# احمدرضا احمدی
با لبخند
نشانی خانه ی تو را می خواستم
همسایه ها می گفتند سالها پیش
به دریا رفت
كسی دیگر از او خبر نداد
به خانه ی تو نزدیك می شوم
تو را صدا می كنم
در خانه را می زنم
باران می بارد ..
هنوز
باران می بارد ..
===
بوسهها آوارهترین مخلوقات پروردگارند
بر باد
بر در
بر خود
بر حسرت
و گاهی بر لب ..
===
من فقط مي دانم
دليل زنده ماندن درخت ها
اين صبح هاي فصول
و کودکان کيف هاي تهي از روز
تو هستي ..
من گياه ندارم
تا از تو با او
گفتگو کنم
اگر در بهار به خانه ي ما آمدي
نام گياهان خانه ات را
با درخت کوچه ي ما بگو ..
===
بنفشه ها را
دور از ما کاشته اند
اما نمی دانند ما
آرام آرام به بهار
نزدیک می شویم ..
===
شتاب مكن
كه ابر بر خانهات ببارد
و عشق
در تكهای نان گم شود
هرگز نتوان
آدمی را به خانه آورد
آدمی در سقوط كلمات
سقوط میكند ..
و هنگامی كه از زمین برخیزد
كلمات نارس را
به عابران تعارف میكند
آدمی را توانایی عشق نیست
در عشق میشكند و میمیرد ..
علاقه مندی ها (Bookmarks)