دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 28

موضوع: *ماتروشکاهای ما کجا گم شد!؟ *

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #13
    دوست جدید
    رشته تحصیلی
    زیست شناسی
    نوشته ها
    128
    ارسال تشکر
    229
    دریافت تشکر: 474
    قدرت امتیاز دهی
    27
    Array

    پیش فرض پاسخ : *ماتروشکاهای ما کجا گم شد!؟ *

    این متن از یه وبلاگه که دیگه فعالیت نمی کنه baffled.blogfa.com



    من دیگر تاریخ نمی خوانم . دیگر علاقمند به مطالعهء وقایع تاریخی و تحلیل آنها نیستم . من سعی می کنم آنچه از دانسته هایم را که حاصل از خواندن کتابهای تاریخی و وقایع نگاری های گذشتگان است ، فراموش و از ذهنم پاک کنم . حیف از آن همه وقت که صرف خواندن هزاران صفحه تاریخ تمدن ویل دورانت کردم و صد افسوس بیشتر از آن همه وقت که به مطالعه تاریخ ایران زمین گذشت . دیگر از خواندن تاریخ اسلام نمی گویم ...
    آنچه که بودیم حتی اگر در همان زمان افتخار آمیز بود ، اکنون دیگر نیست.
    آنچه که بودند حتی اگر پُر بود از حماقتهای شرم آور ، اکنون دیگر نیست.
    دوست دارم گذشته را به حال گذشتگان واگزارم و به حال اکنون زار زار گریه کنم .
    زادهء ایران زمین این سرزمین کهن بودن برایم هیچ افتخاری نیست . دیگر شیفتهء شاهنامه نیستم . اینکه کورش کبیر که بود و چه گفت ، برایم مهم نیست . تصور صدها جوی خون که از در آغوش کشیدن اسلام در این خاک جاری شد ، گدازه در رگهایم جاری نمی کند . بمن چه که مغولان آمدند و کشتند و سوختند و بردند . اینکه شاه اسماعیل صفوی تُخم چه نهالی کاشت که میوه اش اکنون مزاجم را بهم ریخته ، اهمیتی ندارد . تعادل دو کفهء ترازویی که در یکی تمام ملک ایران بود و در دیگری حرمسراهای قاجاریه ، برایم حیرت آور نیست . چشمان نافذ رضا شاه کبیر و ماجرای پُل وِرِسک ... هیچ کدام ... هیچ کدام ...
    دلم می خواهد از غصهء آنچه اکنون هستیم بمیرم و جسدم را در چاه مستراح خانه دفن کنند (هر جای دیگر دفن کنند ، مگر چه فرقی می کنند؟)

    پیام عزیز ، وطن پرست روشن فکر را پیش رویم تجسم می کنم . نگاه پُر از خشم ، نگاه عاقل اندر سفیه به چشمان سُرخ من .می خواهد هزاران هزار جمله را در یک لحضه توی صورتم بکوبد ، همه را با هم . زبانش می گیرد . باز هم خیره نگاهم می کند .

    ملتی که تاریخ نداند ، ناچار از تکرار آن است . هِگِل.

    من حتی به تاریخ اعتماد ندارم . وقتی در عصر ارتباطات و فن آوری های پیشرفته که می توان کوچکترین حرفها و اتفاقات را دقیقاً همانگونه که بوده ثبت کرد ، شاهد این همه دروغ و تحریف و وارانه جلوه دادن واقعتها هستیم ، آنوقت من چگونه به صحت و سُقم آن اتفاق بزرگ که در سال بوق هجری قمری اتفاق افتاد (و دانشمندان گفته اند که راستی راستی عجب اتفاق بزرگی بود) ، اطمینان داشته باشم؟
    وقتی هفتاد ملیون آدم و صدها تاریخ نگار ، واقعیتی که تنها سی سال پیش اتفاق افتاده را با اطمینان کامل ، هر یک به گونه ای کاملاً متفاوت از یکدیگر روایت می کنند ، باید تاریخ طبری را انداخت جلوی سگ.
    همهء ما همه چیز را بهتر از همه کس می دانیم .
    ما همه می دانیم که حافظ شیرازی شیعه بود یا سنی بود یا به مرگ طبیعی مُرد یا تکفیر و اعدام شد یا نشد یا بی خدا شد یا زرتشتی شد یا منظورش از ساقی سیمین ساق چه بود یا نبود ... خودش این را به ما گفت و ما هم مطمئن هستیم که دُرُست گفت .
    نمی دانم چه اصراری است که به تاریخ لقب علم بدهند .
    ملت بی فرهنگ ، می خواهد تاریخ بداند یا نداند ، در هر حال مایهء ننگ بشریت است.

    چه میراثی برایمان مانده از آن همه تاریخ افتخار آمیز ؟ ...

    میرزاده عشقی ، یاغی بود ، روشنفکر بود ، از سرطان پروستات نمُرد ، جوانمرگ شد ، ... به من چه ؟
    تنها از او یاد می کنم به خاطر شعری که برای ایران زمینِ آن روزها سرود و ما این روزها می خوانیم:
    بعد از این بر وطن و بوم و برش باید رید به چنین مجلس و بر کرّ و فـَرَش باید رید
    به حقیقت در عدل ار در این بام و در است به چنین عدل و به دیوار و دَرَش باید رید
    آن‌که بگرفته از او تا کمر ایران را گــُه به مکافات ، الی تا کمرش باید رید
    ...



    قصدم از آوردن این متن توهین به کسی و یا چیزی نیست
    اما بهتره که دیگه نگیم کی بودیم
    از خودمون بپرسیم کی هستیم؟
    و چی می تونیم باشیم؟

    دنیا رو ما می سازیم .
    آدمای دور و برمون رو ما تربیت می کنیم.
    من و شما بچه های دهه 60 هستیم به احتمال زیاد. ما از زندگی ، از دور کرسی نشستن ، از اینکه یه فامیل 60 70 نفری یه جا جمع بشن آخرشم با کلی چیزای خوب اون جمع رو ترک کنیم یه خاطره ای داریم ، اما به حال خواهر کوچیکم افسوس می خوریم که اینا رو تجربه نکرده.
    چون ما (مثلا بزرگترا) خودمونیم که خراب شدیم و حالا زانوی غم بغل گرفتیم و که این بودیم و این شدیم و اینطوری مکنن!
    ما خودمون دلمون به حال خودمون نمی سوزه، انتظارداریم که دیگران برامون دل بسوزونن. افسوس که ما حتی با خودمونم بی رحمیم (ببخشید اگه از «ما» استفاده کردم )

    وافعا چرا اینطوری شدیم؟!!
    جوابش مهم نیست. از خودمون بپرسیم که چه طور می تونیم باشیم که پیش خدا و خلق خدا و وژدان خودمون سرمون رو بالا نگه داریم؟
    ماتروشکاهای ما گم شده که شده، بهتره جیبمون رو بگردیم که ببینیم چیزای دیگه ای مثل انسانیت سر جاشه؟
    ببخشید
    یا حق
    ..:::::::« همیشه یک اتفاق در حال رخ دادن است »:::::::..
    و
    ..:::::::« هیچ چیز اتفاقی نیست »:::::::..

  2. 3 کاربر از پست مفید schrodinger سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •