پاسخ : اعــــــــترافاتی از جنس واقعیــــــــت
نقل قول:
نوشته اصلی توسط
yas-90
یه چیز دیگه هم یادم اومد....وقتی کسی نون میخرید هر دفعه یک نفر باید مسئول میشد که کمی خنک شدن اونا رو تو ظرف مخصوص نون یا کلا جانونی بذاره....از بس ما از زیر کار در میرفتیم مامانم مجبور بود اینکار رو کنه چون از تنبل بازی اصلا خوشش نمیومد[sootzadan]
از قضا یه روز نوبت من بود و نون ها هم زیاد بودن و من هر کاری میکردم تو جانونی جا نمیشدن گفتم چه کنم و چه نکنم ...هر چی فشار دادم فایده نداشت....منم طی یک عملیات انتحاری سَر ِ جانونی رو گذاشتم و نشستم روش[nishkhand] آخ آخ چشتون روز بد نبینه که شکست[nadidan].....منم زودی همه چیز رو جمع کردم و در رفتم....دیدم یه چند ساعت بعد مامانم متوجه شد گفت کار کی بوده از قضا هم چون نوبیت من بود نونا رو بردارم اول از همه از من پرسید.....منم خودمو زدم به اون راه که چه میدونم شما هم تا یه چیزی میشه و یه چیزی میشکنه اول از همه میاید سر وقت من و مگه فقط من تو این خونه م و مگه فقط من نون و آب میخورم و به دخترت بگو به پسرت بگو هر چی هم خواهر و برادرم میگفتن بابا ما نبودیم و به من میگفتن نوبت تو بود و ما اصلا سراغش نرفتیم مگه من کوتاه مومدم همچین اخم کرده بودم و خودمو دلخور نشون میدادم که دیگه باورشون شده بود تقصیر من نبود....کلا دست پیش گرفتم که پس نیفتم....جالب اینجاست که واقعا باور کرده بودن تقصیر من نبود و فکر میکردن یکی از خودشون بوده و از ترس لو رفتن به همدیگه نمیگفتن[khanderiz]
آقا جونم براتون بگه که گذشت و گذشت یه دوسال بعد سر سفره داشتیم عصرونه میخوردیم مامانم داشت نون ها رو جمع میکرد من خودم رو لو دادم....مامانم گفت من گفتم خودت بودی کاری کردی آدم به غلط کردن میفتاد ولی خب خداروشکر شد یه خاطره
کلا همه میدونستن وقتی یه اتفاقی میفته و من مقصرم برای فهمیدنش فقط باید صبر کنن خودم اعتراف کنم و ِالا به این راحتی کسی متوجه نمیشه[khanderiz]
عاشقتم یاسی!
منفجر شدم! [khande]
پاسخ : اعــــــــترافاتی از جنس واقعیــــــــت
من اعتراف میکنم
هر وقت مامان میگه اتاقت رو تمیز کن من فقط میگم چَشِم [nishkhand] و فقط همین و انجام نمیدم [nishkhand]
مچمون هم گرفه میشه بدجور گرفته میشه ها [bamazegi]
مثلاً همین دیروز مامان میگه شما که اتاقت رو دو روز پیش مرتب کردی الانه هم یه خورده سر به وضعش بکش شب مهمون داریم
منو بگی [nadidan] حالا به مامان میگم تمیزه ها !!!!!!!!!!!!!!! نمیخواد ، میگه نه ! فک کنم مچمو گرفته بوده به روی خودش نیاورده[nishkhand]
اعتراف میکنم دیروز که وسایل اتاقم رو اورده بودم بیرون یه عاااااااااااااااالمه گرد و خاک تو اتاق بود [nadidan]
یعنی کم مونده بود عنکبوت تو اتاقم راه بیوفته [sootzadan]
مامانم گفت یعنی دو روز پیش تمیز کردی دیگه [tafakor] قیافه منم اینجوری[nishkhand]
ولی باز یه اعتراف دیگه
کتابامامو هوینجوری فقط گذاشتم تو کتابخونم !!!!!!!!!!!!!!!! وای به روزی که درش باز شه [sootzadan][nishkhand]
این هنوز از چشم مامانم پنهانه [sootzadan]
پاسخ : اعــــــــترافاتی از جنس واقعیــــــــت
نقل قول:
نوشته اصلی توسط
masoume.a.92
عاشقتم یاسی!
