من آب را وقتی فراهم کرده بودم
دل را تهی از ماتم و غم کرده بودم
قبل از زمانی که بریزد آبرویم
نذرش همه دار و ندارم کرده بودم
آقا اگر در دستهایم بود شمشیر
من شرّشان را از سرت کم کرده بودم
دست مرا بستی تو با حرفت وگرنه…
حیوان صفتها را من آدم کرده بودم
فرصت اگر من داشتم با رخصت از تو
دنیای آنها را جهنم کرده بودم
چیز عجیبی نیست چشمم را دریدند
این صحنه را قبلاً مجسم کرده بودم
با ضربۀ گرزی سرم پاشید از هم
وقتی برای مشک سر خم کرده بودم
تیری سه شعبه زحمت من را هدر داد
با اینکه مشکی پُر فراهم کرده بودم روی اسبِ سرکش امواج زین انداخته
آن که روی آب را هم بر زمین انداخته
رود انگشتی ست جاری که ابالفضلِ جوان
پا به دریا برده و بر او نگین انداخته
رود دریای خروشانی شده در پای مرد
مثل ماهی که به زحمت پوستین انداخته
آن ابالفضلی که نَفْسَش هم یقیناً سرکش است
آن چنان نَفْس قوی را این چنین انداخته
طاق ابرویی که زیر گیسویش کرده کمین
تیر بر قلب سپاهِ در کمین انداخته
تو رگِ غیرت بخوانش من کلید قفل ها
قل هو اللهی که بر روی جبین انداخته
در همین نقطه فقط کوهی به کوهی می رسد
روی پیشانیش آن وقتی که چین انداخته
وسعت دیدش وسیع است و به جنگِ یک سپاه
اولین را کشته روی آخرین انداخته
علاقه مندی ها (Bookmarks)