خاطره زیاده.
یه بار تو کلاس ادبیات بودیم . مقطع دبیرستان بود. منم سرم تو درس بود وبه دبیر گوش میدادم.مکان قرار گیری هم بگم که کلا کلاس 3 ستون داشت و هر ستون 4 ردیف نیمکت. منم ستون سمت چپ ومیز یکی مونده به اخر. دبیر یکهو گفت اون چهار نفر اخر ساکت باشن. ما هم مونده بودیم چون کسی چیزی نگفته بود. دوسه بار همینطور گفت وبار چهرام بلند شدم و نیمکتو بلند کردم و کوبیدم زمین و کتاب ادبیات رو کوبیدم رو پنجره وازکلاس رفتم . بعد بقیه بچه ها هم در حمایت از بنده ازکلاس اومدن بیرون . اون لحظه به خودم خیلی افتخار کردم که چقدر طرفدار دارم![]()






پاسخ با نقل قول


علاقه مندی ها (Bookmarks)