دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 144

موضوع: خدایا...

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    همکار تالار مدیریت
    نوشته ها
    1,814
    ارسال تشکر
    16,317
    دریافت تشکر: 15,586
    قدرت امتیاز دهی
    31283
    Array

    پیش فرض پاسخ : خدایا...

    نقل قول نوشته اصلی توسط aisan. نمایش پست ها
    خدا دوستت ندارم
    خواهشا بخون و بعد بشین و فکر کن که واقعا چنین است یا نه؟

    در قوم بنی اسراییل جوانی روزی حضرت موسی (ع) را دید که برای مناجات با خدا به بالای کوه می رود.جوان جلوی حضرت موسی را گرفت و گفت :ای موسی تو به کوه طور می روی ؟ موسی گفت: بلی چکار داری؟

    آن جوان به حالت توهین آمیز گفت: به خدایت بگو من او را دوست ندارم و هیچ انتظاری هم از او ندارم روزی هم از او نمی خواهم. و تاکید کرد همه این موارد را پیش خدا بگوید.حضرت موسی فهمید این جوان جاهل است گفت: قبول است. حضرت موسی وقتی به کوه طور رسید و با ان رسم و حال خود مناجات کرد. وقتی که خواست برگردد خدا گفت: ای موسی پیغام آن جوان را به ما نرساندی. حضرت موسی گفت: خدایا این جوان بی عقل است و نمی فهمد تو اورا ببخش.خدا گفت:ای موسی بدون اینکه تو چیزی بگویی ما او را بخشیدیم به ان جوان بگو: خدا فرمود: تو اگر او را دوست نداری او تو را دوست دارد و غذا می دهد و اموری هم که داری اگر صلاح باشد انجام می دهد. برو و بگو.حضرت موسی وقتی رسید به شهر آن جوان بی ادب آمد جلو موسی و گفت : پیغام ما را به خدا رساندی حضرت موسی گفت: من از پیغام تو خجالت کشیدم که بگویم ولی خدا که همه جا هست و می شنود. خدا گفت به تو بگویم که اگر تو اورا دوست نداری و انتظاری از او نداری. خدا تو را دوست دارد و هر حاجتی هم که داری اگر به صلاح باشد به جا می آورد.جوان توبه کرد و گفت خدا تو چقدر مهربانی



    انصاف نیست شکایت دلت که بین تو و معبودت است رو که خدا خودش بهترین شنونده است؛به دیگران بگویی. به خودش در خلوتت بگو اما اول بدون که در برابر چه وجودی ایستادی و حرف دلت رو خیلی راحت بهش بگو.

    ساعت تقریبا 1 بامداد اینجا نوشتی. همین موقع میرفتی جلوی پنجرا به آسمون نگاه میکردی و مودبانه میگفتی پس چی شد؟ من ازت چیزی خواسته بودم. اگه صلاح نبود دلمو آروم کن.

    عاشقان که حرفشونو جار نمیزنن. میزنن؟ تو چرا باید چنین اجازه ای میدادی تا بنده ای چون این حقیر بین تو و خدایت دخالت کنم؟

    رسم عاشقی ندانستی و قانون عاشقان شکستی.
    ویرایش توسط عبدالله91 : 14th January 2014 در ساعت 07:55 AM

    الهی؛ تشنگی ام را در کسب علم و عملم را در آنچه رضایت توست قرار بده.
    آمین

  2. 3 کاربر از پست مفید عبدالله91 سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •