پنج ثانیه تا سبز شدن چراغ زمان داشت؛ دراین فکربود که پایش را روی پدال کلاچ بگذارد که ناگهان با صدای بوق اتومبیل پشت سر، که راننده اش به انتظار سبز شدن چراغ،
بی وقفه پایش روی پدال بود، از خواب پرید....
اری، خواب بود.
اندکی به ساعت خیره شد؛ هنوز تا شش صبح فرصت داشت.چشم هایش را بهم فشرد و سعی کرد بخوابد اما، دیگرخواب به چشمانش نمی امد.
گویی خستگی ان شب جان فرسا در بیمارستان،با ساعتی خواب، خیال رفتن داشت.
در یک لحظه، به یاد خوابی که دیده بود افتاد. با خود اندیشید: ((عجب روزهایی ست! حتی در خواب هم باید منتظر باشم!، منتظر سبز شدن چراغ!))
با این فکر خنده ی تلخی زد؛ ساعت فرا رسیدن شش صبح را گوشزد می کرد...
هنوز غرق خیالات و خواب هایش بود که خود را رو به روی ایینه یافت، شناسنامه اش سی و چند سال داشت اما شمایلش، سر رسیدن دزدِ پیری را نشان می داد
که ظاهرِجوانی را ربوده بود.
کمی در اینه نگرست. درست به خاطر نداشت که صبحانه خورده است یا نه؛ چشم هایش را بست و بعد از درنگی صدا را بالا برد و گفت: ((ای دزد! ببین...!))
در این لحظه دیده گشود؛ در ایینه به خود زل زد؛ خنده ای کرد و سری تکان داد....
صدای بسته شدن در، پرندگانی را که روی درخت حیاط خانه اواز می خواندند، ترساند.
ده ثانیه تا سبز شدن چراغ زمان داشت؛ در این فکر بود که پایش را روی پدال کلاچ بگذارد که ناگهان یادِ خوابِ شب گذشته، میهمان ذهنش شد.
با خود اندیشید اگر پنج ثانیه دیگر، راننده خودرویِ پشت سرش، به گمان این که او کور یا کر است! دست روی بوق بگذارد و به ثانیه های پایانی بی توجه باشد،
خوابش به واقعیت پیوسته است!
با این خیال، خنده ای به نشانه ی تمسخر نقش لبانش شد؛ نفس عمیقی کشید؛ سرش را بر روی فرمان خم کرد و چشم ها را بست....
با صدای تیر تفنگی دیده باز کرد. سعی داشت در ان هجوم سیاهی و یورش فریادها متمرکز شود.
به ناگاه در دیگر طرف، چهره ی اشنایی یافت که سینه خیز پیش می رفت؛ با تمام توان بلند شد و قدم به دویدن برداشت تا خود را به او برساند که با بانگی به خود امد
: ((امیر علی بخواب!))
دهانش مملو از خاک بود و از پیشانیش کمی خون می امد؛ همان طور که روی زمین افتاده بود سرش را برگرداند تا چهره ی صدا را بیابد که گرمای دستی بر شانه اش نشست
وقلبش را دگرگون ساخت.
احساس اشنایی سراپای وجودش را دربر گرفت. این احساس را خوب می شناخت....
: ((امیر علی این جا چی کار می کنی؟! دکتر! چندبار بگم بمون عقب؟!))
: ((محمد! عقب بمونم چی کار کنم؟! جنگ اینجاس، نه اون عقب!))
: ((ما کلی زخمی داریم! باید به اونا برسی!))
: ((حواسم هست!مشکلی باشه برمیگردم، جامو خالی نمی ذارم....))
صدای انفجاری گفت و گوی ان ها را پایان داد؛ و لحظه ای دیگر فریادی بلند شد: ((شیمیاییه!))
با تمام قوا تلاش کرد چشم هایش را باز کند؛ گلویش می سوخت؛ سرش گیج می رفت. از هر سو صداهایی مبهم می شنید. به درستی چیزی ازجزییات حادثه نمی یافت اما می دانست
که تعداد مجروحین زیاد است و باید به عقب برگردد اما، محمد کجا بود؟ چرا او را نمی دید؟
روی زمین پیش رفت تا وی را بیابد.
: ((امیرعلی...!))
صدای خفه ای در سمفونی تیر و تفنگ به گوش رسید.
: ((امیر علی... ماسکت کو...؟))
به سختی نفس می کشید. نمی توانست به دیدگانش اعتماد کند، شاید هم نمی خواست....، محمد در گوشه ای، با بدنی سراسر خون و ترکش، از او می خواست ماسکش را بزند.
: ((محمد...))
زمان می گذشت؛ فریادها اوج می گرفت وان دو، غرق نگاه یکدیگر، دور از این هیاهو، حرف دل می بافتند...
: ((امیرعلی... اب داری؟))
: ((اره! بیا!))
دست هایش که قمقمه ی اب را نزدیک می برد، می لرزید. تابستان گرمی بود اما تمام بدنش، در سردی موحشی فرو می رفت.
: ((محمد!...نرو!))
از پهلوی محمد خون زیادی می رفت؛ دستش را روی زخم گذاشت و با اندک نیرویی که در بدن داشت،فشار داد؛ناله ی کوتاه محمد بلند شد.
: ((محمد با توام! چشماتو نبند. خوب میشی.الان می برمت عقب.محمد نرو! خوب میشی....))
: ((امیرجان...داداش...))
گویی محمد هم دلتنگ برادر بود....از همین حالا....
پنج ثانیه از سبز شدن چراغ می گذشت. انتظار، رانندگان را کلافه کرد بود و حال....
خودرویی که در جلو قرار داشت، حرکت نمی کرد. صدای بوقِ درفضا، خبر از انتظار سختی که بر دیگران غالب بود می داد.
اما او، فارغ از دغدغه های این زمین، این خاک و خاکیان، تنها انتظارش، به سر رسیده بود....
او دیگر در اغوش محمد بود.
بچه ها ببخشیداگه به خوبی داستانای شما و ایده هاتون نیست .باید بیشتر وقت بذارم





پاسخ با نقل قول


علاقه مندی ها (Bookmarks)