کاش میشد...
کاش می شد که به انگشت نخی می بستیمتا فراموش نگردد که هنوز انسانیم!!!قبل از آنی که کسی سر برسدما نگاهی به دل خسته ی خود می کردیمشاید این قفل به دست خود ما باز شودپیش از آنی که به پیمانه ی دل باده کنندهمگی زنگ پیمانه ی دل می شستیمکاش درباور هر روزه مانجای تردید نمایان می شدو سوالی که چرا سنگ شدیمو چرا خاطر دریایی مان خشکیده ست؟کاش می شد که شعارجای خود را به شعوری می دادتا چراغی گردد دست اندیشه مانکاش می شد که کمی آینه پیدا می شدتا ببینیم در آن صورت خسته این انسان راشبح تار امانت دارانکاش پیدا می شددست گرمی که تکانی بدهدتا که بیدار شود، خاطر آن پیمانو کسی می آمد و به ما می فهماند
از خدا دور شدیم......
علاقه مندی ها (Bookmarks)