خداروشکر..روز خوبی بود..مسافرامون از راه رسیدن..خدایا شکرت...
این چهارشنبه سوری هم که هنو همچنان داغ ادامه داره..من که دیگه دارم ازین همه سروصدا کلافه میشم
یاد پارسال افتادم که بورچومی و باهوش چقدر میترسیدن!!! و من تا صبح ساعت 4-5 که سروصدا ها و نارنجکای!!!!! اطراف تموم شد پیششون مونده بودم!!!الان نمیدونم بورچومی و باهوشم کجا هستن...
امروز یه مراسمی بود خندم گرفت..![]()
بعدشم راما میخواست از اتیش بپره اما میترسید و اومد دنبالم که عمه بیااااااااااااااااااااااا ا
خلاصه رفتم بقلش کردم و از یه اتیش کوچیک چند بار پریدیم خوشحال شد...کل امروز مدام شیطونی میکرد و نوشیدنی میخورد و میومد دنبالم میگفت عمه گوشتو بیار!!!
بعد میگفت عمه ...خلاصه مدام میبردمش دستشویی
بعدم کمی بازی کردیم این وروجکا دیوونم کردن...
قشنگترینش اونجا بود که ازون فانوس آرزوها رو همه روشن کردن و فرستادن هوا... وقتی خیلیییییییییییییی رفت تو آسمون و اون شمعها توو تاریکی آسمون روشن بودن نمیدونم چرا یه حسی شدم... خیلیییییییییییی زیبا بود....مخصوصا اینکه راما گفت عمه یعنی این فانوسا آرزوها رو میبرن پیش خدا؟خیلی فوق العاده بود...
البته حواس همه پرت شده بود و برا لحظاتی دیگه بمب و نارنجک منفجر نشد... یه سکوت عجیبی بود..
الانم بزرگترا و بچه ها دیگه بیخیال شدن برگشتن خونه هاشون... فقط موندن این پسرا که ماشاءالله انرژیشون هنو تموم نشدههمیشه سرویس دانشگاه هم اینجوری بودیم..5 صبح میرفتیم 8 شب بر میگشتیم.. برگشتنی ما دخترا نای راه رفتن نداشتیم!میرفتیم تو سرویس حساب میکردیم که امروز نوبت کیه بره کنار پنجره بشینه تا بتونه رو پای اینیکی بخوابه...
اما پسرا تازه بازیشون میگرفت و چه پر انرژی قبل از اومدنه سرویس و توو سرویس با هم بازی میکردن!!یا شعر میخوندن و شاد بودن تااااا خودِ شهرمون!!!
گاهی دیگه دعوا میشد که اقا یکم ساکت تر!
الانم انقدم خسته ام و گردنم درد میکنه ...فقط یه خواب میخوام...اما این صداها نمیزاره....
یعنی من موندم این مهماتشون چرا تموم نمیشه!!
خدایا شکرت...![]()






من که دیگه دارم ازین همه سروصدا کلافه میشم
الان نمیدونم بورچومی و باهوشم کجا هستن...
بعدشم راما میخواست از اتیش بپره اما میترسید و اومد دنبالم که عمه بیااااااااااااااااااااااا ا
خلاصه مدام میبردمش دستشویی
خیلی فوق العاده بود...
همیشه سرویس دانشگاه هم اینجوری بودیم..5 صبح میرفتیم 8 شب بر میگشتیم.. برگشتنی ما دخترا نای راه رفتن نداشتیم!میرفتیم تو سرویس حساب میکردیم که امروز نوبت کیه بره کنار پنجره بشینه تا بتونه رو پای اینیکی بخوابه...

پاسخ با نقل قول



علاقه مندی ها (Bookmarks)