دل كه اشفته به روي تو نباشد دل نيست
انكه ديوانه خال تو نشد عاقل نيست
نمایش نسخه قابل چاپ
دل كه اشفته به روي تو نباشد دل نيست
انكه ديوانه خال تو نشد عاقل نيست
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم خبر شود
در این درگه که گه گه که که و که که شود ناگه
مشو غره به امروزت که از فردا نی آگه
ديـــــوانگى عاشق خوبان، ز باده است
مستى عاشقـــــــــان خدا، از سبوى ماست
تو كيستي كه اينگونه بي تو بي تابم؟
شب از هجوم خيالت نمي برد خوابم
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هردم
جرس فریاد می دارد که بربندید محملها
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها
الا ای آهوی وحشی کجایی
مرا با توست چندین آشنایی
دو تنها و دو سرگردان دو بیکس
دد و دامت کمین از پیش و از پس
سعدي ان بلبل شيراز سخن
در گلستان سخن دستان زد
(خيلي با س سخت بود)
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
منتظر نايستــيد، نوبت شما كه نيست
نوبت من است، نوبت كسي كه عاشق است
تو را دوست دارم تا اخرين نفس
قبله ي عشق من يكي باشد وبس
تا با غم عشق تو مرا كار افتاد
بيچاره دلم در غم بسيار افتاد
بسيار فتاده بود هم در غم عشق
اما نه چنين زار كه اينبار افتاد..
ساقيا بده جامي زان شراب روحاني
تا دمي برآسايم زين حجاب ظلماني
دل جدا , دیده جدا, سوی تو پرواز کند
گرچه من در قفسم بال و پرم بسیار است!
تا با غم عشق تو مرا كار افتاد
بيچاره دلم در غم بسيار افتاد
بسيار فتاده بود هم در غم عشق
اما نه چنين زار كه اينبار افتاد..
در اين سراي بي كسي كسي به در نمي زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمي زند
دیر هاست زان چشمان دلفریب
ندیده پویا حرف قلبش هیچ دم
متن خبر كه يك قلم بي تو سياه شد جهان
حاشيه رفتنم دگر نامه سياه كردنست
تا کی در انتظاری /دیگر نمی آید باز/فریاد ز بی وفایی/
در بزم تو اي شمع منم زار و اسير
در كشتن من هيچ نداري تقصير
با غير سخن كني كه از رشك بسوز
سويم نكني نگه كه از غصه بسوز
__________________
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
, گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
. بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم,
یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت
تو را من چشم در راهم شباهنگام
كه مي گيرند در شاخ تلاجن سايه ها رنگ سياهي
وزان دلخستگانت راست اندهي فراهم
تو را من چشم در راهم .
مرا در منزل جانان چه امـن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید مـحـمـلها
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
بی وفا جالا که افتادم ز پا حالا چرا؟
ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی
تا راهرو نباشی که راهبر شوی؟
یاد گریه یاد بارون یاد تو
دل من ساده شکست اینجا نمون از پیشم برو
اشک عشق روی گونه هام جاری شده
دست یار تو دست من باعث دل داری شده
غم تو مرگ من بدبختی ما
در این زمانه که وفا چو کیمیاست نازنین
سراسر وجود تو پر از وفاست نازنین
اگر چه قلبهای ما به عشق هم تپد ولی
ببین چگونه راه ما زهم جداست نازنین
هرچند که عیب های جالب داریم ... از بابت عیب دیگران خندانیم
«جاوید » ولی بدان که ما در همه حال ... بدجور خلاصه عاشق ایرانیم
من بيقرار آمدنت ميشوم ببين
چيزى شبيه قطره ى سيماب ميشوم
از سر عربده مستانه به هم درشكنم
من به خود نامدم اين جا كه به خود باز روم
من بخال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم