چندوقتی بود میومدم که خاطره بنویسم ولی دست و دلم به نوشتن نمیرفت
میومدم میدیدم بچه ها شادن هیچی نمیگفتم و میرفتم
ولی واقعا الان خسته شدم
خسته از این زندگی
دارم خودمو نگه میدارم ولی نمیتونم
وایسادم خم نشدم
ولی خیلی بد مصب داره زور میزنه خمم کنه
بد جور زیر فشارم
بد جور خستم از این زندگی پوچ
خستم از دنیای بی امید
وقتی بی هدف باشم انگار مردم
مرگ تدریجی سعید
کلا آدمم نمیشم تو اوج بد حالی باید مسخره بازی در بیارم![]()






پاسخ با نقل قول


علاقه مندی ها (Bookmarks)