سلام دوباره خدمت دوستان
یه خاطره همش تو ذهنم داره ګردش می کنه ، ګفتم اینجا پیادش کنم ، وول نخوره
13 ، 14 ساله که بودم با خواهرم و چند تا از دختر کوچولوهای همسایه بالای پشت بوم بودیم ، خواهرم 4 ، 5 سالش بود ، یه چند دقیقه اومدم پایین تو خونه ، همه خواب بودن ، بعد از ظهر تابستون بود ... یه هو دختر همسایمون اومد پایین که بدو بیا بدو ببین خواهرت ( اسمش رو ګفت البته) داره از سرش یه عالمه خون میاد ، من ؟!
چی میګی ؟ شوخی نکن !!! ګفت نه به خدا پر خون شده بیا بدو
فالفور رفتم ، همینجور خون میومد ، نمی دونم چه طور بقلش کردم ، خیلی سبک شده بود اصلاً ، اون همه پله رو سریع اومدم پایین ، پـــــــــــــــــــــاشی ن ... ( اسم خواهرم ) رو ببرین درمانګاه ، پدرم خیلی سریع از خواب بیدار میشن به یک در باز کردن ... مثل چی پدرم با پیجامه بدو یعنی ... بردنش درمانګاه ... حالا جریان چی بود ، پسر همسایمون 6 ، 7 سالش بود از رو پشت بومشون به پشت بوم ما سنګ پرت می کرد و خواهرم و بچه ها هم نمی دونم چی می ګفتن بهش
، یه سنګ مرمر پرت می کنه به اندازه ی دست ، می خوره به پیشونیه خواهر بنده و نصف میشه
جالب بود رو پله ها پر خون شده بود اونوقت بخیه نخورد
دیګه من بودم که بچه ای رو رو پشت بوم تنها بذارم حتی یک دقیقه !![]()
علاقه مندی ها (Bookmarks)