هوا ابری بود و دل آسمان گرفته بود، پسر بلند قدی با گام های آهسته از پیاده رو می گذشت او به نویسندگی عشق می ورزید اما از کتابخوانی متنفر بود ودوست نداشت که کتاب بخواند ومشکل اصلی او همین موضوع بود.
آسمان غرشی کرد و باران بارید چقدر دل انگیز بود گام های پسر بلند قد تندتر و تندتر میشد تا به چهار راه رسید تاکسی گرفت و در راه خانه راهی شد که ناگهان تاکسی تصادف کرد و ترافیک شدیدی رخ داد و پسرک مجبور شد که از تاکسی پیاده شود ؛تصادف رو به روی یک کتابخانه صورت گرفته بود پسر تصمیم گرفت که به آنجا برود ؛مسئول کتابخانه که زنی کهن سال بود به او خودکاری داد تا مشخصات خود را بنویسد.
او عضو کتابخانه شد و هر هفته به آنجا می رفت تا کتاب های مفیدی بگیرد و بیشتر کتاب هایی که میگرفت مربوط به نویسندگی بود و بعد از کتابخانه به مدرسه می رفت،پسر بلند قد در درس هایش پیشرفت چشم گیری کرده بود و علاقه اش به کتاب و کتاب خوانب بیشتر بیشتر میشد.
علاقه مندی ها (Bookmarks)