دلـتـنـگـی را بـایـد گـفـت،
حـتـی اگـر طـوری بـه جـان خـودت و واژه هـا بـیـفـتـی
کـه مـردم فـکـر کـنـنـد دیـوانـه ای !
و دوسـت داشـتـن را بـایـد گـفـت،
حـتـی اگـر مـردم فـکـر کـنـنـد دیـوانـه ای هـسـتـی
کـه از شـدت دلـتـنـگـی بـه جـان خـودت و واژه هـا افـتـاده ای . . .
{ نیکی فیروزکوهی }
..هر کجایی، شعر باران را بخوان/ ساده باش و باز هم کودک بمان..
خسته از یکرنگی ام ،
می خواهم از حالا به بعد
تا ابد پاییز باشم ...،
اعتدالم را نگیر
......
" مهدی فرجی "
دل من گم شد، اگر پیدا شد
بسپاریدامانات رضــــــــــــا(ع)
واگر از تپش افتاد دلم
ببریدش به ملاقات رضا(ع)
از رضا(ع) خواسته ام تا شاید
بگذارد که غلامش بشوم
همه گفتند محـــــــال است ولی
دل خوشم من به محالات رضــــــــــا(ع)
ویرایش توسط vaniya604 : 19th December 2014 در ساعت 12:21 AM
اگر یقین داری روزی پروانه میشوی بگذار
روزگار هرچه میخواهد پیله کند!!!
فقیــــر شـده ام
آنقــدر که این روزهـــــــای" ســـــَــــرد " را
تنهــا
" ســــَــرمــــــا " مـی خـــورم...
بخور من با چنگال زنگ زده
وقتی عقاب دندان نشان میدهد
خاطرات قورمه سبزی شده اند
و زندگی کاراملی تلخ
موبایل ویبره میزند در مغزم
زبانم را قفل کردند همانهایی که زنگ را خفه کردند
چاقاله را سبز بکن لای چراغ قرمز
منتها علیه جاده کش میاید از دندانهایم
طپق بزن شناسنامه المثنا را
سند مرگ نسیه اش گزاف است
وقت را یکجا پس بزن
وقتی ساعت لواشک میخورد
گیرپاژ کرده اعداد در ذهنم
قلبی که پمپاژ بلد نیست شده این راه راه همیشگی
کاربن و تسمه دیگر نمیخندند
این گریه های شبانه شراب میشود
کمی گریه برای قالپاق
اصلا گلویم را بسته این مهره های قالپاق
خرگوشی قالاده میبند و واق واق میکند
مداد عینک را میشکافد تا بشود شال گردن
خزر چند میخری کویر را
شاید موج موهایم بشود طناب دار
و تو را دار بزنم لای همین شعر
وقتی دوست داشتن معرکه هزاره نمیدانم چندم شده
کمی سماق بگذار لای گلابی
نه فلفل دیگر گران نیست،میدانی دارچین اشک چشمانم را دراورده
لبهایت را داغ بگیر از بوسه های نارس
تنپوشی از بابونه به تن میکنم
چشمه را خاکستر کن
شاید چشمانم دیگر نسوزد با ان رگهای ابیش
آیناز
ادمها را از ظاهرشان نشناسید بلکه از قلبشان بشناسید
تنها هستم ولی تنها من نیستم
۴ساله که بودم فکر می کردم پدرم هرکاری رو می تونه انجام بده .
۵ساله که بودم فکر می کردم پدرم خیلی چیزها رو میدونه .
۶ساله که بودم فکر می کردم پدرم از همة پدرها باهوشتر.
۸ساله که شدم، گفتم پدرم همه چیز رو هم نمی دونه.
۱۰ساله که شدم با خودم گفتم ! اون موقع هاکه پدرم بچه بود همه چیز با حالا کاملاً فرق داشت.
۱۲ساله که شدم گفتم ! خبطبیعیه ، پدر هیچی در این مورد نمی دونه …. دیگه پیرتر از اونه که بچگی هاش یادشبیاد.
۱۴ساله که بودم گفتم : زیاد حرف های پدرمو تحویل نگیرم اون خیلی اُمله .
۱۶ساله که شدم دیدم خیلی نصیحت می کنه گفتم باز اون گوش مفتی گیر اُورده .
۱۸ساله که شدم . وای خدای من باز گیر داده به رفتار و گفتار و لباس پوشیدنمهمین طور بیخودی به آدم گیر می ده عجب روزگاریه .
۲۱ساله که بودم پناه بر خدابابا به طرز مأیوس کننده ای از رده خارجه۲۵ساله که شدم دیدم که باید ازش بپرسم، زیرا پدر چیزهایزیادی درباره این موضوع می دونه زیاد با این قضیه سروکار داشته .
۳۰ساله بودم به خودم گفتم بد نیست از پدر بپرسم نظرش درباره این موضوع چیههرچی باشه چند تا پیراهن از ما بیشتر پاره کرده و خیلی تجربه داره .
۴۰ساله کهشدم مونده بودم پدر چطوری از پس این همه کار بر میاد ؟ چقدر عاقله ، چقدر تجربهداره .
۴۵ساله که شدم … حاضر بودم همه چیز رو بدم که پدر برگرده تا من بتونمباهاش دربارة همه چیز حرف بزنم ! اما افسوس که قدرشو ندونستم …… خیلی چیزها می شدازش یاد گرفت !
حالا اگه اون هست و تو همهستی یه خورده ……
هر جوری میخوای جمله رو تمومکنید
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)