سلام یاسی عزیزم
ممنونم از حضورتون در تاپیک
علت انتخاب کلمه اعتراف هم همین بود چون احساس کردم بیان برخی کارها و به زبون آوردنشون احساس آرامشی رو به آدم میده و باعث احساس سبکی میشه....
ممنونم از اعترافات زیباتون...
اعترافتون منو یاد مشکل خودم انداخت یادمه زمانی که حدودا در سن تینیجری بودم و اصلا خوشم نمیومد بهم کار بگن
دقیقا در لحظه هایی ظروفی میشکستن که خیلی بی موقع بود ..
من گاهی این مشکل رو با لیوان های بلند داشتم یا موقع شستن اینقدر نازک بودن که یه تیکه اون میموند لای اسکاچ و میشکست یا بر اثر برخورد با هم میشکست یا چون از مایع ظرفشویی فراوون استفاده میکردم از دستم سر میخورد و خلاصه...
البته الان که به کارهام فکر میکنم فقط دلیل این کار رو در عجله کردن هام میبینم دوست داشتم زودتر کارم تموم بشه و سرو ته قضیه رو یه جوری هم بیارم
و من هم چون این موارد رو به قول معروف یواشکی ردشون میکردم یک خط در میون به مادرم میگفتم و معمولا اگر صدای شکستن رو میشنیدن میگفتن چی شد ؟؟مراقب باش دستت رو آسیب نزنی
ولی هر از چند گاهی که مادرم برای سرکشی به کابینت لیوانها سر میزد با یه سرشماری سریع تیراژ دسته گلهامو میتونستند تشخیص بدن من لو میرفتم
ولی خب از رو که نمیرفتم مامان میگفت چرا لیوانا یکی بود یکی نبود شده ؟؟
میگفتم بس که چایی هاتون خوش طعم و دلچسبه چای با لیوانش نوش جون میشه و از ترس اینکه باز خواست نشم یک سری شوخی و شیطنت تحویلشون میدام و وقتی خیالم راحت میشد که قضیه حل شد و لبخند مامان رو میدیدم....روز از نو و روزی از نو بود
![]()
آهان راستی
قضیه طریقه شکسته شدن اون ظرف قشنگو یادم رفت بگم.
من خیر سرم جو گیر شدم کیک درست کردم
بعد که پخت هرکار کردم از غالب جدا نمیشد....
چپش کردم تو اون بشقاب چینی قشنگ و بزرگ که جدا شه از قالب
بعد دیدم جدا نمیشه ازش
دو طرف قالبو گرفتم به صورت سر و ته میزدم تو بشقاب که کیکه بیفته!
بعد یهو دیدم بشقابه خورد و خاک شیر شد!![]()
جالبه آخرشم کیکه جدا نشد!![]()
"VICTOR", **مهرنگار**, *FATIMA*, 1=1+1, Almas Parsi, Sa.n, yas-90, zoh_reh, رضوس
یه چیز دیگه هم یادم اومد....وقتی کسی نون میخرید هر دفعه یک نفر باید مسئول میشد که کمی خنک شدن اونا رو تو ظرف مخصوص نون یا کلا جانونی بذاره....از بس ما از زیر کار در میرفتیم مامانم مجبور بود اینکار رو کنه چون از تنبل بازی اصلا خوشش نمیومد
از قضا یه روز نوبت من بود و نون ها هم زیاد بودن و من هر کاری میکردم تو جانونی جا نمیشدن گفتم چه کنم و چه نکنم ...هر چی فشار دادم فایده نداشت....منم طی یک عملیات انتحاری سَر ِ جانونی رو گذاشتم و نشستم روشآخ آخ چشتون روز بد نبینه که شکست
.....منم زودی همه چیز رو جمع کردم و در رفتم....دیدم یه چند ساعت بعد مامانم متوجه شد گفت کار کی بوده از قضا هم چون نوبیت من بود نونا رو بردارم اول از همه از من پرسید.....منم خودمو زدم به اون راه که چه میدونم شما هم تا یه چیزی میشه و یه چیزی میشکنه اول از همه میاید سر وقت من و مگه فقط من تو این خونه م و مگه فقط من نون و آب میخورم و به دخترت بگو به پسرت بگو هر چی هم خواهر و برادرم میگفتن بابا ما نبودیم و به من میگفتن نوبت تو بود و ما اصلا سراغش نرفتیم مگه من کوتاه مومدم همچین اخم کرده بودم و خودمو دلخور نشون میدادم که دیگه باورشون شده بود تقصیر من نبود....کلا دست پیش گرفتم که پس نیفتم....جالب اینجاست که واقعا باور کرده بودن تقصیر من نبود و فکر میکردن یکی از خودشون بوده و از ترس لو رفتن به همدیگه نمیگفتن
آقا جونم براتون بگه که گذشت و گذشت یه دوسال بعد سر سفره داشتیم عصرونه میخوردیم مامانم داشت نون ها رو جمع میکرد من خودم رو لو دادم....مامانم گفت من گفتم خودت بودی کاری کردی آدم به غلط کردن میفتاد ولی خب خداروشکر شد یه خاطره
کلا همه میدونستن وقتی یه اتفاقی میفته و من مقصرم برای فهمیدنش فقط باید صبر کنن خودم اعتراف کنم و ِالا به این راحتی کسی متوجه نمیشه![]()
طلب كردم ز دانائي يكي پند .......مرا فرمود: با نادان نپيوند
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)