حتما" در زندگي برايتان پيش آمده که در شب به آسمان پر ستاره نگاه کنيد و از خود بپرسيد: انتهاي اين فضا کجاست؟ اگر همين طور از زمين دور شويم بالاخره به کجا خواهيم رسيد؟
اگر فلان نقطه آخر دنيا باشد پس بعد از آن چيست؟
واقعا" عقل بشري با معيارهاي معمول خود جوابي براي اين موضوع ندارد
خيلي ها را ديده ام که مي گويند: به اين چيزها فکر نکن ديوانه مي شوي!
يعني موضوع فوق مسئله اي است که فکر کردن و نرسيدن به جواب آن، آدمها را اذيت و ناراحت مي کند.
بحث الآن من در خصوص تحقيق در مورد پاسخ اين موضوع نيست.
دنبال مسئله ديگري هستم.
و اون اينه که اصولا" چرا انسان در مقابل مسائل اينچنيني عکس العمل منفي از خود نشان مي دهد؟
متوجه منظورم مي شويد؟
در اصل دنبال بررسي ساختار و ماهيت ادراک انساني هستم.
چرا عقل ما با اين مسئله خيلي راحت برخورد نمي کند؟ يعني بگوييم فضا لايتناهي است و انتها ندارد و خيلي هم برايمان راحت باشد و با اين مسئله مشکلي نداشته باشيم!
خودماني بگويم: يک جورايي عقل ما اين وسط مثل الاغي که زياد بارش کرده باشند لقد مي اندازد و نمي خواهد زير بار برود!
متاسفانه جو جامعه جهاني امروز به صورتي است که نخبگان کمتر جذب حيطه علوم انساني مي گردند و بيشتر پتانسيل استعدادهاي خاص در علوم تجربي به کار گمارده مي شود.
در صورتي که اگر اين پتانسيل در جهت کشف و رسوخ به آگاهي و ادراک انسان خرج گردد شايد جهاني ديگر پيش روي بشريت نمايان گردد که اصلا" کل نظام فعلي را زير و زبر کند.
وجود فضاي مجازي امکان خوبي است که بتوانيم در جهت تبادل نظر و طرح ايده ها و نظرات گام برداريم.
جرقه هاي کوچک ذهني مي تواند راهگشاي خوبي باشد، ممکن است در ذهن من جرقه اي زده شود و راهکاري خاص به طور ناقص براي بررسي ماهيت آگاهي به ذهنم برسد ولي قدرت پروراندن آن را نداشته باشم، ولي وقتي اين جرقه ها کنار هم قرار گيرد امکان تهيه آتش و دميدن نور در تاريکي هاي فکر آدمي بسيار بيشتر خواهد شد.
چه خوب است حالا که تکنولوژي انسان را در چنبره خودش گرفته و مردم وقت زيادي را در فضاي مجازي صرف مي کنند، اتاقهاي فکري تشکيل دهيم تا با هم فکري بتوانيم در شناخت بيشتر خود گام برداريم که: من عرفه نفسه فقد عرفه ربه
يک مثال ديگر بزنم: ما در خواب اين امر برايمان اتفاق مي افتد که ماهيت استدلالي عقل مختل مي شود و برايمان هم عجيب نيست، مثلا" داريم خواب مي بينيم که در اتوبوس راهي شهر اهواز هستيم و وقتي به مقصد مي رسيم مي بينيم اونجا تبريز هست و هيچ هم غير عادي نيست! يا داريم با همسايه مان راه مي رويم و حرف مي زنيم و چند قدم جلوتر وقتي رويمان را برميگردانيم مي بينيم کسي که دارد کنارمان راه مي رود پدرمان است و اين امر عکس العمل غير عادي در ما بوجود نمي آورد که از خود بپرسيم: اي بابا! اين که همسايه بود! چي شد يک دفعه تبديل به پدرم شد!
حتي در مورد بديهيات هم من مي توانم چنين چيزي بيان کنم، البته شايد تصورش برايتان سخت باشد و حرفم را نفهميد، ولي چه چيزي در ادراک آدمي قبول مي کند که دو دو تا چهارتا مي شود و اين را بديهي مي داند؟ مي دانم که خواهيد گفت: خوب مثلا" دو تا سيب داريم دو تا سيب ديگر هم به ما بدهند مي شود چهار تا! اين بديهي است! ....
ولي آيا ممکن است چنين چيزي بديهي نباشد؟ فقط يک چيزي در يک جايي در ذهن دارد قبول مي کند که دو دو تا چهار تا مي شود! همين! همانطور که در مثال خواب فوق يک چيز غير عادي برايش عادي بود!
علاقه مندی ها (Bookmarks)