امروز که مادرش گفت نان بخرد اصلا حوصله نداشت دلش بدجور گرفته بود با بی حوصلگی زنبیل را در دستش گرفت و به سمت نانوایی رفت همیشه وقتی حوصله نداشت دلش میخواست از روی ریل راه آهن کنار خانه شان راه برود و به انتهای ریل نگاه کند جایی که دو خط موازی ریل به هم می رسیدند ولی هرچه جلوتر میرفت به آن نقطه نمیرسید اصلا حواسش نبود با خود در دل حرف میزد و میگفت چه دنیای ترسناکی عاشق میشوی و نمیدانی عشقت هوس است یا واقعی. چرا روزهایم بی بهانه دلگیر شده دلم پر از ترس است و دنیایم پر از ای کاش و حسرت روزهای خوش گذشته به این جا که رسید اشک در چشمانش حلقه زده بود ولی با هر سختی که بود آن را فروخورد چرا که پسر بود و پسرها نباید گریه کنند خیلی وقت بود که از کوچه منتهی به نانوایی رد شده بود نگاهش را از روی ریل راه آهن نمیتوانست بردارد آن قدر دلش گرفته بود و ذهنش آَشفته بود که حتی نگاه اطرافیانش را نمیدید و تنها دلش میخواست برود ،برود و برود تا آنجا که به جایی برسد که دو ریل همدیگر را قطع میکنند انگار که یادش رفته بود ریل ها هرگز به هم نمیرسند به راهش ادامه میداد و به روز اول آشنایی اش با آن دختر بامحبت فکر میکرد به کمکی که به او کرد تا باور کند او هم خوب است و خدا توبه اش را میپذیرد اما او با دل دختر چه کرده بود کاری کرده بود که اشک همدم تنهایی دختر شود کاری کرده بود که غرور دختر از بین رود،قلبش را تسخیر کند و همیشه نگرانش کند کاری کرده بود که دخترک وقتی میخواست رابطه اش را با اوتمام کند دیگر از همه بیزار شود،دخترک تمام حرف دلش را به او گفته بود و او تنها به دنبال خواست خود بود و احساس دختر را فراموش کرده بود یک هفته بود که آن دو خواب خوش نداشتند و سه شب بود که دختر با چشمان گریان برایش پیام میفرستاد و آن دختر درس خوان را به گریان ترین دختر تبدیل کرده بود به روزهای خوش با او بودن فکر میکرد و دلش میخواست که روزها برگردند و دیگر خودخواهی اش را کنار بگذارد و با قلبش او را دوست بدارد نه با هوس پنهانی در حرفهایش نه با فکر آن که اگر روزی نیم ساعت تلفنی حرف بزنند آن دختر به او وابسته خواهد شد ،نمیدانست که دخترک بدون حرف زدن قبلا وابسته شده بوده و تمام حرف هایش محبت هایش برای همین است وگرنه راحت دل کنده بود و میرفت بدون آنکه شب ها با پیام های پسر نگرانش شود ،برایش دعا کند ،گریه کند و از همه ی آدم های منطقی اطرافش که میگفتند عاشق نشو و درس بخوان درس،درس و درس بیزار شود، آن ها خودشان عاشق بودند و اشتباه کرده بودند و دلشان میخواست دخترک مرتکب همچنین اشتباهی نشود .دخترک همه را به پسر گفت و با دل شکسته تر از سابق از زندگی پسر خارج شد پسری که هر چه میخواست به سرعت بدست می آورد و فکر میکرد این دل هم مثل سایر چیزهاست و هرچه او بخواهد میکند اما نبود . تعدادی کودک به سمت او سنگ پرتاب میکردند که یک دفعه او از درد از حال و هوایش خارج شد و میخواست بفهمد که دلیل دردش چیست برگشت و قطاری را که با سرعت به او نزدیک میشد دید و به سرعت خود را به زمین پرت کرد اگر یک لحظه دیرتر متوجه قطار شده بود حتما مرده بود چون راننده قطار فکر میکرد که آن شخص خود حتما با صدای قطار متوجه شده و خواهد رفت اما نمیدانست پسرک درعالمی دیگر بوده وصدایی نمیشنید پس از عبور قطار پسرک به سمت کودکان رفت و از آنها تشکر کرد ،تازه یادش آمده بود که برای چه کاری آمده و اکنون هوا در حال تاریک شدن بودمطمئن بود مادرش اکنون بسیار نگران است وباید دوان دوان به منزل برگردد اما هنوز دلش میخواست برود به ناکجا جایی که هیچ فکری در ذهنش نباشد و قدری آرام گردد ولی چه فایده میدانست که حتی اگر تا صبح هم راه رود هیچ چیز عوض نخواهد شد پس بازگشت تا مادرش را اندوهگین نکند . در راه برگشت نان خرید ،دوباره ذهنش درگیر شده بود و دلش گرفته بود حوصله حرف زدن نداشت اما جلوی مادرش وانمود میکرد خوشحال است مثل گذشته است درحالی که نبود با خود میگفت کاش از روی ریل پایین نپریده بود و اکنون زنده نبود، زندگی نمیکرد و آرام بود در جهنمی که حقش بود.
علاقه مندی ها (Bookmarks)