت را آن دلایل فوق دیدند
بر اشتباه خود پی بردند !
چه خوبه که زود قضاوت نکنیم !
البته پس ازون ماجرا من و پدرام ؛ چند روزی هست جرئت ورود به کلاس را نداریم !
از داستان هم نتیجه می گیریم که...! خودتون بگید دیگه...
علاقه مندی ها (Bookmarks)