دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 77

موضوع: خ د ا و ن د .....

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    کاربر جدید
    رشته تحصیلی
    فیزیک -گرایش ذرات بنیادی
    نوشته ها
    41
    ارسال تشکر
    115
    دریافت تشکر: 146
    قدرت امتیاز دهی
    792
    Array
    تجلی افکار's: جدید97

    پیش فرض پاسخ : خ د ا و ن د .....

    در راه بودم
    در تکاپو بودم
    و به دنبال معرفت در دریاها رفتم
    در جنگل رفتم
    در اسمان رفتم
    در کوه رفتم
    در شهر رفتم
    و در همه جا
    قایقی از جنس اب ساختم و به دریا رفتم
    از دریا پرسیدم خدا کیست
    دریا هیچ نگفت و افروخت
    به زمین رفتم
    و از زمین پرسیدم خدا چیست
    و زمین هیچ نگفت و لرزید
    به جنگل رفتم
    و از جنگل پرسیدم خدا کجاست
    و جنگل هیچ نگفت
    و مرد
    به کوه رسیدم
    و از کوه پرسیدم خدا یعنی چه
    و کوه هیچ نگفت و فوران کرد
    به رودی رسیدم و از او پرسیدم
    خدا چیست
    و رود هیچ نگفت و خشکید
    به خورشید رفتم
    و از خورشید پرسیدم خدا کجاست
    و خورشید هیچ نگفت و سرد شد و مرد
    و به ماه رفتم و از ماه پرسیدم خدا یعنی چه
    و ماه هیچ نگفت و افتاد بر روی زمین
    و رفتم به اسمان
    و از اسمان پرسیدم خدا کیست
    و اسمان هیچ نگفت و شکافت و قرمز شد
    و رفتم
    و پرواز کردم
    تا به عرش برسم
    و پرواز کردم
    در راه
    ابلیس را دیدم و از او پرسیدم
    خدا کجاست
    و ابلیس هیچ نگفت و بر من سجده کرد
    و رفتم
    و در راه جبرئیل را دیدم
    که هزار بال داشت
    از او پرسیدم خدا کیست
    و هیچ نگفت و بال های خود را سوزاند
    و رفتم و به عزرائیل رسیدم
    و از او پرسیدم خدا کیست
    و او هیچ نگفت و مرد
    و رفتم و به اسرافیل رسیدم و از او پرسیدم
    خدا کیست
    و او شیپور خود را سوزاند
    و رفتم و به خدا رسیدم
    و فهمیدم کیست چیست و کجاست
    وقتی من به خدا رسیدم
    اسمان لرزید
    کوه ها مردند
    جنگل ها سرخ شدند
    و پرندگان می گفتند چرا ما فیلسوف نیستیم
    و شهر ها سوختند
    و ماه منفجر شد
    زمین سبز شد
    رود معرفت نقاشی می کرد
    فرشتگان ادم را کشتند
    ابلیس خوب شد
    زمین اسمان را لعنت میکرد
    و ادم میوه ی ممنوعه را نخورد
    و غورباقه ای می گفت من چرا به بزرگی یک نهنگ نیستم
    جبرئیل دروغ میگفت
    عزرائیل مرگ را میفروخت
    اسرافیل شیپور خود را با یک سیب عوض کرد
    و فرشتگان به ادم مهربانی میفروختند
    و بهشت زرد شد
    و جهنم سرد شد
    و من خدا را وقتی شناختم
    که وسعت یک برگ را به اسمان نفروختم
    و همان گونه که خود را کشتم دیگران را بکشم
    من خدا را وقتی شناختم که در ذهنم اب رختم
    و زمانی که اب را خوردم
    و ذهنم را پاره کردم
    ولی در نهایت شناختم
    ویرایش توسط تجلی افکار : 23rd July 2013 در ساعت 11:11 AM

  2. 4 کاربر از پست مفید تجلی افکار سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •