پاسخ : اتاق تمرینات گروه داستان نویسی
. دیشب برف سنگینی آمده بود.همه جا سفید سفید..... مخملی مخملی...... .تپه های اطراف ده لباسی از جنس حریر پوشیده اند . رد پای سگ ها در کوچه های روستا خودنمایی میکند. هر از گاهی دانه ای برف بر گونه هایم مرا از رویایی که در آن غرق شده ام بیدار میکند. انگار مادر طبیعت میگوید مهدی بیدار شو بیدار شو پسرم . صدای سوت قطار سکوت ارامبخش برف ها را در هم می شکند . به آن سوی روستا روانه میشوم. دوان و خیزان میشتابم. اه خدایا دیر رسیده ام. بچه ها حسابی از خجالت قطار در آمده بودند. صدای تق تق کنان برخورد سنگ ها به تن سرد قطار فضا را پر کرده بود. تنها وگریان با زنبیلی پر از غصه روی ریل ها به راهم ادامه دادم .انگار قطار را بدرقه می کردم که شاید روزی دوباره برگردد ....
پاسخ : اتاق تمرینات گروه داستان نویسی
امروز که مادرش گفت نان بخرد اصلا حوصله نداشت دلش بدجور گرفته بود با بی حوصلگی زنبیل را در دستش گرفت و به سمت نانوایی رفت همیشه وقتی حوصله نداشت دلش میخواست از روی ریل راه آهن کنار خانه شان راه برود و به انتهای ریل نگاه کند جایی که دو خط موازی ریل به هم می رسیدند ولی هرچه جلوتر میرفت به آن نقطه نمیرسید اصلا حواسش نبود با خود در دل حرف میزد و میگفت چه دنیای ترسناکی عاشق میشوی و نمیدانی عشقت هوس است یا واقعی. چرا روزهایم بی بهانه دلگیر شده دلم پر از ترس است و دنیایم پر از ای کاش و حسرت روزهای خوش گذشته به این جا که رسید اشک در چشمانش حلقه زده بود ولی با هر سختی که بود آن را فروخورد چرا که پسر بود و پسرها نباید گریه کنند خیلی وقت بود که از کوچه منتهی به نانوایی رد شده بود نگاهش را از روی ریل راه آهن نمیتوانست بردارد آن قدر دلش گرفته بود و ذهنش آَشفته بود که حتی نگاه اطرافیانش را نمیدید و تنها دلش میخواست برود ،برود و برود تا آنجا که به جایی برسد که دو ریل همدیگر را قطع میکنند انگار که یادش رفته بود ریل ها هرگز به هم نمیرسند به راهش ادامه میداد و به روز اول آشنایی اش با آن دختر بامحبت فکر میکرد به کمکی که به او کرد تا باور کند او هم خوب است و خدا توبه اش را میپذیرد اما او با دل دختر چه کرده بود کاری کرده بود که اشک همدم تنهایی دختر شود کاری کرده بود که غرور دختر از بین رود،قلبش را تسخیر کند و همیشه نگرانش کند کاری کرده بود که دخترک وقتی میخواست رابطه اش را با اوتمام کند دیگر از همه بیزار شود،دخترک تمام حرف دلش را به او گفته بود و او تنها به دنبال خواست خود بود و احساس دختر را فراموش کرده بود یک هفته بود که آن دو خواب خوش نداشتند و سه شب بود که دختر با چشمان گریان برایش پیام میفرستاد و آن دختر درس خوان را به گریان ترین دختر تبدیل کرده بود به روزهای خوش با او بودن فکر میکرد و دلش میخواست که روزها برگردند و دیگر خودخواهی اش را کنار بگذارد و با قلبش او را دوست بدارد نه با هوس پنهانی در حرفهایش نه با فکر آن که اگر روزی نیم ساعت تلفنی حرف بزنند آن دختر به او وابسته خواهد شد ،نمیدانست که دخترک بدون حرف زدن قبلا وابسته شده بوده و تمام حرف هایش محبت هایش برای همین است وگرنه راحت دل کنده بود و میرفت بدون آنکه شب ها با پیام های پسر نگرانش شود ،برایش دعا کند ،گریه کند و از همه ی آدم های منطقی اطرافش که میگفتند عاشق نشو و درس بخوان درس،درس و درس بیزار شود، آن ها خودشان عاشق بودند و اشتباه کرده بودند و دلشان میخواست دخترک مرتکب همچنین اشتباهی نشود .دخترک همه را به پسر گفت و با دل شکسته تر از سابق از زندگی پسر خارج شد پسری که هر چه میخواست به سرعت بدست می آورد و فکر میکرد این دل هم مثل سایر چیزهاست و هرچه او بخواهد میکند اما نبود . تعدادی کودک به سمت او سنگ پرتاب میکردند که یک دفعه او از درد از حال و هوایش خارج شد و میخواست بفهمد که دلیل دردش چیست برگشت و قطاری را که با سرعت به او نزدیک میشد دید و به سرعت خود را به زمین پرت کرد اگر یک لحظه دیرتر متوجه قطار شده بود حتما مرده بود چون راننده قطار فکر میکرد که آن شخص خود حتما با صدای قطار متوجه شده و خواهد رفت اما نمیدانست پسرک درعالمی دیگر بوده وصدایی نمیشنید پس از عبور قطار پسرک به سمت کودکان رفت و از آنها تشکر کرد ،تازه یادش آمده بود که برای چه کاری آمده و اکنون هوا در حال تاریک شدن بودمطمئن بود مادرش اکنون بسیار نگران است وباید دوان دوان به منزل برگردد اما هنوز دلش میخواست برود به ناکجا جایی که هیچ فکری در ذهنش نباشد و قدری آرام گردد ولی چه فایده میدانست که حتی اگر تا صبح هم راه رود هیچ چیز عوض نخواهد شد پس بازگشت تا مادرش را اندوهگین نکند . در راه برگشت نان خرید ،دوباره ذهنش درگیر شده بود و دلش گرفته بود حوصله حرف زدن نداشت اما جلوی مادرش وانمود میکرد خوشحال است مثل گذشته است درحالی که نبود با خود میگفت کاش از روی ریل پایین نپریده بود و اکنون زنده نبود، زندگی نمیکرد و آرام بود در جهنمی که حقش بود.
پاسخ : اتاق تمرینات گروه داستان نویسی
نقل قول:
نوشته اصلی توسط
mahdi42
. دیشب برف سنگینی آمده بود.همه جا سفید سفید..... مخملی مخملی...... .تپه های اطراف ده لباسی از جنس حریر پوشیده اند . رد پای سگ ها در کوچه های روستا خودنمایی میکند. هر از گاهی دانه ای برف بر گونه هایم مرا از رویایی که در آن غرق شده ام بیدار میکند. انگار مادر طبیعت میگوید مهدی بیدار شو بیدار شو پسرم . صدای سوت قطار سکوت ارامبخش برف ها را در هم می شکند . به آن سوی روستا روانه میشوم. دوان و خیزان میشتابم. اه خدایا دیر رسیده ام. بچه ها حسابی از خجالت قطار در آمده بودند. صدای تق تق کنان برخورد سنگ ها به تن سرد قطار فضا را پر کرده بود. تنها وگریان با زنبیلی پر از غصه روی ریل ها به راهم ادامه دادم .انگار قطار را بدرقه می کردم که شاید روزی دوباره برگردد ....
. دیشب برف سنگینی آمده بود.همه جا سفید سفید..... مخملی مخملی...... .تپه های اطراف ده لباسی از جنس حریر پوشیده اند . رد پای سگ ها در کوچه های روستا خودنمایی میکند. هر از گاهی دانه ای برف بر گونه هایم ( بر گونه هایم چی؟فعلی نداره باید فعل بزاری) مرا از رویایی که در آن غرق شده ام بیدار میکند. انگار مادر طبیعت میگوید مهدی بیدار شو بیدار شو پسرم . صدای سوت قطار سکوت ارامبخش برف ها را در هم می شکند . به آن سوی روستا روانه میشوم. دوان و خیزان میشتابم. اه خدایا دیر رسیده ام. بچه ها حسابی از خجالت قطار در آمده بودند. صدای تق تق کنان برخورد سنگ ها به تن سرد قطار فضا را پر کرده بود. تنها وگریان با زنبیلی پر از غصه روی ریل ها به راهم ادامه دادم .انگار قطار را بدرقه می کردم که شاید روزی دوباره برگردد ....
افرین داری عزیزم خوبه همه چی مرتب فقط اون اشکالتو درست کن.افرین
پاسخ : اتاق تمرینات گروه داستان نویسی
نقل قول:
نوشته اصلی توسط
H1994
ناگهان صدای سوت قطار او را متوجه اطرافش ساخت و به گوشه ای پناه برد.
شب تاریکی بود اما....
پس از چند ثانیه بازهم اوبود و ریل های قطار....
هر روز ، هر شب ، هر لحظه او بود و ریل های قطار... ؛ دلبسته و دلخوش گذران لحظات تنهایی در کنار ان ها . گام هایش لرزان اما سرشار از عشق ....
به راستی می توان عاشق بود؟!؟! عاشق گام برداشتن بر روی ریل هایی که هیچ گاه به هم نمی رسند، یکدیگر را یار نیستند؟! ... اما لحظه های پسر جوان سرشار از حضور پر مهر ان ها بود.
هر روز با زنبیلی که گذر زمان رنگ و رویش را به یغما برده بود به دیدن مادر بزرگش که در نزدیکی این یاران سکونت داشت می رفت و برایش نان می خرید. دیدار مادربزرگ....
این گونه بود که او می توانست ساعت هایی با تنهاییش باشد!!! اما با امدن قطار و سر رسیدن کودکان سنگ به دست خلوت تنهایش دیگر معنا نداشت.
او قدم زدن بر روی ریل ها را دوست می داشت ، تنهاییش را دوست می داشت ، در این تنهایی ارزش هایی را می یافت : خودش، وجودش ، ارامش ، زندگی ، حتی اسمان ، خورشید، مادر بزرگ....
او معنای این واژگان را خوب می فهمید: وجودش، گرمای دستان مادربزرگ زیر سقف ابی اسمان با پرتوهای طلایی خورشید را ، زندگی مملو از ارامش می دانست ....
اما چشمانش هیچ گاه دوستان خلوتش را که این احساس عمیق را به او بخشیده بودند ، نمی دید...روز روشن، شب تاریک بود و شب تاریک پهن دشت دیدگانش....
اما چشمانش هیچ گاه دوستان خلوتش را که این احساس عمیق را به او بخشیده بودند ، نمی دید...روز روشن، شب تاریک بود و شب تاریک پهن دشت دیدگانش....
(این خط اخرو من نفهمیدم.یعنی چی؟)
داستانت نثر امیز بود.یعنی به زبان نثر نوشته بودی.قشنگ بود و منظم و با نظم و تریتیب.خوب بودش افرین.
قشنگ بودش اما دو خط اخر رو بهتره یک بار دیگه بخونی و یکمی تصحیح کنی.یکمی برای خواننده ممکنه دچار اشکال کنه.
عزیزم خوب نوشته بودی افرین
پاسخ : اتاق تمرینات گروه داستان نویسی
نقل قول:
نوشته اصلی توسط
بلدرچین
اما چشمانش هیچ گاه دوستان خلوتش را که این احساس عمیق را به او بخشیده بودند ، نمی دید...روز روشن، شب تاریک بود و شب تاریک پهن دشت دیدگانش....
(این خط اخرو من نفهمیدم.یعنی چی؟)
داستانت نثر امیز بود.یعنی به زبان نثر نوشته بودی.قشنگ بود و منظم و با نظم و تریتیب.خوب بودش افرین.
قشنگ بودش اما دو خط اخر رو بهتره یک بار دیگه بخونی و یکمی تصحیح کنی.یکمی برای خواننده ممکنه دچار اشکال کنه.
عزیزم خوب نوشته بودی افرین
ممنون متشکر راستش خودمم یه مقدار این حسو داشتم تا حدی
نمیخواستم داستانو واضح تموم کنم یعنی از عمد میخواستم یه مقدار خواننده به اخرش فک کنه و خیلی راحت نگم نابینا بود و یه جوری برسونم که دردش درد کمی نبوده اما بیراهه رفتم احتمالاو زیاد سختش کردم
منظور جملاتم این بود:
دوستان خلوتش : قرار بوده پارادوکس باشه حالا تا چه مقدار تونستم بیانش کنم ...اصولا خلوت ادما تنهایی هست و کسی تو خلوت نیس اما اینجا ریل هایی هستن که در عین حال که با هم نمیسازن(برگرفته از اینکه ریل ها بهم نمیرسن)یار تنهاییه یه انسانن
وجودش، گرمای دستان مادربزرگ....: تو این خط میخواستم کل داستنو جمع کنم با توجه به اینکه در خط قبلش واژه هاییو استفاده کردم حالا میخواستم ارتباط این جمله هارو نشون بدم که به گفته شما گنگ شده
ممنونم سعی میکنم درستش کنم امیدوارم رفع ابهام شده باشه
سپاس
پاسخ : اتاق تمرینات گروه داستان نویسی
اهان یعنی همدم این انسان ریل های قطارن درسته؟یعنی با حسش هرروز میاد و ریل رو دوست و یار خودش میدونه.
اگر میخوای اخر داستانت باز باشه یعنی خواننده بعد از اینکه داستان رو خوند خودش حدس بزنه یعنی خودش بقیه رو بسازه باید پایانش رو باز بزاری یعنی تا یک جایی از داستان پیش بری و بعد سه نقطه بزاری و اخرش بنویسی پایان باز تا خواننده خودش حدس بزنه که اخرش چی میشه.
خوب نوشتی یک جوری نثر گونه بود.خوب بود اما باید نثر بخونی تا بهتر بتونی بنویسی.
پاسخ : اتاق تمرینات گروه داستان نویسی
نقل قول:
نوشته اصلی توسط
بلدرچین
اهان یعنی همدم این انسان ریل های قطارن درسته؟ اون که بله
یعنی با حسش هرروز میاد و ریل رو دوست و یار خودش میدونه. نه خودشم میاد !!!اما با حسشه که میتونه بیاد بیشترش به خاطر اینه چون اصلا نابیناس (یه جوری روح حاکم بر داستان اینه که احساستش کاملا پرورش یافته اس و اینو مدیون تنهایی خودش با ریل ها ست چون ریل ها رو دوست داره)
اگر میخوای اخر داستانت باز باشه یعنی خواننده بعد از اینکه داستان رو خوند خودش حدس بزنه یعنی خودش بقیه رو بسازه باید پایانش رو باز بزاری یعنی تا یک جایی از داستان پیش بری و بعد سه نقطه بزاری و اخرش بنویسی پایان باز تا خواننده خودش حدس بزنه که اخرش چی میشه.
خوب نوشتی یک جوری نثر گونه بود.خوب بود اما باید نثر بخونی تا بهتر بتونی بنویسی. مرسی ممنون
پاسخ : اتاق تمرینات گروه داستان نویسی
مدرسه ما پشت بازارچه فرش فروش ها بود . امیر هم عصر ها آن جا کار میکرد . یک پسر قد بلند و لاغر مردنی که همیشه تمام هوش و ذکاوت اندکی را که داشت صرف فرار از مدرسه می کرد . اصلا علاقه ای به درس و مدرسه نداشت و به اصرار مادر پیرش بود که تن به این کار مشقت بار می داد . همیشه می گفت : امسال را که تمام کنم می روم توی بازار و کمک این و اون کار می کنم و سرمایه ای جمع می کنم و می رم توی خیابون اصلی یه دهنه مغازه می خرم و یه سوپری توپ باز میکنم . حتی به ما قول داد که همه مان را یک بار دعوت کند مغازه اش تا به اندازه 500 تومان هرچی خواستیم بخوریم . از نظر امیر مولایی کتاب وسیله ای بود که باید برگ هایش را کند و تویشان خواروبار ریخت و فروخت به مردم . به همین دلیل هم تمام کتاب هایش را نگه داشته بود تا هروقت خواست یک سوپری باز کند برگه کم نیاورد .
