ناگهان صدای سوت قطار او را متوجه اطرافش ساخت و به گوشه ای پناه برد.
شب تاریکی بود اما....
پس از چند ثانیه بازهم اوبود و ریل های قطار....
هر روز ، هر شب ، هر لحظه او بود و ریل های قطار... ؛ دلبسته و دلخوش گذران لحظات تنهایی در کنار ان ها . گام هایش لرزان اما سرشار از عشق ....
به راستی می توان عاشق بود؟!؟! عاشق گام برداشتن بر روی ریل هایی که هیچ گاه به هم نمی رسند، یکدیگر را یار نیستند؟! ... اما لحظه های پسر جوان سرشار از حضور پر مهر ان ها بود.
هر روز با زنبیلی که گذر زمان رنگ و رویش را به یغما برده بود به دیدن مادر بزرگش که در نزدیکی این یاران سکونت داشت می رفت و برایش نان می خرید. دیدار مادربزرگ....
این گونه بود که او می توانست ساعت هایی با تنهاییش باشد!!! اما با امدن قطار و سر رسیدن کودکان سنگ به دست خلوت تنهایش دیگر معنا نداشت.
او قدم زدن بر روی ریل ها را دوست می داشت ، تنهاییش را دوست می داشت ، در این تنهایی ارزش هایی را می یافت : خودش، وجودش ، ارامش ، زندگی ، حتی اسمان ، خورشید، مادر بزرگ....
او معنای این واژگان را خوب می فهمید: وجودش، گرمای دستان مادربزرگ زیر سقف ابی اسمان با پرتوهای طلایی خورشید را ، زندگی مملو از ارامش می دانست ....
اما چشمانش هیچ گاه دوستان خلوتش را که این احساس عمیق را به او بخشیده بودند ، نمی دید...روز روشن، شب تاریک بود و شب تاریک پهن دشت دیدگانش....





پاسخ با نقل قول


علاقه مندی ها (Bookmarks)