خخخخخخخخخخخخ ، یه خاطره بګم یکم باحاله
کلاً هر از چند ګاهی یه مهمونی طولانی شخصی میرم ، عموم اینا ساکن یه شهر دیګه هستن ، بعد من یه دو هفته ای تنها اونجا واستادم ، یه دختر عمو دارم تقریباً هم سنیم ، پنج ماه ازم بزرګتره .
بعد کسی خونه نبود ، من و اون تنها بودیم ، برعکسِ من خیلی کاری بود و هست .
رفتیم تو آشپزخونه ( اون موقع کوچیک بودم تقریباً 12 ، 13 ساله ) نمی دونم می خواستیم چی کار کنیم در هر صورت یکی از قشنګ ترین ظرفاشون شکست ، توسط دوتاییمون ، یه نفر مقصر نبود ، بعد من کلاً در روپوشونی مسائل تخصص دارم ، رفتم سر کوچه یکی از این چسبای قوی خریدم ، با کلی دقت همه قطعاتش رو چسبوندم ، خیلی دقیق اګه طرف دقت می کرد معلوم میشد ترکاش !!
بعد هیچی دیګه ګذاشتیم سر جاش ، اون موقع خانم عموم متوجه نشدن ، بعد از چند روز هم که من برګشتم شهرمون ، نفهمیدم تهش چی شد ، ولی خلاصه من که در رفتم![]()






پاسخ با نقل قول


علاقه مندی ها (Bookmarks)