زن و شوهری با کشتی به مسافرت رفتند.
کشتی چند روز را آرام در حرکت بود که ناگهان طوفانی آمد و موجهای هولناکی به راه انداخت، کشتی پر از آب میشد ، ترس همگان را فرا گرفت و ناخدا می گفت که همه در خطرند.... و نجات از این گرفتاری نیاز به معجزه خداوندی دارد.
زن نتوانست بر اعصابش مسلط شود و بر سر شوهر داد و فریاد کرد ولی با آرامش شوهرش مواجه شد ، پس بیشتر عصبانی شد و او را به خونسردی و بیخیالی متهم کرد.
شوهر با ناراحتی به زنش نگریست بعد خنجری بیرون آورد و بر سینه زن گذشت و با کمال جدیت گفت: آیا از خنجر می ترسی؟ زن گفت: نه شوهر گفت: چرا؟ زن گفت: چون خنجر در دست کسی است که به او اطمینان دارم و دوستش دارم!!
شوهر تبسمی کرد و گفت: احوال من هم مثل تو است، این امواج هولناک را در دستان کسی می بینم که به او اطمینان دارم و دوستش دارم...... آری!
دوست من زمانیکه امواج زندگی تو را خسته و ملول کرد و طوفان زندگی تو را فرا گرفت، همه چیز را علیه خود دیدی ، نترس! زیرا خدایت هست و اوست که تو را دوست دارد و بر همه ی طوفانهای زندگیت توانا و چیره است..







پاسخ با نقل قول


علاقه مندی ها (Bookmarks)