ممنونم از جناب الماس پارسی گرامی
این قضیه کاست بعدها بارها و بارها با کاست ها داداش بزرگتر انجام میشد که با ترفندهای برادر کوچیکانه از زیر کتک در می رفتیم
----------
این یکی دیگه خیلی نوبره.
در همون ایام ابتدایی خانوادگی رفته بودیم حرم امام ره زیارت. بعد چون اون ایام خیلی حرم امام شلوغ می شد برای کفشداری یه شماره های چوبی درست کرده بودن برای کفشداری.
من و عموم که داشتیم می رفتیم داخل کفاشمون رو باهم دادیم و شماره رو عمو گرفت و رفتیم تو. بعد از اندکی احساس نیاز به wc کردم که شماره کفشداری رو از عمو گرفتم . بعد از اینکه کفشدار کفشم رو داد , دوباره شماره رو بهم پس داد ( چون هنوز کفش عموم تو کفشداری بود) منم تعجب کردم هر چی فک کردم گفتم حالا با این چیکار کنم
چشمتون روز بد نبینه رفتم گوشه ی یکی از باغچه ها زیر خاک گذاشتم که اصلا صداشم در نیاد. دیگه همین جوری تو حیاط مشغول بازی بودیم که دیدم یه عده زن و مرد و کوچیک و بزرگ دارن صدام می کنن
رفتم ببینم چه خبره دیدم میگن شماره کفشداری رو بده. منم ترسیده بودم فکر می کردم می خوان دعوام کنن که چرا دوباره شماره رو از کفشداری گرفتی .. منکر شدم و گفتم شماره ندارم !!!!!!
از اینا اصرار از من انکار..
بعد کفشدار بیچاره منو کشید کنار و گفت ببین پسرم یه شماره بهت دادم یادته؟! منم همینجوری داشتم نگاش می کردمگفت چیکارش کردی؟ اگه نیاری اش کفش عموت رو بهش نمیدم. منم گفتم اگه بیارم به بابا و عموم نگی ها.. گفت باشه . ولی فک کنم شوخی کرده بود که نمی گم
هیچی رفتم از گوشه باغچه شماره رو برداشتم بردم بهش دادم و فرار کردم
الانم که فکرشو می کنم می بینم واقعا شوخی کرده بود که نمی گم![]()
علاقه مندی ها (Bookmarks)