امروز شادم
به قول گفتنی،حالم خریدنی هست الان
ولی خب چهارشنبه سوری که خیلی مسخره بود
یکی از خیابونای نزدیک ما که همیشه ،بزن و بکوب و آتیش و اینا بود
امروز با گارد ریخته بودند توش ،هر 10 قدم یکی از این دوستان خیرخواه با یک آلت ضرب و شتم وایساده بودند
اینجا ایرانه بهترین این هم نمیشه انتظار داشت
همه چیز حرامه مگر خلافش ثابت شه
بگذریم،بعد از کلی اعصاب خوردی ،و گرفته شدن حال
داشتم میومدم خونه که
یکی از این دوستان دوره گردی که ساز میزنه رو دیدم
این عزیز هر 5 شنبه تو محله ما بود ولی امروز انگار اومده حال منو خوب کنه
من و رفیقم وایسادیم و این دوستمون هم کلی برامون ساز رد و ما هم خوندیم و چندتا از همسایه ها هم اومدن دیگه کلی حال داد
هر چی گرفت حلالش ،کلی حالم رو خوب کرد
جاتون خالی یه کبریتی هم زیر پامون ترکید، بعدش هم من الکی نشون دادم دارم یه چیز گنده میندازم
همشون رفتند تو خونه و جیغ میکشیدند،کلی بهشون خندیدم
دم همگی گرم
به امید روزی که بتونیم بدون ترس خوش باشیم
راستی دلیل اصلی شادیم هم خبر خوبی بود که رسید بهم و اینکه این آهنگ رضا صادقی هم از اون آهنگای فاز جالب هست
Reza Sadeghi - Gole Nazam
شاید ....
یار همیشگی
سلام
شب همگی بخیر، چهار شنبه سوری شاد
، نوروز و سال جدید 1393 بر همتون مبارک باشه
.
امیدوارم در سال جدید همه تلاش هاتون به ثمر بشینه و موفق باشید.
مدت طولانی بود که با این اکانت آنلاین نمیشدم تا همین چند روز پیش و فکر کنم بعد از این مدت طولانی این اولین ارسال عمومیمن هست چه خوب که خاطره امروزم رو بگم و این حس عمیق شادی رو با شما عزیزان تقسیم کنم.
بعد از تلاش چند روز و شبی برای آماده کردن یک ویژه برنامه نوروزی برای رادیو بالاخره امشب ساعت 8 شب تمام شد و خوشحال و خرم قدم در راه خونه وسط میدون جنگ گذاشتم.
برای این کار برای من و ما خیلی مهم بود که در زمانی اندک تصمیم گرفتیم علاوه بر گویندگی تمام صدا گذاری و باند سازی اون رو خودمون انجام بدیم تا یک کار صد در صد خودی رو تحویل رادیو بدیم.
ابتدا سعی کردیم برای باند سازی ، آمبیانس ها و صداهای پس زمینه رو از اینترنت بگیریم و صدا ها، احمقانه بود.
برای همین تصمیم گرفتیم تمام افکت ها و صدا ها رو خودمون بسازیم که واقعا کار طاقت فرسایی بود و با توجه زمان کم و حجم بالا کمرمون خم شد!
دکتر گفته روزی 1 تا 1.5 لیتر آب بخورید، امروز من فقط 2 لیتر چای و قهوه خوردم که سرپا بایستم.
سرتون رو درد نیارم امشب ساعت 8 کاری رو تموم کردیم که اولین تجربه (گردآوری، کارگردانی، صداپیشگی، مجری، صداگذاری، مدیریت دوبلاژ، تهیه کنندگی البته به غیر از ناظر کیفی دوبلاژ که فردی توانا بودند) ما بود و حاصل کار رو که دیدیم خستگی از تنمون در رفت.
به جرات میتونم بگم که در سال 92 جزو معدود خوشحالی های من بود. از سال 92 راضی هستم. البته یواشکی از من در باکس عکس گرفته شد که یادگاری از کار و خوشحالی و خستگیم میمونه.
امیدوارم همتون از سالی که گذشت با بدی ها و خوبی هاش راضی بوده باشید و همیشه بر لبانتون لبخند باشه.
سپاسگذارم که متن رو دنبال کردید.
مبر ز موی سپیدم گمان به عمـــــــــــــــر دراز
جوان ز حادثه ای پـــــــــــــــــیر می شود گاهی
یار همیشگی
کاربر حرفه ای
سال 92 با تمام خوشی هاش و غم هاش داره به پایان میرسه و من فردا عازم به بوشهر میشم
اولای سال 92 زیاد تعریفی نداشت ، زیرا با مرگ پسرعموی بابام شروع شد ، کلی حالمون گرفته شد ، ولی بعدش با یه عروسی حالمون اومد سرجاش
اون دور هم بودنا ، جالبیش این بود که همه با هم راهی میشدیم خونه یکی ، دوباره با همون نفر راهی میشدیم خونه یکی دیگه
بچه هام دیگه کم کم داشتن بزرگ میشدن و باید آمادشون می کردیم برند کلاس بالاتر ، چقدر مکافات داشتاااااااااااااااااا ، اصلاً راضی نمیشدند ، خصلت بچه ها اینه دیگه ، زود وابسته میشن
چقدر براشون کاردستی درست کردیم ، شعر گفتیم ، داستان برای موقع خواب ، ... غذا خوردنشون از همه جالب تر بود
یه بار یه ملافه خیلی بزرگ پهن کردم ، همه بچه ها رو دورش نشوندن ، گذاشتن هر جور دوست دارن غذا بخورنیعنی تمام صورت و بدنشون رو پر از غذا کردن
چقدر لذت بردن
یادمه مدیر برای این کار دعوام کرد ولی به شاد بودن بچه هام می ارزید
بچه هام نقاشی گروهی رو یاد گرفتن ، خیلی بامزه بودن ، حیف برای یادگاری برنداشتم
آخرای شهریور استعفا دادم ، بهونم این بود که میخوام درس بخونم ، چه درس خوندنی هم شدیه ماه به همین بهونه خونه موندیم بعد خانواده دیدن دیگه زیادی دارم درس میخونم گفتن پاشو برو دنبال کار
البته از مهر و علاقه بسیاررررررررررررررررررر بودا
هنوز چند روزی از رفتن من به محل کار جدید نمیگذشت که خبر فوت پسر همسایه هممون رو شوکه کرد ، اونم چه شوکه ایتا یه ماه زندگی نداشتیم ، همش اندوه ، یادبود !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 15 ساله همسایه ایم اخه ، آخه با هم همبازی بودیم ، 6 تا بچه همسایه با 3 تا ما ، فکرشو کنین 9 نفررررررررررررررررررررررر رررررر ! دردناک بود خب
در این میان ، چقدر با دوستان دربند رفتیمخونه یکی از دوستانمون که عروسی کرده بود و باعث شد دانشجوهای قدیم دور هم باشیم ، بستنی خوردنا در هوای بسیار سرد و برفی ، ... خیلی عالی بود
یه بار تو دربند یه فالگیر الکی الکی فال ما رو گرفت !خیلی جالب بود وقتی فکر کرد من و داییم زن و شوهریم ، یعنی مردیم از خنده ، چقدر سرکارش گذاشتیم
وقتی آخر سر بهش گفتیم زنش کیه ، شوکه شد
فالگیری که فال گرفتن بلد نیست
![]()
چقدرررررررررررررررررررررر ررررر مهمون داشتیممیگن مهمون برکت میاره ، واقعاً برکت میاره
بابا ، مامان شب عید پیشمون نیستن ، 5 فروردین بهمون ملحق میشن
خدایا شکرت ، دوباره پیش همیم و این خودش یه غنیمت بزرگه
قرار ملاقات سایتمون ، پیدا کردن دوستان جدید
جابه جایی شرکتمون از طبقه هفتم به طبقه اول ، خراب شدن آسانسور ، چقدر خاطره شد برامون ، 2 هفته تمام وقت برد ، خودمون بیشتر از کارگرا کار کردیم
چقدر گفتیم ، خندیدیم ، سربه سر هم گذاشتیم ، بچگی کردیم ، برف بازی ، زیر بارون موندنا ، ...
رفتن به همدان و دیدن خوابگاه دانشجویی خواهرم ، از همه مهم تر 3 سالگی دینا بانو
من میگم سال 93 سال خیر و برکته !![]()
سال خوبی رو در پیش رو داشته باشید و همیشه دلاتون خندون و شاد باشه
13 فروردین که برمیگردم انشاالله ، سبزه هاتون رو میز حاضر آماده باشه ، میخوام بیام بازدیدببینم میشه نمایشگاه سبزه زد یا نه
سال نو مبارک
ویرایش توسط *FATIMA* : 4th April 2014 در ساعت 07:31 PM
بسم الله الرحمن الرحیم لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم
ســــــــلام
وای ، من اصلاً این روز شوم و بی فرهنګ رو تبریک نمیګمکلاً خوشم نمیاد از چهارشنبه سوری
الانم ماجرایی شد
درسته قدیما با اصول و موازین خوبی اجرا میشده ولی الآن ؟!!!!
داشتم درس می خوندم قرار بود 11 بیان دنبالم ، که ساعت 10 اومدن![]()
خیر سرم با برنامه شدم ولی مګه میذارن ؟!
با چه بدبختی واسه اینکه کسی صدا پامو نشنوه مثل دزدا راه میرفتم که حواس بقیه پرت نشه ، اومدم از محوطه بیروناین همه بچه تو ماشین چیکار می کنن ؟!
اومده بودن با بچه های همسایه این خانواده دنبال من ( بچه ها کوچیکن) که بریم پارک خورشید تو هاشمیه واسه بوووووووووووووووووووووووو وق
من با کلی خوشرویی اومدم تو ماشین تا اینا رو به من ګفتن ؟! منم :![]()
منو بذارین خونه لطفاً ، یک دقیقه راه که بیشتر نیست
بقیه :( مد نظر پدر مادر هست به من !) حق نداری بری خونه با ما میای منتظرمونن
![]()
من : کی ؟
بقیه : همسایه ها
میدونن من از این مراسم تحت هیچ شرایطی خوشم نمیادا !!!
دیګه یکم عصبانی شدم چون زورکی می خواستن منو ببرن
خخخ ، حالا دنبال همسایه ها جایی که قرار ګذاشته بودن ، رفتیم اونا نبودن ، زنګ می زدیم جواب نمیدادن
ګفتیم میریم همون پارک خورشید ، خودشون میان
تا خواستیم بریم ، یووووووووهو ترافــــــــــــــــــــی ـک از خیلی قبل تر از هاشمیه ، پل صیاد بود فکر کنم( چه میدونم خب
/ یعنی دو ساعت لازم بود تو راه باشیم شایدم بیشتر
)
آقا من خوشنود شدم کمی ، بعد دور زدن پدر از زیر پل برګشتیم
دوباره همون مسیر رو اومدن که ببینن باز همسایه ها نیومدن آیا ؟ دیدیم نخیر نیومدن ( حالا بچه هاشون با ما بودن)
یا مثلاً فلش نیورده بودن برا آهنګ ، رادیو قاطی کرده بود اونم نمی خوندمنم آهنګ ګوشی رو میذاشتم ، همچین شاد نبود خب
بعد خلاصه هر کار کردن نتونستن درست کنن
من کیف می کردم یعنیا
با من کسی رو دنده ی لج بیفته این میشهتازه هنوز هیچی نشده تجربه هایی شده از این ماجرا که طرف همیشه معترف شده دیګه از این کارا نمی کنه
عوض 1.5 ، 2 دقیقه که منو خواستن تا خونه برسونن ، یک ساعت تو شهر الکی دور زدن، یکمم طعم تلخ عصبانیت پدیدار شد
آخرشم منو ګذاشتن خونهحالا که اومدم خونه دارن همو به واسطه ی من پیدا می کنن ( چون الان شدم رابط هی تلفن جواب میدم به این بګو به اون بګو
)
خلاصه که اینجوریاست ...
ولی خیلی بی فرهنګی هست این امور ، همین الآن که داشتیم میرفتیم ، تو یه چهارراهی بود قبل همون پلهکه یه هو یه ترقه بود ، بمب بود ، هر چی که بود خوشم نمیاد اسمشونم بدونم
زدن تو چراغ راهنمایی ، ترکید و کلیم دود کرد
این مامان من همیشه 180 درجه با من فرق دارنا !!!
قبل از اینکه بیان دنبال من 3 ساعت آتیش بازیا و بساطاش رو مشغول بودن با همسایه ها و اجمعین آشناها ( فامیلا نه ها / فقط همسایه ها )
در کل خییییییییییییییییییلی کار ناپسندیه و بوووووووووووووووووووووووو ق
من هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت یه چنین دعایی نمی کردم ولی الآن میګم چون خودمم قاطی کردم از بس این روزا به خودم تلقین منفی کردم:
هر کی از این قبیل امور انجام میده ان شاء الله راهی اورژانس شه تا آدم شه ، حرف که متوجه نمیشن پس بچشن طعم تلخ عدم سلامتی رو !
حالا یه خورده برن اورژانس چیزی نمیشه ، یکم ضربه ببینن که فقط مدت کوتاهی جبران پذیر نباشه ، بعد خوب شن ولی جوری باشه که درس بګیرن
عه عه ، هر سال من از اوایل بهمن ماه باید این صداهای نحس رو بشنوم ، کنار خونمون همه جور مدرسه ی پسرونه ای هست خب
خخخ ، مامانم پارسال با پسردایی کوچیکم نقشه ریخته بودن( الآن سوم راهنماییه ) دور از چشم زندایی جان از پنجره ترقه مینداختن بیرون و امثالهم
یادمه پارسال یه همچین روزی با دوستم رفتیم سر چهار راه راسته خیابون چیزی می خواستیم بګیریم ، داشتیم از کوچه رد میشدیم یادمون نبود چهارشنبه سوریه ، یه هو یکی از پنجره دقیقاً جلو پای من ترقه انداخت ، خیال کرد ندیدم از کدوم پنجره بودهیچی دیګه یه نګاه خشن بهش کردم برګشتنا از همون مسیر اومدیم ، نګاه کردم جای پنجره بود ولی ...
دیګه نکنین از این کارا خواهشاً ، زشته ، بی فرهنګیه ، قباهت داره ،ناپسنده !!!
کاربر فعال سایت
خداروشکر..روز خوبی بود..مسافرامون از راه رسیدن..خدایا شکرت...
این چهارشنبه سوری هم که هنو همچنان داغ ادامه داره..من که دیگه دارم ازین همه سروصدا کلافه میشم
یاد پارسال افتادم که بورچومی و باهوش چقدر میترسیدن!!! و من تا صبح ساعت 4-5 که سروصدا ها و نارنجکای!!!!! اطراف تموم شد پیششون مونده بودم!!!الان نمیدونم بورچومی و باهوشم کجا هستن...
امروز یه مراسمی بود خندم گرفت..![]()
بعدشم راما میخواست از اتیش بپره اما میترسید و اومد دنبالم که عمه بیااااااااااااااااااااااا ا
خلاصه رفتم بقلش کردم و از یه اتیش کوچیک چند بار پریدیم خوشحال شد...کل امروز مدام شیطونی میکرد و نوشیدنی میخورد و میومد دنبالم میگفت عمه گوشتو بیار!!!
بعد میگفت عمه ...خلاصه مدام میبردمش دستشویی
بعدم کمی بازی کردیم این وروجکا دیوونم کردن...
