دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 29

موضوع: داستان غم انگیز ( عروسی)

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    دوست آشنا
    نوشته ها
    680
    ارسال تشکر
    1,474
    دریافت تشکر: 2,216
    قدرت امتیاز دهی
    40
    Array
    Mr.Engineer's: جدید55

    Post داستان غم انگیز ( عروسی)




    شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست.

    میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده.

    داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه.

    مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن.

    مریم جان سالمی ؟؟؟

    آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو.

    مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده.

    لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده!

    همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند.

    کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده.

    بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :

    سلام عزیزم.
    دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه.
    کاش منو تو لباس عروسی می دیدی.
    مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟!
    علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم.
    می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.
    دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم.
    ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟!
    گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟!
    علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟!
    داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟!
    کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند.
    علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت.
    حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره.
    روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟!
    روزی که دلامون لرزید، یادته؟!
    روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟!
    علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند.
    یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.
    یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری.
    یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه!
    می گفتی که من بخندم.
    علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم.
    هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام.
    روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات.
    دارم به قولم عمل می کنم.
    هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ.
    پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم.
    نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه.
    همین جا تمومش می کنم.
    واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام.
    وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان!
    عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم.
    دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت.
    دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….

    پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه.
    سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود.
    نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود.
    پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده.
    حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت!
    مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…
    <زندگی یا امید به زندگی کدامیک از اینها؟شایدم سربازی.




اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. چگونه داستان روایت کنیم؟
    توسط MR_Jentelman در انجمن نقد و بررسی ادبی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 23rd November 2010, 08:36 AM
  2. مجموعه داستان "توپ بازي"
    توسط AreZoO در انجمن داستان های کوتاه
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 14th November 2010, 03:50 PM
  3. افغانستان، در فراز و فرود زمان
    توسط MR_Jentelman در انجمن تاریخ ادبیات ایران و جهان
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 16th September 2010, 04:25 PM
  4. معرفی: مروري بر مجموعه داستان گداها هميشه با ما هستند اثر توبياس وولف
    توسط *میترا* در انجمن کارگاه داستان نویسی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 27th October 2009, 10:50 AM
  5. معرفی: آنتو‌ن پاولوويچ چخوف
    توسط diamonds55 در انجمن مشاهیر ادبی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 21st January 2009, 04:45 AM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •