سلام خدمت همه دوستان،
سرکار خانم evin Allah البته شما چند موضوع را در يک تاپيک جا داده ايد! ولي با توجه به کليت جو تاپيک و بحثهاي دوستان ديدم که گويا يک نکته مشترک است که بحث حول محور آن بيشتر پيش رفته، من با اجازتون يک داستان تعريف مي کنم، نپرسيد به کدام جمله از جمله هايي که گفته ايد ربط دارد، به کليت حال و هواي تاپيک ربط دارد،(البته شايد به اولين جمله نزديکتر باشد)
يک کم شايد طولاني باشد، ولي خواهش مي کنم از دوستان که وقت بگذارند و تمام آن را بخوانند، شايد بتوانم با اين داستان به کسي کمکي کرده باشم:
يک روز پاي صحبت يک پيرمردي نشستم، تعريف کرد گفت که:
من در جواني خيلي فکور بودم و همه چيز را به صورت منطقي بررسي مي کردم و خيلي دقيق تجزيه و تحليل مي کردم، بعد در تفکراتم به يک بن بست رسيدم، راجع به زندگي انسان فکر مي کردم، فکر کردم به فرض من آدم خوبي باشم و به بهشت بروم! بعد تا ابد در بهشت بايد ماند؟ يک سال، دو سال، .... بي نهايت! تا ابد؟ بعد چي؟ بعد چي؟ داشتم ديوانه مي شدم، شبها از ترس خوابم نمي برد!
بعد گفت:
نمي دانم شايد براي بعضي ها اين مسئله اي نباشد، ولي براي من هم نابودي و فنا ترسناک بود و هم بودن و تا ابد زيستن! هيچ راه در رويي از اين افکار نداشتم!
سپس ادامه داد:
اين موضوع مانند حمله هاي عصبي گاه و بيگاه تمام وجودم را فرا مي گرفت! همين طور زندگي پيش مي رفت تا اينکه يک روز عاشق يک دختر جواني در همسايگي مان شدم، خيلي نجيب و با وقار بود، هر روز عشقم نسبت به او بيشتر مي شد، اگر يک روز او را نمي ديدم به هم ريخته مي شدم، و وقتي مي ديدمش قلبم به تپش افتاده و روحم تازه مي شد، تا اينکه تصميم گرفتم موضوع ازدواج با او را مطرح کنم، به مادرم گفتم و مادرم شروع به تحقيق راجع به او کرد و يک روز من را صدا کرد و گفت: بيا بنشين يک کار مهم باهات دارم.
بعد مادرم گفت: دخترک نمي تواند با تو ازدواج کند! گفتم چرا؟ گفت: بيماري سختي دارد و حداکثر يک سال ديگر بيشتر زنده نمي ماند........
انگار آسمان بر سرم خراب شده باشد، آرزو کردم که کاش مي شد من بميرم و او زنده بماند، حاضر بودم تا ابد در جهنم بمانم ولي او خوب بشود،
بعد پير مرد نگاهي به من کرد و گفت:
تو عاشق نشده اي، نمي فهمي من چه مي گويم!
سپس ادامه داد: .... در ميان اين غصه بي پايان ناگهان متوجه مطلبي شدم،
من که تا چندي پيش فکر اينکه تا ابد در بهشت بمانم (يا فاني شوم) ديوانه ام مي کرد حالا حاضر بودم به واسطه "يک عشق پاک" تمام عمرم را نه در بهشت! بلکه در جهنم بمانم!!
گويي خدا پاسخ سوالم را داده بود! اشک در چشمانم حلقه زد!
بلي اشکال کار خود "من" بودم!
من خود را مرکز همه عالم فرض کرده و همه چيز را داشتم با خودم مي سنجيدم!
من فاني شوم! من به بهشت روم! من فلان! من .....
ولي وقتي "من" يا در اصل منيت خود را از ميان برداريد جز يک دنيا زيبايي چيزي باقي نخواهد ماند!
اصل همه مشکلات از اين منيت سرچشمه مي گيرد.
پير مرد ادامه داد:
امروز ديگر در همين حد جسماني هم کمتر کسي عاشق مي شود! چه برسد به اينکه از اين عشق به سر عشق والاتر هم بتواند واقف شود.
عشق يعني از خود گذشتگي به تمام معنا!
بعد گفت:
اينها را براي هرکسي تعريف نکن، کسي که عاشق به تمام معنا نشده باشد درک نمي کند، حالا ممکن است اين عشق نسبت به فرزند آدم باشد، يعني فرزند آدم خداي ناکرده مريض شود و آدم حاضر باشد جانش را بدهد تا فرزندش زنده بماند، ولي بالاخره بايد يک جوري اين عشق در حد بالا برايش جلوه گر شده باشد تا متوجه اين سخنان شود.
اگر داستان مرا براي مردم عادي تعريف کني فقط مانند آدمهاي گنگ بهت نگاه مي کنند و بعد مي روند و پشت سرت هم خواهند گفت: يارو ديوانه بود!
راستش نمي گم آن موقع تمام سخنان پير مرد را فهميدم يک کم برايم سنگين بود، ظاهرش ساده بود ولي.... دقيق نمي دانم کي سر سخنان او را فهميدم.
ولي از وقتي فهميدم بسياري از مشکلاتم حل شد،
تمام ادبيات را دوباره مرور کردم، تمام صحبتهاي راجع به عقل و عشق در ادبيات نصيحتي بود براي ترک اين منيت!
و من احمق فکر مي کردم راجع به همين مسائل دم دستي است!
حالا مي فهميدم معني بيت: عاقلان نقطه پرگار وجودند ولي - عشق داند که در اين دايره سرگردانند يعني چي
عقل در اصل طرز تفکر "منيت" محور اوليه پير مرد بود که به بن بست رسيده بود و عشق طرز تفکر دوم او بعد از از خود بيخود شدن بود!
حالا مي فهميدم معني اين بيت: با مدعي مگوييد اسرار عشق و مستي - تا بي خبر بميرد در رنج خود پرستي يعني چه
ريشه بسياري از تفکرات مزاحم و منفي امروزي نيز همين تقويت طرز تفکر منيت مأبانه در جامعه است که نتيجه اش احساس تنهايي و دوري انسانها از هم در زندگي است.
رواج روز افزون چيزهايي مانند کلاسهاي فرا درماني، يوگا، مديتيشن و ... نيز در اصل واکنشي است که بر اثر هجوم اين تفکرات بروز کرده است.
نمي دانم چرا پير مرد داستانش را براي من تعريف کرد! شايد حس کرده بود در من توانايي درک مطلبي که مي خواست بگويد وجود دارد!
نمي دانم چرا داستان پير مرد را اينجا بيان کردم! شايد........
البته طبعا" نوشتار فوق خالي از نقص نيست، ولي اميدوارم تا حد کوچکي توانسته باشم مقصود نهايي ام را رسانده باشم.
موفق باشيد.
"من عرفه نفسه، فقد عرفه ربه" - هرکس خود را شناخت خداي خود را شناخته است
علاقه مندی ها (Bookmarks)