دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 77

موضوع: خ د ا و ن د .....

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #14
    کاربر جدید
    رشته تحصیلی
    فیزیک -گرایش ذرات بنیادی
    نوشته ها
    41
    ارسال تشکر
    115
    دریافت تشکر: 146
    قدرت امتیاز دهی
    791
    Array
    تجلی افکار's: جدید97

    پیش فرض پاسخ : خ د ا و ن د .....

    در جاده ای بودم
    پر از پیچ و خم
    جاده ای به سوی مکوت
    جاده ای که با نور اسفالتش کرده بودند
    جاده ای که در امتداد خورشید بود
    در جاده کسانی بودند
    ابلیس بود
    و تمام مردم شهر
    رفتم
    در دستم صندوقی بود
    که در دستم سنگینی میکرد
    وقتی من ان را میبردم
    احساس میکردم اسمان را میکشم
    در راه بودم
    ابلیس را دیدم که دست مرا میکشید و با خود میبرد به جایی
    رفتم با او
    و او مرا به کوچه ای به نام غرور راهنمایی کرد
    من از ترس اینکه او از من تواضع را بدزدد
    فرار کردم و به جاده ی اصلی رسیدم
    مردم را دیدم که دسته دسته به کوچه هایی میرفتند
    من از ترس اینکه صندوقه چه ام را ندزدند به ان کوچه ها نرفتم .
    اسم کوچه ها را میدیدم
    مردمانی را دیدم
    به کوچه ی حسد رفتند
    و کسانی دیدم
    به کوچه ی خشم رفتند
    عده ای هم به کوچه ی انتقام رفتند
    گروهی دیدم
    که نه به کوچه بلکه از دره ی دروغ خود را پرت کردند
    گروهی دیدم خود را به اتش فساد میسوزاندند
    طایفه ای دیدم
    خود را با زهری از جنس حق الناس کشتند
    مردی را دیدم در دریای ریا پرید و خود را کشت
    کسی را دیدم با شمشیر ظلم سر خود را برید
    و جمعیتی دیدم
    در کوچه ی دنیا پرستی رفتند
    مردمانی دیدم
    خود را با طناب طمع خفه کردند
    جماعتی دیدم
    خود را با تیر هوس کشتند
    داشتم میرفتم
    به جلو نگاه کردم کسی نبود
    به عقب نگاه کردم هیچکس نبود
    رفتم
    و رفتم
    و خودم تنها بودم
    از دور خدا را دیدم که میخندید
    و برایم دست تکان میداد
    فرشتگان داشتند فرش قرمز مینداختند
    خدا را میدید که بی تاب بود و در انتظار من
    رفتن و خدا را در اغوش گرفتم
    احساس سبکی کردم
    فکر کردم شاید صندوق را انداختم ولی در دستم بود
    در ان را باز کردم
    باورم نمیشد
    غرور را دزدیده بودند و در جایش تواضع گذاشتند
    حسد را برده بودند
    و در جایش خیرخواهی گذاشته بودند
    خشم را برده بودند
    و در جایش ارامش را کاشته بودند
    انتقام را دیدم
    نبود ولی در جایش بخشش بود
    نگاه کردم
    دروغ را برده بودند
    ولی در جایش راستگویی روییده بود
    فساد را دیدم سوخته بود
    ولی از خاکسترش پاک دامنی خلق شده بود
    ریا را دزدیده بودند و در جایش بندگی بود
    ظلم را دیدم پاره شده بود
    و عدالت را دیدم سالم بود
    طمع را بریده بودند
    دنیا پرستی فاسد شده بود
    حق الناس ریخته بود
    و هوس را دیدم منفجر شده بود
    و در جایش عشق را دیدم که متولد شده بود
    و چشمان خدا را دیدم که عشق در ان موج میزد
    و خود را دیدم که از شدت خوبی متبلور شده بود

  2. 2 کاربر از پست مفید تجلی افکار سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •