قطره ای در صدفی پنهان شد
رفته رفته به صدف مهمان شد
در نهانخانه تاریک صدف ، چند روزی که گذشت
دید منزل تنگ است ، در و دیوار صدف چون سنگ است
کمی آزرده شد از خود پرسید
علت آمدنم اینجا چیست ؟! قطره ها آزادند ، در دل موج زمان فریادند
چیست معنای خود آزاری من ؟ چیست بیماری من ؟
اگر روزنه ای باز شود دور شوم ، ساکن منطقه روشنی و نور شوم ...
صدف آهسته شنید این نجوا .
گفت : ای کودک خرد دریا !
شکوه کم کن که در این بحر عمیق ، ما نگردیم به کس یار و شفیق
ارزشت بیشتر از شبنم نیست ، مثل تو در دریا کم نیست
ما به کس در دل خود جا ندهیم ، تا ندانیم که ارزش دارد بی جهت منزل و ماوا ندهیم
اگر امروز تو در سینه من پنهانی ، یا به قول خودت افتاده در این زندانی
مکن از بخت شکایت که بدون تردید ، تو در این خانه تاریک ، شوی مروارید !!!!!!!
علاقه مندی ها (Bookmarks)