دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 4 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 77

موضوع: خ د ا و ن د .....

  1. #31
    همکار تالار روانشناسی
    رشته تحصیلی
    روانشناسی شخصیت
    نوشته ها
    1,375
    ارسال تشکر
    4,960
    دریافت تشکر: 4,070
    قدرت امتیاز دهی
    11916
    Array
    mozhgan.s's: جدید50

    پیش فرض پاسخ : خ د ا و ن د .....

    اجازه خدا............!
    میشه ورقمو بدم؟؟؟؟؟ میدونم وقت امتحان تموم نشده...اما دیگه خسته شدم
    آلزایمر گاهی درد نیست...
    درمان است!!

  2. 4 کاربر از پست مفید mozhgan.s سپاس کرده اند .


  3. #32
    کاربر جدید
    رشته تحصیلی
    فیزیک -گرایش ذرات بنیادی
    نوشته ها
    41
    ارسال تشکر
    115
    دریافت تشکر: 146
    قدرت امتیاز دهی
    789
    Array
    تجلی افکار's: جدید97

    پیش فرض پاسخ : خ د ا و ن د .....

    در راه بودم
    در تکاپو بودم
    و به دنبال معرفت در دریاها رفتم
    در جنگل رفتم
    در اسمان رفتم
    در کوه رفتم
    در شهر رفتم
    و در همه جا
    قایقی از جنس اب ساختم و به دریا رفتم
    از دریا پرسیدم خدا کیست
    دریا هیچ نگفت و افروخت
    به زمین رفتم
    و از زمین پرسیدم خدا چیست
    و زمین هیچ نگفت و لرزید
    به جنگل رفتم
    و از جنگل پرسیدم خدا کجاست
    و جنگل هیچ نگفت
    و مرد
    به کوه رسیدم
    و از کوه پرسیدم خدا یعنی چه
    و کوه هیچ نگفت و فوران کرد
    به رودی رسیدم و از او پرسیدم
    خدا چیست
    و رود هیچ نگفت و خشکید
    به خورشید رفتم
    و از خورشید پرسیدم خدا کجاست
    و خورشید هیچ نگفت و سرد شد و مرد
    و به ماه رفتم و از ماه پرسیدم خدا یعنی چه
    و ماه هیچ نگفت و افتاد بر روی زمین
    و رفتم به اسمان
    و از اسمان پرسیدم خدا کیست
    و اسمان هیچ نگفت و شکافت و قرمز شد
    و رفتم
    و پرواز کردم
    تا به عرش برسم
    و پرواز کردم
    در راه
    ابلیس را دیدم و از او پرسیدم
    خدا کجاست
    و ابلیس هیچ نگفت و بر من سجده کرد
    و رفتم
    و در راه جبرئیل را دیدم
    که هزار بال داشت
    از او پرسیدم خدا کیست
    و هیچ نگفت و بال های خود را سوزاند
    و رفتم و به عزرائیل رسیدم
    و از او پرسیدم خدا کیست
    و او هیچ نگفت و مرد
    و رفتم و به اسرافیل رسیدم و از او پرسیدم
    خدا کیست
    و او شیپور خود را سوزاند
    و رفتم و به خدا رسیدم
    و فهمیدم کیست چیست و کجاست
    وقتی من به خدا رسیدم
    اسمان لرزید
    کوه ها مردند
    جنگل ها سرخ شدند
    و پرندگان می گفتند چرا ما فیلسوف نیستیم
    و شهر ها سوختند
    و ماه منفجر شد
    زمین سبز شد
    رود معرفت نقاشی می کرد
    فرشتگان ادم را کشتند
    ابلیس خوب شد
    زمین اسمان را لعنت میکرد
    و ادم میوه ی ممنوعه را نخورد
    و غورباقه ای می گفت من چرا به بزرگی یک نهنگ نیستم
    جبرئیل دروغ میگفت
    عزرائیل مرگ را میفروخت
    اسرافیل شیپور خود را با یک سیب عوض کرد
    و فرشتگان به ادم مهربانی میفروختند
    و بهشت زرد شد
    و جهنم سرد شد
    و من خدا را وقتی شناختم
    که وسعت یک برگ را به اسمان نفروختم
    و همان گونه که خود را کشتم دیگران را بکشم
    من خدا را وقتی شناختم که در ذهنم اب رختم
    و زمانی که اب را خوردم
    و ذهنم را پاره کردم
    ولی در نهایت شناختم
    ویرایش توسط تجلی افکار : 23rd July 2013 در ساعت 11:11 AM

