يادش بخير...
با داداشم چند تا جوجه رنگي خريده بوديم و ديگه شده بوديم عيالوار ؛ صبح تا شب كارمون شده بود پيدا كردن كرم از توی باغچه و سير كردن شكم جوجه ها ؛ (از همون بچگي هم خانواده دوست بودم) ؛ خلاصه به فكر افتاديم براشون خونه درست كنيم ؛ يه خونه با جعبه ميوه درست كرديم و روش وام مسكن گرفتيم وطبقه بالاشو بسازيم كه حمله گربه هاي دريده و پدرسوخته محله امان نداد و چندتاشون شب مرحوم شدن و روانه شكم كاردخورده گربه شدن ؛ فردا صبحش بعد از برگزاري مراسمات فاتحه خواني و ختم و هفتم و چهلم ؛ با هماهنگي بخش تسليحات ساخت پدرجان ؛ و سمي كردن تيرو كمان و سوزن خياطي ؛ رفتيم براي شكار گربه هاي ننه مرده ! آقا از شما چه پنهون تا شب روي ديوار انباري داخل حياط كشيک داديم و اما انگار نه انگار ؛ گربه كه هيچ حتي سوسک ها هم از اونجا رد نشدن ؛
و اما داستان جنگ با گربه ها در پستهاي بعدي ادامه دارد...






پاسخ با نقل قول



علاقه مندی ها (Bookmarks)