سلام اصل حکایت این هست و به اون شکلی که دوستان زحمت کشیدند بازنویسی شده. جز مثل هایی هست که به شکل داستان در آوردند درباره دوستی همراه با نفاق و ناخالص به کار برده میشه. من در منابع ادبی ندیدم . در قران مشابه ش رو داریم
(ان المنافقون فی درک افسل من النار)
ماري كه در نزديكي ايوان كلبه اي لانه كرده بود، پسر خردسال صاحب خانه را به نيش مهلكي گزيد. پدر كه سوگوار از دست دادن فرزندش بود، تصميم گرفت مار را بكشد.
صبح روز بعد كه مار براي غذا بيرون آمد، مرد تبرش را برداشت و چون با دستپاچگي آن را فرود آورد، نتوانست سر مار را بزند و فقط تكه اي از دم آن را قطع كرد.
پس از مدتي، مرد كلبه نشين از بيم اينكه مار خودش را هم بگزد، سعي كرد تا با مار از در صلح در آيد و لذا كمي نان و نمك كنار لانه مار گذاشت.
مار هيس هيس مختصري كرد و گفت:" ميان تو و من هرگز صلح برقرار نخواهد شد، چرا كه ديدن تو مرا به ياد دمم مي اندازد و ديدن من ترا به ياد مرگ پسرت."
نه شیر شتر نه دیدار عرب
داستان:
خانواده ای ایلیاتی و عرب در صحرایی چادر زده بودند و به چراندن گله ی خود مشغول بودند. یک شب مقداری شیر شتر در کاسه ای ریخته بودند و زیر حصین گذاشته بودند. از قضا آن شب ماری که همان نزدیکی ها روی گنجی خوابیده بود گذارش به زیر حصین افتاد و شیر توی کاسه را خورد و یک دانه اشرفی آورد و به جای آن گذاشت.
فردا که خانواده ی ایلیاتی از خواب بیدار شدند و اشرفی را در کاسه ی شیر دیدند خوشحال شدند و شب دیگر هم در کاسه، شیر شتر کردند و در همان محل شب پیش گذاشتند. باز هم مار آمد و شیر را خورد و اشرفی به جای آن گذاشت و رفت.
این عمل چند بار تکرار شد تا اینکه مرد عرب ایلیاتی گفت : «خوبست کمین کنم و کسی را که اشرفی ها را می آورد بگیرم و تمام اشرفی هاش را صاحب بشوم» شب که شد مرد عرب کمین کرد. نیمه شب دید ماری به آنجا آمد مرد عرب تیر را انداخت که مار را بکشد. تیر به جای اینکه به سر مار بخورد دم مار را قطع کرد و مار بی دم فرار کرد. بعد از ساعتی که مرد عرب به خواب رفت مار برگشت و پسر جوان او را نیش زد. ایلیاتی عرب صبح که بیدار شد دید پسر جوانش مرده او را به خاک سپرد و از آن صحرا کوچ کرد.
بعد از مدتی قحط سالی شد. بیشتر گوسفندها و حیوانات مرد عرب مردند. مرد عرب با زنش مشورت کرد و عزم کرد که برگردد به همان صحرایی که مار برایشان اشرفی می آورد. به این امید که شاید باز هم از همان اشرفی ها برایشان بیاورد.
خلاصه به همان صحرا برگشتند و مثل گذشته شیر شتر را در کاسه ریختند و در انتظار نشستند. تا اینکه همان مار آمد ولی شیر نخورد و گفت : «برو ای بیچاره عقلت بکن گم، تا تو را پسر یاد آید مرا دم، نه شیر شتر نه دیدار عرب.»
امثال و حکم - علی اکبر دهخدا
کشکول شیخ بهایی - بهاء الدین محمد عاملی
کشکول عطار - محمد تقی عطارنژاد
گلستان و بوستان - سعدی
قصه های مثنوی معنوی - بدیع الزمان فروزانفر
فرهنگ ضرب المثل ها - علی توکلی
فرهنگ معین
فرهنگ عوام
فرهنگ لغات عامیانه
علاقه مندی ها (Bookmarks)