کاربر اخراج شده
درود بر شما
ابتدا ! من دانشگاه آزادی نیستم ولی دانشگاه آزادیا رو دوست دارم !
با توجه به اینکه دانشگاآزاد در هر نقطه ازین کشور یک شعبه دارد !
گفتم اسم داستان "مشوش" جدیدمو !! بدین اسم بزارم !
با این تفاوت که بجای اساتید و دانشجویان؛
از شخصیت ها"کاربران" نخبگان در داستان
خیالی و مشوش !! ام استفاده خواهم کرد !!
پیشنهادی ! انتقادی ! تخریبی ! تعریفی !و هرچیزی در مورد این جستار باشد
با گوش باز ! "روی باز بود دیگه؟!" پذیرا هستم!
ضمنن دوستان اگر خواستید شما نیز در رابطه با این موضوع داستان بنویسید !
کاربر اخراج شده
داستان یکم !
کلاس درس موسیقی استاد الماس پارسی ! انتهای سالن دست چپ
برپا شده... ؛
استاد ؛ بنا رو بر امتحان سختی !! گذاشته
من با موهای ژولیده و سر و وضعی نامرتب !! قصد ورود بدون اجازه
و آروم !! به کلاس رو داشتم...؛ پدرام "++" با دیدن من بشکل کماندویی
دستشو بالا برد و با صدایی آروم گفت استاد...؛ تیمسار دادبین اومد تو !
زیر لب به پدی غر غر میکردم که استاد ؛ فرمود دادبین !
گفتم بله استاد !
گفت بیا پا تخته !
یعنی اون لحظه پدرام دم دستم بود؛ طی چند مرحله گوشش اشو جدا میکردم!
و میزاشتم رو تخته سیاه !"سفید!"
خلاصه رفتم و من من کنان ؛ و با صدای نحیفی !! گفتم بپرسید استاد !
الماس پارسی؛ تاریخچه ی موسیقی راک رو از این حقیر پرسید
بنده طی یک حرکت مدبرانه !! موضوع رو به جنگ داخلی بلغارستان!
ربط داده و مدام در حال سخن گفتن بودم !
که سیده زهرا ! victor ؛ ازون ته کلاس طی سخنانی درس خوانانه !! از من انتقاد کرد
و به جهت ضایع کردن این حقیر ! توضیحاتی در باب موسیقی راک داده
و دست به سینه ایستاد و بشکل این شکلک!
خود را به استاد پارسی نشان داده؛ بلکم نمره ای به او و منفی ئی به من دهد !
و شد آنچه پدرام و زهرا میخواستند !!
درین حین رئیس دانشکده ؛ استاد ماری مریم! ؛ یهو وارد کلاس شد
و استاد رو به گفتگو دعوت کرد !
اینجا بود که کلاس متشنج شد !
مجید جی سی از سفرنامه ی جولان و بیروت میگفت !
و از شکست های عشقی اش !
و نیلوفر "توت فرنگی" و آبجی مونا! "سونای" از سخنان جی سی بر آشفته و بر او خرده گرفتند
که چرا در شکست عشقی 27 ام ات ؛ دل آن جوانک لبنانی را شکسته ای؟!
بنده که نظاره گر این قضیه بودم؛ لوله ی خودکار خودمو از کیفم در آورده
و طی اقداماتی موذیانه؛ به سمت گوش محمد "م.محسن" شلیک میکردم!
محمد که در حال درس خواندن بود ! عینک خود را بر چشمانش چسپانیده
گاه؛ سرش رو بر میگردوند تا عامل تیر اندازی رو شناسایی کند !
اما هیچوقت موفق نمیشد !
"کماندو بودمآ !"
...!
ادامه ی داستان در قسمت های بعدی
ویرایش توسط Capitan Totti : 25th February 2015 در ساعت 03:12 PM
کاربر اخراج شده
پیش نهاد
انتقاد !
منتظرم !
