خواهشا بخون و بعد بشین و فکر کن که واقعا چنین است یا نه؟
در قوم بنی اسراییل جوانی روزی حضرت موسی (ع) را دید که برای مناجات با خدا به بالای کوه می رود.جوان جلوی حضرت موسی را گرفت و گفت :ای موسی تو به کوه طور می روی ؟ موسی گفت: بلی چکار داری؟
آن جوان به حالت توهین آمیز گفت: به خدایت بگو من او را دوست ندارم و هیچ انتظاری هم از او ندارم روزی هم از او نمی خواهم. و تاکید کرد همه این موارد را پیش خدا بگوید.حضرت موسی فهمید این جوان جاهل است گفت: قبول است. حضرت موسی وقتی به کوه طور رسید و با ان رسم و حال خود مناجات کرد. وقتی که خواست برگردد خدا گفت: ای موسی پیغام آن جوان را به ما نرساندی. حضرت موسی گفت: خدایا این جوان بی عقل است و نمی فهمد تو اورا ببخش.خدا گفت:ای موسی بدون اینکه تو چیزی بگویی ما او را بخشیدیم به ان جوان بگو: خدا فرمود: تو اگر او را دوست نداری او تو را دوست دارد و غذا می دهد و اموری هم که داری اگر صلاح باشد انجام می دهد. برو و بگو.حضرت موسی وقتی رسید به شهر آن جوان بی ادب آمد جلو موسی و گفت : پیغام ما را به خدا رساندی حضرت موسی گفت: من از پیغام تو خجالت کشیدم که بگویم ولی خدا که همه جا هست و می شنود. خدا گفت به تو بگویم که اگر تو اورا دوست نداری و انتظاری از او نداری. خدا تو را دوست دارد و هر حاجتی هم که داری اگر به صلاح باشد به جا می آورد.جوان توبه کرد و گفت خدا تو چقدر مهربانی
انصاف نیست شکایت دلت که بین تو و معبودت است رو که خدا خودش بهترین شنونده است؛به دیگران بگویی. به خودش در خلوتت بگو اما اول بدون که در برابر چه وجودی ایستادی و حرف دلت رو خیلی راحت بهش بگو.
ساعت تقریبا 1 بامداد اینجا نوشتی. همین موقع میرفتی جلوی پنجرا به آسمون نگاه میکردی و مودبانه میگفتی پس چی شد؟ من ازت چیزی خواسته بودم. اگه صلاح نبود دلمو آروم کن.
عاشقان که حرفشونو جار نمیزنن. میزنن؟ تو چرا باید چنین اجازه ای میدادی تا بنده ای چون این حقیر بین تو و خدایت دخالت کنم؟
رسم عاشقی ندانستی و قانون عاشقان شکستی.
علاقه مندی ها (Bookmarks)