قشنگترینش اونجا بود که ازون فانوس آرزوها رو همه روشن کردن و فرستادن هوا... وقتی خیلیییییییییییییی رفت تو آسمون و اون شمعها توو تاریکی آسمون روشن بودن نمیدونم چرا یه حسی شدم... خیلیییییییییییی زیبا بود....مخصوصا اینکه راما گفت عمه یعنی این فانوسا آرزوها رو میبرن پیش خدا؟خیلی فوق العاده بود...
البته حواس همه پرت شده بود و برا لحظاتی دیگه بمب و نارنجک منفجر نشد... یه سکوت عجیبی بود..
الانم بزرگترا و بچه ها دیگه بیخیال شدن برگشتن خونه هاشون... فقط موندن این پسرا که ماشاءالله انرژیشون هنو تموم نشدههمیشه سرویس دانشگاه هم اینجوری بودیم..5 صبح میرفتیم 8 شب بر میگشتیم.. برگشتنی ما دخترا نای راه رفتن نداشتیم!میرفتیم تو سرویس حساب میکردیم که امروز نوبت کیه بره کنار پنجره بشینه تا بتونه رو پای اینیکی بخوابه...
اما پسرا تازه بازیشون میگرفت و چه پر انرژی قبل از اومدنه سرویس و توو سرویس با هم بازی میکردن!!یا شعر میخوندن و شاد بودن تااااا خودِ شهرمون!!!
گاهی دیگه دعوا میشد که اقا یکم ساکت تر!
الانم انقدم خسته ام و گردنم درد میکنه ...فقط یه خواب میخوام...اما این صداها نمیزاره....
یعنی من موندم این مهماتشون چرا تموم نمیشه!!
خدایا شکرت...![]()
ستاره ها نهفتم در اسمان ابري
دلم گرفته اي دوست، هواي گريه با من
سلام به همگی.امسال رو که شروع کردم فکر میکردم سال جالبی نباشهچون یکی از اقواممون فوت کرده بود و هیچ کس مثل گذشته سر حال نبود.روز به روز که میگذشت با ایجاد سرگرمی و البته کار بی حد و حصری که داشتم خودمو سرگرم کردم 6 ماه اول سال بی قدری درگیر کار شده بودم که شب ها خسته برمیگشتم خانه.و دوباره صبح روز از نو روزی از نو بود.قرار بود که ارشد شرکت کنم که به خاطر یک مشکل نشد و الان تاسف میخورم بابتش.
سال جالبی نبود اما الان که آخرشه داره خودشو خوب نشون میده و خیلی راضیم یک دوست و یک همدمی که همیشه میخواستم بازم ببینمش رو پیدا کردم و بی نهایت الان شادم .از کار سابقم در اومدم و دارم الانم برای ارشد میخونم و بهترین خبر هم برای من اینه قراره توی استخدامی بانک شرکت کنم و از طریق همون عزیزی که الان همراهمه موسیقی رو شروع کردم و قراره که با هم برنامه هایی داشته باشیم خدایا رو شکرت که بعد اون همه اشتباهات این مدت و مشکلاتی که برام پیش اورد الان با کسانی شادم که عشق رو به من میدن و محبت و از نو سرنوشتم رو نوشته ای.امیدوارم کارای آهنگسازی و نوازندگیم زودتر مساعد بشه و همتون رو دعوت کنم به یک مهمانی خوب.
برای همتون آرزو میکنم شادیتون روز افزون باشه
دنیا
پا به ماه ِلبخند توست
بخند
بگذار زندگی بدنیا بیاید...
یار همیشگی
اینجا همه چی درهمه![]()
طلب كردم ز دانائي يكي پند .......مرا فرمود: با نادان نپيوند
همکار تالار بیماریها
یار همیشگی
خدا رو شکر بالاخره جنگ تموم شد،
بمبهای احتمالا هسته ای همه اش باید تموم شده باشه ،
چون سالهای قبل یه کم پنجشنبه سوری هم داشتیم،
در هر صورت امیدوارم کسی دیشب صدمه جسمی ندیده باشه و بخیر و خوشی گذشته باشه.![]()
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)