سلامت مال خود آقای هادی
نمی خواهم کنی او را منادی
که من دارم بسی حس تملک!
به این آقا حمید از بامدادی
به آن صبح دل انگیز بهاری
به آن روح عزیز و نیک و رادی
که اسرارش به من گفتست این روح
از این رو من بگشتم فرد شادی!
زبانم شد به طنز و شعر بس باز
از آن وقتی که وردم یاد دادی
در این کشور که در دولت بیاید
از ارواح و اجنه حرف و یادی
چه داری انتظار از من رفیقا
که باشم دور از این ارواح نادی
عجب داری ادب در این قضایا
ادب ده بر همین دختر خدایا
سلامم را ببین او پس فرستاد
شکسته قلب من ای داد و بیداد
حمیدت را رفاقت بود با ما
از این پس میکشم پیوسته اورا
برو دنبال روح و خالی بندی هایش
و لالایی بخوان از بهر خوابش
تو با اینها دگر رفتی سر کار
ز میلیون فرصتی داری تو یکبار
برو دیگر به ما چه ،خسته هستیم
دگر زار و غمین دلخسته هستیم
زبان طنز گویا حالیت نیست
ادب مانند نقش قالیت نیست
ادب این نیست کز ناسازگاری
کلامی در میان اصلا نیاری
تو در گفتار تادیبم چرایی؟
که بر روحم ببستی افترایی....
بگفتی روح من خالی ببسته؟
بدان تهمت زدن یک کار پَسته
شکسته وزن شعرت بیت چاهار
برفتم من و خوردم قدری ناهار
بدان طنز است شمشیر تیزی
بخور قدری کلپچ و گاه دیزی!
نه همین طنز نباشد که تو میپنداری
نه عزیزم نبود این که تودر سرداری
روح خالی بند و پولگیر و جفاگر
که را حق گفته این سان اشکاری؟
شکسته قلب من وزنم رها کن
سلامم پس بدادی؟ ز من بیزاری؟
دادو فریاد که در محفل ما رندی نیست
تا کنارش بروی اید تو را بیداری
زبانت تیز گشته و سرت میشکنم
تو خودت خواهی دید وقت یک دیداری
نخوردم من کلپچی ولی چایی زیاد است
تو برو بازی کن با منچو اتاری
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)