ویرایش توسط "VICTOR" : 25th February 2015 در ساعت 03:15 PM دلیل: حواسم نبود به یه قسمت ، دقیق نخونده بودم ، ویرایش شد
کاربر اخراج شده
ویرایش توسط Capitan Totti : 25th February 2015 در ساعت 03:45 PM
همکار تالار مهندسی برق
عالی بود پدر فقط نقش منو بیشترو بیشتر کنین
حیف داستان قبلی نشد اجرا شه اونجا یه خانواده داشتیم یه عالمه خاهر و من تک پسر![]()
در کل همه چی خوب بود سپاس . میتونیم داستانو تو فضاهایی مثه خابگاه پسرا ، اردو ، سلف دانشگا و...اینا هم ببریم بنظرم خوب بشه
قبل از عاشق شدن یاد بگیریدچطور از وابستگیتان کم کنید بدون آنکه از دلبستگیتان کم شود
کاربر اخراج شده
کاربر اخراج شده
داستان دوم !
درین حین که بنده در حال اذیت کردن سایر دوستان بوده ام !
به ناگه لوله خودکارم به سمت یک فرد بی جنبه بنام معصومه "masoume92" کج شد
و تعدادی گلوله !! بر ایشان اصابت کرد !
او در حرکتی آمیخته به عصبانیت شدید ویولون خود را به سمت من پرتاب کرد
اما قضا و قدر الهی از اصابت آن به بنده جلوگیری کرد و یک راست بر صوت سلی ناز "solinaz" اصابت کرده
و ایشان با فریادی آتشین نسبت به این روند اعتراض خود را بیان کرده
و درین حین استاد پارسی ؛ به کلاس برگشته و با لحنی تند ؛ فرمود چه خبرهههههه !
سیده زهرا باز هم اندر خودشیرینی فرو رفته و اول تا آخر داستان را شرح داده
و استاد؛ با نگاهی تامل انگیز ! مرا خفه کرد !
و گوش معصومه را پیچانید و دستی بر سر سلی ناز کشید !
درین حین؛ سروه "سروه73" در حال گفتگو با نیلوفر بوده و از مسائل اقتصادی و سیاسی موجود
ابراز گلایه کرده و ا طی اقدامی خود سرانه کلاس رو ترک کرد !
نیلوفر که ازین روند ؛ بسیار متعجب گشته ؛ با شکلی شبیه این شکلک
رو به سلی ناز کرده و نسبت به اتفاقات اخیر از وی سوالاتی پرسید !
نیلوفر : خوبی؟!
سلی ناز : نه
نیلوفر: چرا ؟
سلی ناز : نمیدونم
پدرام با دیدن این صحنه جامه دریده و بسوی کمیته ی انظباتی دانشگاه ره سپار شد !
در راه مونا را دید که آمپولی در دست ! بدنیال موشی سپید رنگ ! افتاده و آن را تهدید به افشاگری
و مرگ بهمراه درد ! میکرد !
پدی؛ رو به سوی موش نهاده و با حرکتی تکاوری ؛ موش را گرفته و به سمت کلاس پرتاب نمود !
مونا ازین حرکت بسیار بر آشفت و با گرز گران خود " کیف دستی!" بر پیکره ی پدی کوفته و وی را از دو ناحیه ی
معده و صفرا ! مصدوم نمود !
وقتی محسن "مهابادی زاده "! که مسئول کمیته ی انضباتی بوده ! این حرکت را بدید
من و پدی را احضار کرد !
من نمیدونم من این وسط چیکارم !!
ولی بهرحال ! با گام هایی بلند سوی کمیته ی انظباتی روانه گشته و خود را به دست تقدیر سپردیم...!
سلی ناز و نیلوفر و زهرا و مونا وقتی چنین دیدند ؛ بر آشفتند و از استاد پارسی خواستند
برای ما وساطتت کند !
چهره ی من و پدی
چهره ی استاد پارسی
چهر ی سلی ناز
چهره ی نیلوفر
چهره ی زهرا
چهره ی مونا
بهرحال؛ پارسی با وساطتت خود ؛ بر نگر و نگرش محسن ؛ تاثیر بخشید
و من درمانده !! و پدی و حسن؟ "312" از آنجا رهایی یافتیم !
حسن از کجا وارد قصه شده نمیدونم !
ادامه ی داستان در پست بعدی...
دوست آشنا
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)