منفجر شدم! [khande]
[khejalat][golrooz][bamazegi]
پاسخ : اعــــــــترافاتی از جنس واقعیــــــــت
من اعتراف میکنم
هر وقت تنها میشدیم و مامان و بابا خونه نبودن
با داداشم و ابجیم فوتبال بازی میکردیم [nishkhand]
این وسط ، وسایلی که میشکست رو یا یجوری قایم می کردیم یا یجوری خودمون درستش میکردیم [nadidan]
یه بار یه محسمه ای رو شکوندیم ! البته نه کامل ها ، فقظ یکی از پاهاش شکست و یه ذره از کوزه ای که تو دستش بود
عاقا ما گشتیم تا پا رو پیدا کردیم و گذاشتیم یواشکی سر جاش
کوزهه هم به روی خودمون نیووردیم
یه روز که مامان داشت جارو برقی می کشید دستش خورد به مجسمه و همون جایی از کوزه که شکسته بود رو دید ![nishkhand] فکر کرد خودش اینکارو کرده [sootzadan] قیافه من و داداشم هم [nishkhand]
بعدهااااااااااااااااااااا اااا دیگه موقعی که موقع عید خونه تکونی کنیم یه روز به مامان گفتم مامان این مجسمه هه که پاش شکسته که !!!!!!!!!!!![nadidan]بهتره بندازیمش دور [sootzadan]
مامان هم فکر کرد تو خونه تکونی شکسته قبول کرد [nishkhand]
بعدها اعتراف کردیم که چه بودهههههههههههههههههه قضیه [sootzadan]
بازم اعتراف کنم ... ؟!
پاسخ : اعــــــــترافاتی از جنس واقعیــــــــت
نقل قول:
نوشته اصلی توسط
*FATIMA*
من اعتراف میکنم
هر وقت تنها میشدیم و مامان و بابا خونه نبودن
با داداشم و ابجیم فوتبال بازی میکردیم [nishkhand]
این وسط ، وسایلی که میشکست رو یا یجوری قایم می کردیم یا یجوری خودمون درستش میکردیم [nadidan]
یه بار یه محسمه ای رو شکوندیم ! البته نه کامل ها ، فقظ یکی از پاهاش شکست و یه ذره از کوزه ای که تو دستش بود
عاقا ما گشتیم تا پا رو پیدا کردیم و گذاشتیم یواشکی سر جاش
کوزهه هم به روی خودمون نیووردیم
یه روز که مامان داشت جارو برقی می کشید دستش خورد به مجسمه و همون جایی از کوزه که شکسته بود رو دید ![nishkhand] فکر کرد خودش اینکارو کرده [sootzadan] قیافه من و داداشم هم [nishkhand]
بعدهااااااااااااااااااااا اااا دیگه موقعی که موقع عید خونه تکونی کنیم یه روز به مامان گفتم مامان این مجسمه هه که پاش شکسته که !!!!!!!!!!!![nadidan]بهتره بندازیمش دور [sootzadan]
مامان هم فکر کرد تو خونه تکونی شکسته قبول کرد [nishkhand]
بعدها اعتراف کردیم که چه بودهههههههههههههههههه قضیه [sootzadan]
بازم اعتراف کنم ... ؟!
سلام فاطیمای عزیز[golrooz]
ممنونم که در تاپیک حضور دارید...[golrooz]
و تشکر از اعترافات زیبا و شیرینتون ...[tashvigh]
ما همچنان در انتظار خاطرات و اعترافات دلنشین شما و دوستان هستیم [golrooz]
پاسخ : اعــــــــترافاتی از جنس واقعیــــــــت
نقل قول:
نوشته اصلی توسط
yas-90
از قضا یه روز نوبت من بود و نون ها هم زیاد بودن و من هر کاری میکردم تو جانونی جا نمیشدن گفتم چه کنم و چه نکنم ...هر چی فشار دادم فایده نداشت....منم طی یک عملیات انتحاری سَر ِ جانونی رو گذاشتم و نشستم روش
[khande]
یاسی جون این رو گفتید یاد یک خاطره افتادم
چند سال پیش بود به گمانم پنجم ابتدایی بودیم از طرف مدرسه داشتیم میرفتیم اردو من هم از اون جایی که همیشه عادت دارم همه چی برای مسافرت بردارم که خدایی نکرده لنگ نمونیم ، ساکم رو پر پر کرده بودم جوری که بلند کردنش واقعا سخت بود ؛ خودتون بهتر میدونید که هر کسی که به شهری میره باید سوغات بیاره سوغات اصفهان هم گز هست از قضا هر کسی به من زنگ میزد از فامیل سفارش می کرد که ساغر جان با گز برگردیا ، حالا بعضیا به شوخی بعضیا هم جدی بودن [nishkhand]
حدودا 5-6 نفر گز می خواستن و من هم 10 تا گز گرفتم و 2-3 تا جعبه هم پولکی ، تا روز آخر خوش بودیم تا این که قرار شد برگردیم وسایلمون رو جمع کردیم ساک رو خواستیم ببندیم که من همه وسایلم رو قرار دادم داخل ساک بعد یادم افتاد که ما گز هم باید ببریم گز ها رو هم گذاشتم اما 3-4 تا جعبه بیشتر جا نشد ، تازه با وجود اون 3-4 تا در ساک بسته نمیشد من هم دیدم نمیشه این جعبه ها رو دستم بگیرم ببرم با مشغت همه این ها رو جا دادم اما نه تنها زیپش بسته نشد بلکه زیپ ساک حتی نزدیک به هم ، هم نشد دیدیم که این واقعا فاجعس و نمیشه اینجوری رفت ، رفتیم و بقیه دوستام رو هم صدا زدیم همه شروع به فکر کردن کردن ، آخر یکی به نتیجه رسید که یک نفر باید بشینه روی ساک و من در ساک رو ببندم ، خلاصه چشمتون روز بد نبینه یکی از بچه ها نشست روی ساک زیپش بسته نشد که نشد ، دونه دونه همه امتحان کردن نشستن و در این ساک بسته نشد یکی از دوستام نتیجه گرفت که باید همه با هم بشینیم و همه با هم نشستن روی ساک ولی نه خیر اثری نداشت [nishkhand]
آخر عصبانی شدن و شروع کردن به پریدن روی ساک من هزار ماشالله یکی از بچه ها هم واقعا تپل بودن و وقتی می پریدن روی ساک که روی تخته تخت به لرزه می افتاد هیچی دیگه اینقدر اینا پریدن که این دره بسته شد و رفتیم و با هزار مشقت رسیدیم تهران ، توی خونه در ساک رو که باز کردم ، جعبه گز ها له له له بود جوری که روم نمیشد خودم به مامان و بابام نشون بدم چه برسه به فامیل ، یکی رو جهت امتحا باز کردم ، وااااااااای هیچی از گز نمونده بود نمی دونستم بخندم یا گریه کنم ، نتیجه اون همه بپر بپر این شده بود ، پولکی ها رو که دیگه نگید ، شده بودن خاکشیر ، هیچی دیگه با هزاران بد بختی گز ها رو نشون مامان و بابام دادم و شاهد چهره های فوق العاده متعجبشون بودم و چون خیلی سفارش کرده بودن که باید گز ها از جای معتبر خریداری بشه و من این جعبه های له رو تحویل دادم و گفتم که شاید توی بار قطار اینطوری شده خلاصه مشکل گز حل شد و تصمیم بر این شد که بریم و از شیرینی فروشی گز بگیریم تا بلکه آبرو بنده در فامیل حفظ بشه ولی نمی دونستم چجوری باید راستش رو بگم که چه اتفاقی برای این گز ها افتاده ، چند روز بعد مامانم صدام زدن و پرسیدن چرا لایه تویی ساکت پاره شده [khejalat] من هم حقیقت رو گفتم و هم خیالم راحت شد هم شدم سوژه خنده فامیل [khanderiz]
