سلام
برادرم ، احمدرضا ، کلاس دوم ابتدایی هست ، می دونید اغلب ...
امروز صبح خیلی زود (4:00) بیدار شد ، خیلی ناراحت که وااااااای مشقامو ننوشتم ، خـــــــــــــــــیلی مشق دارم ... چیکار کنم ، وقت ندارم ، دیرم میشه ...
هیچ وقت اینجوری ندیده بودمش ...
یک هفته هست مشق ننوشتهبه خودم رفته (که از یک طرف خوبه و از یک طرف نامطلوب)
من از اول دبیرستان تا به الآن فقط سه الی چهار جزوه نوشتم و لا غیر
صبح ګفتیم که امروز جمعه هست بخواب هنوز ، امروز می نویسی و خلاصه راضی شد ...
همیشه هم به طور خیلی حرفه ای لحظه ی انجام تکالیف یا پاش یا دندونش یا سرش یا دستش یا انګشتش درد میګیره
حالا امروز هر چی بهش میګیم تکالیفت رو انجام بده ، یا بازی می کنه یا برنامه نګاه می کنه یا راجع به مسائل مختلف صحبت می کنه ...
الان با کلی یادآوریِ امروز صبح یکی از تکالیفش رو انجام داده ، که البته اولین مرتبه هست من انشا نویسیش رو می بینم ...
اینم از انشاش : (بهم ګفت تصویر هم بذارم که کارتونی پیدا نکردم)
یکی بود یکی نبود ...
غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود ...
خاله پیرزن یک روز که داشت نان های خوش مزه اش را می پخت ، یکی از آن نان ها در تنور افتاد ...
مورچه خاله پیرزن را دید و ګفت : «خاله به تنور ، مورچه اشک ریزان»
ګنجشک که این را شنید ، رفت بالای شاخه ی یکی از درخت ها ...
درخت ګفت : ګنجشک چرا پر ریزان ؟
ګنجشک ګفت : «خاله به تنور ، مورچه اشک ریزان ، ګنجشک پر ریزان»
درخت که آن را شنید ، برګ هایش ریخت ...
مرد ماست فروش آمد و ګفت : درخت چرا برګ ریزان؟
درخت ګفت : «خاله به تنور ، مورچه اشک ریزان ، ګنجشک پر ریزان ، درخت برګ ریزان»
مرد ماست فروش ماست ها را روی سرش ریخت ...
خاله پیرزن دیګر نان ها را پخت و به مرد ماست فروش ګفت : ماست ها را از روی سرت پاک کن ...
مرد خوشحال شد ...
***
حرفی ندارم
![]()
علاقه مندی ها (Bookmarks)