روزی از روزها در بعداز ظهری نسبتا آفتابی یک پسر بلند قد در پیاده روی خیابان قدم میزد .او از زمان مدرسه همیشه در رویای نویسنده شدن بود.تمام فکروذهن او داستانها ورمان و کتاب های اینچنینی بود قفسه کتابخانه ی او دیگر جایی برای کتاب جدید نداشت.غشق به نویسندگی در او هویدا بود
او از زمانی که فهمید نویسندگی را دوست دارد همیشه همراه با خود ورق ومدادو پاک کن داشت . گاهی هم با خودکار مینوشت که برگه های او در گوشه های اتاق بودند
و پاره پاره میشدند واودوباره از سر مینوشت...
با خود غرق در فکر بود برای نوشتن برای شروع جدید..برای داستان جدید...در همین حین نگاهش به پارک سر خیابان افتاد پیرزن کتابخوان روی نیمکت نشسته بود وکتاب جدیدش را میخواند پیرزن سر را بلند کرد وپسر رادید
با خود گفت این جوان اصلا به کتاب و کتابخوانی اهمیت نمیده ویک جوری از مطالعه فرار میکنه.اما پسر فکر میکرد که پیرزن چه حوصله ای دارد که کتاب میخواند...
کم کم هوای ابری داشت به ریزش باران میرسید.پسر تا دید هوا ابریست کنار خیابان رفت ایستاد چند دقیقه بعد یک تاکسی را از دور دید برای راننده دست تکان داد تاکسی در کنار او ایستاد.
اوسریع سوارشد وتاکسی حرکت کرد...درراه هنوز در فکر داستانی جدید بود .غرق در خیالات بود که حواسش یه جلو جمع شد ..ترافیک سنگین ...او فکر کرد که تصادف شده است..آری جلوتر تصادف شده بودباید ساعتی در ترافیک میماند...خودکارو ورق خودرا از جیب شلوارش در اورد ..وفکرکرد که شاید بتواند از تصادف امروز بنویسد.
علاقه مندی ها (Bookmarks)