  4. 4 کاربر از پست مفید تجلی افکار سپاس کرده اند .


  5. #33
    کاربر جدید
    رشته تحصیلی
    فیزیک -گرایش ذرات بنیادی
    نوشته ها
    41
    ارسال تشکر
    115
    دریافت تشکر: 146
    قدرت امتیاز دهی
    789
    Array
    تجلی افکار's: جدید97

    پیش فرض پاسخ : خ د ا و ن د .....

    شب بود
    باران می بارید
    و اسمان می نالید
    در شهر بودم
    مردمی را دیدم که ذهن میخریدند
    افتاب میخریدند
    و ستاره میکاشتند
    ابلیس را دیدم که انسان شده بود و انسانیت را میفروخت
    پدرم را دیدم که برگ میخورد
    مادرم را دیدم
    که اسمان را سند زده بود
    اسبی را دیدم که ریاضی میخواند
    بزی را دیدم که اب را میفهمید
    ستاره ای را دیدم که به سبزی رحلت کرد
    دانشمندی را دیدم که نور را در استکان ریخت
    دختر بچه ای دیدم که بندگی می کرد
    و خدا را دیدم که بندگی میفروخت
    و خود را دیدم که داشت جهل را میبخشید
    و رفتم و در کمان خیال تیری از جنس خودشناسی گذاشتم
    و خود را در باد رها کردم
    و در تصور تکاپوی خیال در رسیدن به خود تیر را رها کردم
    و خدا را دیدم
    و زیبایی را دیدم
    و اسمان را دیدم
    و نور را دیدم
    و بندگی را دیدم
    و سبزی را دیدم
    و باد را دیدم
    و فقه را دیدم
    و خود را دیدم
    تیر را دیدم
    قلب را دیدم
    خون را دیدم
    و من مردم
    و پدرم مرد
    و ماهی ها مردند
    و مادرم مرد
    و ذهن مرد
    و اسب مرد
    و خیال مرد
    و محبت مرد
    و بندگی مرد
    و نور مرد
    تنها
    چیزی که نمرد
    خدا بود و عشق

  6. 5 کاربر از پست مفید تجلی افکار سپاس کرده اند .


  7. #34
    کاربر جدید
    رشته تحصیلی
    رادیولوژی
    نوشته ها
    77
    ارسال تشکر
    378
    دریافت تشکر: 1,213
    قدرت امتیاز دهی
    981
    Array
    MJA70's: جدید128

    پیش فرض پاسخ : خ د ا و ن د .....

    در ساحل دریای زندگی قدم میزدم.....
    همه جا دو رد پا دیدم
    جای پای من و خدا.....
    به سخت ترین لحظه ها که رسیدم
    فقط یک جای پا دیدم.....
    گفتم:خدایا مرا در سخت ترین لحظات زندگی رها کردی؟
    ندا آمد:تو را در سخت ترین لحظه ها به دوش کشیدم.

    پیشانی گر زداغ گنه سیه شود بهترازداغ مهره ازسر ریا...نام خدا نبردن ازآن به که زیرلب بهرفریب خلقبگویی خداخدا

  8. 4 کاربر از پست مفید MJA70 سپاس کرده اند .


  9. #35
    کاربر جدید
    رشته تحصیلی
    فیزیک -گرایش ذرات بنیادی
    نوشته ها
    41
    ارسال تشکر
    115
    دریافت تشکر: 146
    قدرت امتیاز دهی
    789
    Array
    تجلی افکار's: جدید97

    پیش فرض پاسخ : خ د ا و ن د .....

    فاتح نور وجود خود باش
    اب ها را به پلیدی نشناس
    دره ها را به زمین پاس بدار
    ابر را دوست بدار
    ماه را کوچک کن
    و شیاطین وجو خود را
    در جهان ابدیت
    در همان اتش سوزان جهنم بنداز
    باد ها را بو کن
    عاشق ذره ای از خاک محبت ها شو
    سیب را دفن بکن
    راز افتادن باران ار ابر
    راز فهمیدن بوی گل سرخ
    راز عاشق شدن برگ درخت
    راز رفتن بر عرش
    راز مرگ یک اسب
    راز بودن با او
    راز اتش در برف
    راز یک پیر خمار
    راز مردی در راه
    راز نوری در صبح
    راز سرد بودن
    راز انسان در راه
    راز تاریک وجود
    راز ماری در اب
    راز خونی در رگ
    راز یک گمشدگی
    راز تیری در قلب
    راز قتل یک شیر
    راز فهمیدن نور
    راز پاک یک بز
    راز رحلت در ابر
    راز موجی در روح
    راز بال ملکوت
    همه را پاس بدار
    و کسی باش
    که در ترس خود از خیز بلند یک موج
    موج را نفروشد
    و در پاسخ عکس العمل یک راسو
    درد را نفروشد
    و در این هنگامه
    همه را پاک کند
    و بداند که در این راه رو تنگ غرور
    باید عشق را بدهد
    نور ها را بدرد
    و خدا را گوید
    که مرا پاک مکن
    که مرا انس نکن
    که مرا دوست ندار
    و اگر جمله ای ایمان بلدی پس خدا را بشنو
    و به ابلیس بگو
    هیچ نگوید تا باد
    اب را حمل کند
    و خدا را حس کن
    ویرایش توسط تجلی افکار : 28th July 2013 در ساعت 05:59 AM

  10. 3 کاربر از پست مفید تجلی افکار سپاس کرده اند .


  11. #36
    دوست آشنا
    نوشته ها
    274
    ارسال تشکر
    2,943
    دریافت تشکر: 1,633
    قدرت امتیاز دهی
    4481
    Array
    آن شرلی's: سکوت

    پیش فرض پاسخ : خ د ا و ن د .....

    پروردگارا ، آرامش را همچون دانه های برف ، آرام و بیصدا به سرزمین قلب کسانیکه برایم عزیزند ، بباران . . .
    سید علی لب تر کند , جان را فدایش میکنم!

  12. 4 کاربر از پست مفید آن شرلی سپاس کرده اند .


  13. #37
    کاربر جدید
    رشته تحصیلی
    رادیولوژی
    نوشته ها
    77
    ارسال تشکر
    378
    دریافت تشکر: 1,213
    قدرت امتیاز دهی
    981
    Array
    MJA70's: جدید128

    پیش فرض پاسخ : خ د ا و ن د .....

    خدایا
    مراجع که نمیدانند!!!
    فرو بردن این همه بغض روزه را باطل نمیکند؟
    پیشانی گر زداغ گنه سیه شود بهترازداغ مهره ازسر ریا...نام خدا نبردن ازآن به که زیرلب بهرفریب خلقبگویی خداخدا

  14. 5 کاربر از پست مفید MJA70 سپاس کرده اند .


  15. #38
    کاربر جدید
    رشته تحصیلی
    فیزیک -گرایش ذرات بنیادی
    نوشته ها
    41
    ارسال تشکر
    115
    دریافت تشکر: 146
    قدرت امتیاز دهی
    789
    Array
    تجلی افکار's: جدید97

    پیش فرض پاسخ : خ د ا و ن د .....

    در جاده ای بودم
    پر از پیچ و خم
    جاده ای به سوی مکوت
    جاده ای که با نور اسفالتش کرده بودند
    جاده ای که در امتداد خورشید بود
    در جاده کسانی بودند
    ابلیس بود
    و تمام مردم شهر
    رفتم
    در دستم صندوقی بود
    که در دستم سنگینی میکرد
    وقتی من ان را میبردم
    احساس میکردم اسمان را میکشم
    در راه بودم
    ابلیس را دیدم که دست مرا میکشید و با خود میبرد به جایی
    رفتم با او
    و او مرا به کوچه ای به نام غرور راهنمایی کرد
    من از ترس اینکه او از من تواضع را بدزدد
    فرار کردم و به جاده ی اصلی رسیدم
    مردم را دیدم که دسته دسته به کوچه هایی میرفتند
    من از ترس اینکه صندوقه چه ام را ندزدند به ان کوچه ها نرفتم .
    اسم کوچه ها را میدیدم
    مردمانی را دیدم
    به کوچه ی حسد رفتند
    و کسانی دیدم
    به کوچه ی خشم رفتند
    عده ای هم به کوچه ی انتقام رفتند
    گروهی دیدم
    که نه به کوچه بلکه از دره ی دروغ خود را پرت کردند
    گروهی دیدم خود را به اتش فساد میسوزاندند
    طایفه ای دیدم
    خود را با زهری از جنس حق الناس کشتند
    مردی را دیدم در دریای ریا پرید و خود را کشت
    کسی را دیدم با شمشیر ظلم سر خود را برید
    و جمعیتی دیدم
    در کوچه ی دنیا پرستی رفتند
    مردمانی دیدم
    خود را با طناب طمع خفه کردند
    جماعتی دیدم
    خود را با تیر هوس کشتند
    داشتم میرفتم
    به جلو نگاه کردم کسی نبود
    به عقب نگاه کردم هیچکس نبود
    رفتم
    و رفتم
    و خودم تنها بودم
    از دور خدا را دیدم که میخندید
    و برایم دست تکان میداد
    فرشتگان داشتند فرش قرمز مینداختند
    خدا را میدید که بی تاب بود و در انتظار من
    رفتن و خدا را در اغوش گرفتم
    احساس سبکی کردم
    فکر کردم شاید صندوق را انداختم ولی در دستم بود
    در ان را باز کردم
    باورم نمیشد
    غرور را دزدیده بودند و در جایش تواضع گذاشتند
    حسد را برده بودند
    و در جایش خیرخواهی گذاشته بودند
    خشم را برده بودند
    و در جایش ارامش را کاشته بودند
    انتقام را دیدم
    نبود ولی در جایش بخشش بود
    نگاه کردم
    دروغ را برده بودند
    ولی در جایش راستگویی روییده بود
    فساد را دیدم سوخته بود
    ولی از خاکسترش پاک دامنی خلق شده بود
    ریا را دزدیده بودند و در جایش بندگی بود
    ظلم را دیدم پاره شده بود
    و عدالت را دیدم سالم بود
    طمع را بریده بودند
    دنیا پرستی فاسد شده بود
    حق الناس ریخته بود
    و هوس را دیدم منفجر شده بود
    و در جایش عشق را دیدم که متولد شده بود
    و چشمان خدا را دیدم که عشق در ان موج میزد
    و خود را دیدم که از شدت خوبی متبلور شده بود

  16. 2 کاربر از پست مفید تجلی افکار سپاس کرده اند .


  17. #39
    کاربر جدید
    رشته تحصیلی
    رادیولوژی
    نوشته ها
    77
    ارسال تشکر
    378
    دریافت تشکر: 1,213
    قدرت امتیاز دهی
    981
    Array
    MJA70's: جدید128

    پیش فرض پاسخ : خ د ا و ن د .....

    نقل قول نوشته اصلی توسط تجلی افکار نمایش پست ها
    در جاده ای بودم
    پر از پیچ و خم
    جاده ای به سوی مکوت
    جاده ای که با نور اسفالتش کرده بودند
    جاده ای که در امتداد خورشید بود
    در جاده کسانی بودند
    ابلیس بود
    و تمام مردم شهر
    رفتم
    در دستم صندوقی بود
    که در دستم سنگینی میکرد
    وقتی من ان را میبردم
    احساس میکردم اسمان را میکشم
    در راه بودم
    ابلیس را دیدم که دست مرا میکشید و با خود میبرد به جایی
    رفتم با او
    و او مرا به کوچه ای به نام غرور راهنمایی کرد
    من از ترس اینکه او از من تواضع را بدزدد
    فرار کردم و به جاده ی اصلی رسیدم
    مردم را دیدم که دسته دسته به کوچه هایی میرفتند
    من از ترس اینکه صندوقه چه ام را ندزدند به ان کوچه ها نرفتم .
    اسم کوچه ها را میدیدم
    مردمانی را دیدم
    به کوچه ی حسد رفتند
    و کسانی دیدم
    به کوچه ی خشم رفتند
    عده ای هم به کوچه ی انتقام رفتند
    گروهی دیدم
    که نه به کوچه بلکه از دره ی دروغ خود را پرت کردند
    گروهی دیدم خود را به اتش فساد میسوزاندند
    طایفه ای دیدم
    خود را با زهری از جنس حق الناس کشتند
    مردی را دیدم در دریای ریا پرید و خود را کشت
    کسی را دیدم با شمشیر ظلم سر خود را برید
    و جمعیتی دیدم
    در کوچه ی دنیا پرستی رفتند
    مردمانی دیدم
    خود را با طناب طمع خفه کردند
    جماعتی دیدم
    خود را با تیر هوس کشتند
    داشتم میرفتم
    به جلو نگاه کردم کسی نبود
    به عقب نگاه کردم هیچکس نبود
    رفتم
    و رفتم
    و خودم تنها بودم
    از دور خدا را دیدم که میخندید
    و برایم دست تکان میداد
    فرشتگان داشتند فرش قرمز مینداختند
    خدا را میدید که بی تاب بود و در انتظار من
    رفتن و خدا را در اغوش گرفتم
    احساس سبکی کردم
    فکر کردم شاید صندوق را انداختم ولی در دستم بود
    در ان را باز کردم
    باورم نمیشد
    غرور را دزدیده بودند و در جایش تواضع گذاشتند
    حسد را برده بودند
    و در جایش خیرخواهی گذاشته بودند
    خشم را برده بودند
    و در جایش ارامش را کاشته بودند
    انتقام را دیدم
    نبود ولی در جایش بخشش بود
    نگاه کردم
    دروغ را برده بودند
    ولی در جایش راستگویی روییده بود
    فساد را دیدم سوخته بود
    ولی از خاکسترش پاک دامنی خلق شده بود
    ریا را دزدیده بودند و در جایش بندگی بود
    ظلم را دیدم پاره شده بود
    و عدالت را دیدم سالم بود
    طمع را بریده بودند
    دنیا پرستی فاسد شده بود
    حق الناس ریخته بود
    و هوس را دیدم منفجر شده بود
    و در جایش عشق را دیدم که متولد شده بود
    و چشمان خدا را دیدم که عشق در ان موج میزد
    و خود را دیدم که از شدت خوبی متبلور شده بود
    واقعا زیبا بود
    پیشانی گر زداغ گنه سیه شود بهترازداغ مهره ازسر ریا...نام خدا نبردن ازآن به که زیرلب بهرفریب خلقبگویی خداخدا

  18. 2 کاربر از پست مفید MJA70 سپاس کرده اند .


  19. #40
    دوست آشنا
    نوشته ها
    274
    ارسال تشکر
    2,943
    دریافت تشکر: 1,633
    قدرت امتیاز دهی
    4481
    Array
    آن شرلی's: سکوت

    پیش فرض پاسخ : خ د ا و ن د .....

    خدایا
    مارو ببخش که در کار خیر
    یا “جار” زدیم…
    یا “جا” زدیم…
    سید علی لب تر کند , جان را فدایش میکنم!

  20. 3 کاربر از پست مفید آن شرلی سپاس کرده اند .


صفحه 4 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •