در راه بودم
در تکاپو بودم
و به دنبال معرفت در دریاها رفتم
در جنگل رفتم
در اسمان رفتم
در کوه رفتم
در شهر رفتم
و در همه جا
قایقی از جنس اب ساختم و به دریا رفتم
از دریا پرسیدم خدا کیست
دریا هیچ نگفت و افروخت
به زمین رفتم
و از زمین پرسیدم خدا چیست
و زمین هیچ نگفت و لرزید
به جنگل رفتم
و از جنگل پرسیدم خدا کجاست
و جنگل هیچ نگفت
و مرد
به کوه رسیدم
و از کوه پرسیدم خدا یعنی چه
و کوه هیچ نگفت و فوران کرد
به رودی رسیدم و از او پرسیدم
خدا چیست
و رود هیچ نگفت و خشکید
به خورشید رفتم
و از خورشید پرسیدم خدا کجاست
و خورشید هیچ نگفت و سرد شد و مرد
و به ماه رفتم و از ماه پرسیدم خدا یعنی چه
و ماه هیچ نگفت و افتاد بر روی زمین
و رفتم به اسمان
و از اسمان پرسیدم خدا کیست
و اسمان هیچ نگفت و شکافت و قرمز شد
و رفتم
و پرواز کردم
تا به عرش برسم
و پرواز کردم
در راه
ابلیس را دیدم و از او پرسیدم
خدا کجاست
و ابلیس هیچ نگفت و بر من سجده کرد
و رفتم
و در راه جبرئیل را دیدم
که هزار بال داشت
از او پرسیدم خدا کیست
و هیچ نگفت و بال های خود را سوزاند
و رفتم و به عزرائیل رسیدم
و از او پرسیدم خدا کیست
و او هیچ نگفت و مرد
و رفتم و به اسرافیل رسیدم و از او پرسیدم
خدا کیست
و او شیپور خود را سوزاند
و رفتم و به خدا رسیدم
و فهمیدم کیست چیست و کجاست
وقتی من به خدا رسیدم
اسمان لرزید
کوه ها مردند
جنگل ها سرخ شدند
و پرندگان می گفتند چرا ما فیلسوف نیستیم
و شهر ها سوختند
و ماه منفجر شد
زمین سبز شد
رود معرفت نقاشی می کرد
فرشتگان ادم را کشتند
ابلیس خوب شد
زمین اسمان را لعنت میکرد
و ادم میوه ی ممنوعه را نخورد
و غورباقه ای می گفت من چرا به بزرگی یک نهنگ نیستم
جبرئیل دروغ میگفت
عزرائیل مرگ را میفروخت
اسرافیل شیپور خود را با یک سیب عوض کرد
و فرشتگان به ادم مهربانی میفروختند
و بهشت زرد شد
و جهنم سرد شد
و من خدا را وقتی شناختم
که وسعت یک برگ را به اسمان نفروختم
و همان گونه که خود را کشتم دیگران را بکشم
من خدا را وقتی شناختم که در ذهنم اب رختم
و زمانی که اب را خوردم
و ذهنم را پاره کردم
ولی در نهایت شناختم
علاقه مندی ها (Bookmarks)