سلام
آقا یه خاطره خطرناک یادم اومد اونو میگم ....یاد بگیرید شما اینکارها رو نکنید عاقبت خوبی نداره
بچه بودیم شاید اول دبستان و حتی کمتر
یه دوستی داشتم اسمش نگار بود همسایمون بود همیشه خدا با هم در حال قهر کردن و آشتی کردن بودیم...من زیاد کاری به کارشون نداشتما اما نمیدونم چرا همیشه باهام ساز مخالف میزدن
آقا یه روز دعوامون شد منم اومدم تو خونه در رو بستم و از پشت در با هم دعوا میکردیم.....گوشه در یه سوراخ کوچیک داشت که میتونستم بیرون رو ببینم این دوست ما هر دفعه میومد از سوراخ داخل رو نگاه میکرد منم یدفه که اومد نگاه کنه و چون قبلش حرفی که زد ناراحتم کرد اومدم ناغافل یدونه سنگ کوچولو برداشتم و وقتی نگاه کرد زدم تو چشمش آقا این دختر که گفت آخ من دو پا داشتم هشت تا هم قرض کردم بدو تو خونه قایم شدم
رفتم تو اتاق پشت در که کسی هم پیدام نکنه....به دو دقیقه نکشید مامانش اومد دم خونه مون....مامانم هم معذرت خواهی کرد و البته قبلش هر چی گشت پیدام نکرد آخه مامانش اصرار داشت حتما باید منو ببینه میخواست زهر چشم بگیره فکر کنم
گذاشتم بعد از رفتنش یکم هم بگذره که آتیش خشانت مادر جان کم کم بخوابه بعد آروم آروم با قیافه ای کاملا مظلومانه رفتم پیش مامانم....بهم گفت چرا این کار رو کردی نزدیک بود چشم دختر مردمو کور کنی منم اخم کردم و شونه بالا انداختم که خواست اذیتم نکنه
اخم کرد بهم که دیگه تکرار نشه و منم مظلوم قول دادم که دیگه نشه و البته دیگه نشد اما دعوا ها و آشتی های مکرر همچنان ادامه داشت![]()
علاقه مندی ها (Bookmarks)