
نوشته اصلی توسط
"مهدی"
ای کاش میتوانستم
یک لحظه میتوانستم ای کاش
بر شانه های خود بنشانم
این خلق بیشمار را،
گرد حباب خاک بگردانم
تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست
و باورم کنند
شاملو
پشه ای در استکان آمد فرود
تا بنوشد آنچه وا پس مانده بود
کودکی از شیطنت بازی کنان
بست با دستش دهان استکان
پشه دیگر طعمه اش را لب نزد
جست تا از دام کودک وا رهد
خشک لب، می گشت؛ حیران، راه جو
زیر و بالا، بسته هر سو راه او
روزنی میجست در دیوار و در
تا به آزادی رسد بار دگر
هرچه برجست تکاپو می فزود
راه بیرون رفتن از چاهش نبود
آنقدر کوبید بر دیوار سر
تا فرو افتاد خونین بال و پر
جان گرامی بود و آن نعمت لذیذ
لیک آزادی گرامی تر، عزیز
علاقه مندی ها (Bookmarks)