آن سال ها گذشت و گذشت تا من که شاگرد اول کلاس بودم شدم یک معلم تازه کار . سال سوم دبیری ام بود ، محسن (یکی از شاگرد هایم) شاگرد اول کلاس بود . از آن بچه هایی که معلوم بود مادرش آن قدر قربان صدقه اش می رود تا قلم بدهد دستش... همیشه خودم را برایشان مثال می زدم و از سختی های زمان خودمان برایشان می گفتم تا کمی درس بگیرند .
فامیل محسن مولایی بود ، ناخداگاه آدم را یاد امیر می انداخت ولی این کجا و آن کجا . از بین بچه های آن دوره کمتر کسی را به خاطر می آوردم ولی امیر چیز دیگری بود . یک پسر شرو شور که ایده هایش برای فرار از مدرسه حتی به فکر من هم نمی رسید .
والدین محسن هیچ وقت مدرسه نمی آمدند . یک بار کشیدمش یک گوشه و از پدر و مادرش پرسیدم
می لرزید ، آن همه ابهت سردرس جواب دادنش به یکباره فرو ریخته بود .
- چرا پدر و مادرت برای جلسه اولیا و مربیان نیومدن؟ هان ؟
- آقا بابا و مامانمون هردو تاشون میرن سر کار
- بابات چیکارس؟
- مغازه فرش فروشی داره آقا
خیالم راحت شد . اگر پسر امیر بود حتما بابایش سوپری داشت . به هرحال قرار شد بابایش بیاید مدرسه...
روز بعد پدر محسن دیر تر از قرار معلوم آمد ، لاغر اندام و بود قد بلند ، جوری که اندامش در آن پیراهن شیری رنگش کمی ناجور بود .
چایی ام را از روی میز برداشتم و به سمتش آمدم .توی چشم هایش که نگاه کردم یک دفعه خشکم زد . مراقب استکان چای بودم که از دستم نیفتد .پدر محسن با دیدن لبخند گشادی که بر پهنای صورتم نقش بسته بود کمی چپ چپ به من نگاه می کرد . گویی از سلامت عقلی من اطمینان نداشت . پریدم و بقلش کردم .کمی از چایی روی موزاییک های دفتر مدرسه ریخت . گفتم : شما امیر مولایی هستید مگر نه ؟
از بغلم بیرون آمد و خوب توی صورتم نگاه کرد . پس از مدت کوتاهی کند و کاو در صورت و قد و قواره ام با شک و تردید پرسید : محسن سلطانی؟
نیشم تا بناگوش باز شد . این بار سخت تر از قبل یکدیگر را در آغوش کشیدیم .
پرسیدم چه شد که فرش فروشی باز کردی ؟ پس آن سوپری که قولش را می دادی چه شد ؟ ترسیدی بیاییم و نفری 500 تومان مجانی ازت چیز بخریم .
خنده تلخی کرد و جواب داد:
سال بعد که راهنمایی ام تمام شد مادرم مرد (خدا رحمتش کند) پیرزن بیچاره خیلی برایم زحمت کشید . آرزویش این بود که من درسخوان بشوم و برایش شاهنامه بخوانم ... من هم دیگر مدرسه نرفتم و رفتم بازار .طبق حساب و کتاب هایم بعد از 5 سال پول خرید مغازه را گیر می آوردم . پنج سال تمام شد و من همان مقدار پول را هم جمع کردم ولی قیمت مغازه دوبرابر شد . ان جوری باید 5 سال دیگر هم کار می کردم ، تازه به شرط آن که دوباره قیمت مغازه گران نمی شد . این طور شد که از سوپری دست کشیدم و توی همان شاگردی فرش فروشی ماندم . بعدش هم ازدواج کردم و حالا محسن هم پسر ماست .
با چه شور و شوقی از پسرش تعریف می کرد . میگفت اسم مرا روی بچه اش گذاشته تا او هم مثل من درس خوان بشود . می گفت روزی چند بار داستان زندگی اش را برای محسن تعریف می کند تا او دیگر مثل پدرش نشود .
آن روز هوا گرفته و ابری بود .وقتی از مدرسه به خانه بر می گشتم بغضم با رعد آسمان ترکید . دلم سوخت ، برای امیرو محسن و همه آن هایی که دلش می خواست یک سوپری باز کنند ولی نشد ...
در طول راه به همه چیز فکر کردم ، به این که چه طور تصادفا امیر را و پسرش را دیدم و ... . گیج و منگ بودم و زیر باران مثل موش آب کشیده شده بودم . توی خیابان همه تاکسی ها برایم بوق می زدند . دلم به حالشان سوخت ، نکند آن هاهم دلشان می خواسته سوپری باز کنند ؟ سوار یکی از قراضه ترین هایشان شدم . یک پیکان سفید با یک نوار آبی آسمانی...
این طور شد که من یک داستان نویس شدم . داستان زندگی امیر دوست دوران کودکی ام
پاسخ : اتاق تمرینات گروه داستان نویسی
غروب بود و پسر جوان روی ریل قطار راه می رفت . یعنی هر روز موقع غروب همین جا بود . قشر عظیمی از خاک صورت و لباسهایش را پوشانده بود . با لبهای خشکیده و چشمان منتظرش به سمتی نگاه کرد که صدای سوت قطار می آمد . از روی ریل کنار رفت ، زندگی برایش سخت بود ولی قصد خودکشی هم نداشت ... . کم کم دود قطار را از دور دید و خود را به ایستگاه رساند .
صدای خنده ی بچه هایی که صدای صوت قطار را شنیده بودند از دور شنیده می شد . با جلو آمدن قطار ، دسته ای پنج شش نفره از بچه ها ی کوچک هشت ، هفت ساله هم به ایستگاه رسیدند که هریک مشتی سنگ ریزه در دامان خود آورده بودند . عاشق این بودند که در حین حرکت قطار به آن سنگ بزنند . پسر جوان از این کارشان متنفر بود زیرا گاهی بعضی از آن ها از روی شیطنت سنگی هم به سمت او پرتاب می کرد.
وقتی که قطار فرسوده با سرو صدای بلندی ایستاد ، راننده به دنبال بچه ها بسرعت از آن بیرون دوید . دو مسافر از قطار پیاده شدند . پسر جوان زنبیلش را از گوشه ای برداشت و وارد قطار شد . صدای مسافر ها بلند شد :
- باز این پسرک آمد
- ببین آقا پسر ما همان دیروزی ها هستیم ، اگر می خواستیم چیزی از تو بخریم دیروز می خریدیم
- برو بچه جون ، تو روستای خودتون کسی به کلاه و سبد حصیری نیاز نداره ؟
بغض گلویش را گرفت : آقا ، این کلاه ها خیلی ارزونن ، برای شما که توی معدن کار می کنین خیلی خوبن ... اینا رو مادرم بافته ، خیلی محکمن ، بیشتر از یه سال عمر می کنن
چند تا از مسافر ها برای دلخوشی پسر کلاهی خریدند .
راننده که وارد قطار می شد داد زد : کسی نبود ، می خوام راه بیفتم ها
پسر به آرامی پیاده شد و آن قدر به قطار نگاه کرد تا این که در پیچ کوه ناپدید شد . هوا ابری بود و باد شدیدی که می وزید خاک های سرخ کنار ریل را در هوا پخش می کرد . بوی باران می آمد . پسرک روی ریل راه رفت ، عاشق این کار بود ، حداقل کمی به او آرامش می داد . با خود فکر کرد که چرا قبل از آمدن قطار از روی ریل ها کنار رفت ...
باران گرفته بود . خوب بود ، حداقل کسی نمی توانست اشک های روی صورت پسرک را از باران تشخیص دهد ...
باران می آمد ...
پاسخ : اتاق تمرینات گروه داستان نویسی