مثالی که زدینو میتونم درک کنم اما نمیتونم ربطشو با داستانتون حس کنم
اگه قابل بدونین به نظر من داستان شما داره یه روند خاصو طی میکنه که تو این نوشته شخصیت محوری داستان از یک حرکت غلط به یه نتیجه مثبت میرسه. واضح تر اینکه تو مثالتون ابزار اولیتون بودن در کویر هست، تو داستان کوچه تنگ و بارک . شرح مثالتون اینه که فرد از هیچ به گلایدر میرسه ، تو داستانتون اونجوری که من میفهمم این روند وجود نداره . نهایت اینکه در عوام گلایدر ساختن یه عمل مثبته اما اون رانندگی یه حرکت مثبت در ذهن همه تلقی نمیشه. و این نوعی ابهام هست به نظر من . فکر میکنم اگه یه مقدار بیشتر توضیح بدین و یه کم بسط بدین داستانو خیلی بهتر میشه و این ابهام رفع میشه . نظرتون چیه؟
البته ببخشید این فکر من بود و صد در صد یه نظر کاملا فنی و تخصصی نیست .حتی ممکنه در نظر بقیه اصلا این مورد وجود نداشته باشه .
علاقه مندی ها (Bookmarks)