پاسخ : اعــــــــترافاتی از جنس واقعیــــــــت
نقل قول:
نوشته اصلی توسط
Sa.n
[khande]
یاسی جون این رو گفتید یاد یک خاطره افتادم
چند سال پیش بود به گمانم پنجم ابتدایی بودیم از طرف مدرسه داشتیم میرفتیم اردو من هم از اون جایی که همیشه عادت دارم همه چی برای مسافرت بردارم که خدایی نکرده لنگ نمونیم ، ساکم رو پر پر کرده بودم جوری که بلند کردنش واقعا سخت بود ؛ خودتون بهتر میدونید که هر کسی که به شهری میره باید سوغات بیاره سوعات اصفهان هم گز هست از قضا هر کسی به من زنگ میزد از فامیل سفارش می کرد که ساغر جان با گز برگردیا ، حالا بعضیا به شوخی بعضیا هم جدی بودن [nishkhand]
[khanderiz]
سلام گلم
[khande] ماشالله دخترم ماشالله.....شما هم که مثل من بودی[khanderiz]
من اونموقع چهارم دبستان بودم[fardemohem]
پاسخ : اعــــــــترافاتی از جنس واقعیــــــــت
نقل قول:
نوشته اصلی توسط
masoume.a.92
آره دقققققققققیقققققققققااااا ااااااا
چشم عزیز
الان یک ترفند راجع به همین سفره پاک کردن میگم. [nishkhand]
من بعد از غذا اگه مهمون نداشته باشیم که مامانم میدونه من از سفره پاک کردن بدم میاد خودش پاک میکنه! [nishkhand]
اگرم مهمون باشه سریع یک دستمال میذارم کنار سفره بعد میرم سراغ کارهای دیگه! تو آشپزخونه و ظرفا و غذا ها و بقیه کارها خودمو مشغول میکنم
بعد که یک نفر دیگه میاد سفره رو پاک کنه...
از من اصرار که زحمت نکش خودم پاک میکنم!!! ولی خیلی اصرار نمیکنم که یهو طرف بگه خب بیا بگیر پاک کن! [khande] از طرف هم انکار! اینطوری یکی دیگه زحمتشو میکشه! [nishkhand]
بدین ترتیب از زیرش درمیرم!
منم هر وقت مامان بزرگم مياد خونه اينكارو ميكنم
ولى بقيه موارد رو خودم هستم !!!!!
اين قضيه به جايى رسيده كه هر وقت ميريم مهمانى هم خودم بايد سفره غذا رو پاك كنم [nadidan]
پاسخ : اعــــــــترافاتی از جنس واقعیــــــــت
نقل قول:
نوشته اصلی توسط
yas-90
البته وقتی میخوایم سفره پهن کنیم....این آقایون انگار بهشون میگی بیا اتم بشکاف باید چند بار صداشون کنی تا بتونن مکالمشونو با رئیس جمهور قطع کنن و بیان بهت کمک کننsh_omomi60.... منم دیگه یکم میرم تو فاز چاخان....یه داداش و یه جان و یه آقا و یه مهندس و یه دکتر میذارم پس و پیش اسماشونو زودی میبینم همه میان برای کمک[nishkhand]
ما وقتى ميخويم سفره پهن كنيم ، اين آقايون خيلى كمك ميكنن !!!!! از بس شيمكو هستن [nishkhand]
ولى موقع جمع كردن كه ميشه ميرن تو خط حرف مكالمات با رئيس جمهور [entezar]
پاسخ : اعــــــــترافاتی از جنس واقعیــــــــت
دوستان یکم دیگه از خرابکاری هاتون بگین ما بخندیم! [nishkhand]
میگم سهیلا جان شما آخره حرفاتون دخترا رو مورده خطاب قرار دادین، اینه که آقایون خودشونو کنار کشیدن و اعتراف نمیکنن. [negaran]
حتما الان دارن خیلی به خودشون افتخار میکنن! [tafakor]