قسمتـــــــــــــ 10
یک هفته بود که کارت معافی سهراب به دستارباب کریم رسیده بود. از بعد از ظهر آن روز در ایل و مال ارباب کریم جشنی بهمناسبت خرید مراتع تازه و اخذ پروانه از اداره منابع طبیعی و صدور کارت معافی سهرابگرفته شد، تقریبا همه افراد ایل و مال که پنجاه خانوار بودند از کوچک و بزرگ به اینمهمانی دعوت شده بودند.
درمیان زنان زمزمه ای بود و مردان ایل و مال چشمانشان دنبال سهراب می گشت. همه میدانستند که ارباب کریم بعد از پایان جشن مهمانی خبر مهمی را به آنها خواهد گفت چوندر ایل و مال رسم بر این بود که معمولا وقتی اربابی می خواست خبر خوشحال کننده ایرا به گوش افراد ایل و مال برساند، جشنی برپا می داشت.
تا این جا کسی نمی دانست که هدف ارباب کریم دقیقاچیست، اما از نوع لباس پوشیدن جیران و ستاره معلوم بود که موضوع جشن نمی تواند بیارتباط با این دو نفر باشد.
مهمان ها با هم پچ پچ می کردند:
_ پس چرا سهراب دیر کرده، چطور تا حالانرسیده؟
بعضی ها جواب میدادند:
_ هنوز زوده، ساعتتازه چهار و نیم بعد از ظهره، حالا دیگه پیداش می شه.
یکی از زن ها گفت:
_ زودتر بیاد بهتره تا یکی دو ساعت دیگه که آفتابپشت کوه ها بره جشن لطفی نداره!
یکی دیگر از مهمان ها گفت:
_ اگه این جشن تا نیمه های شب ادامه داشته باشه خیلی خوبه مخصوصا کهقراره آتش بازی هم بکنن، عده ای از اصفهان اومدند که آتیش بازی به راهبندازند.
نوازندگان از جایخودشان بلند شدند و برای مهمانها ساز و سرنا و دهل زدند.
با نزدیک شدن به غروب آفتاب دل توی دل ستاره وجیران نبود، ارباب کریم همه اش نگران سهراب بود که چرا گله هنوز برنگشته. به همسرشگفت:
_ مگه به سهراب نگفتیامروز زودتر از همیشه بیاد؟
_ چرا، هر جا باشه پیداش می شه، حتما الان بین راهه. خودتو ناراحتنکن.
دیگر هوا تاریک شدهبود و مجلس جشن و پایکوبی ادامه داشت، همه مشغول تماشای آتش بازی بودن که یک نفرچوپان با شتاب وارد مجلس شد و در حالی که داشت از اسبش پیاده می شد فریادزد:
_ ارباب، برای چهنشسته ای؟ گرگ ها به گله ات زده اند.
ارباب کریم به سرعت خودش را به او رساند وپرسید:
_ چطور چنین چیزیممکنه؟!
_ یک دسته گرگ بهطرف گله هامون حمله کرد، که من با خالی کردن تیر اونا رو ترسوندم، گرگ ها به سمتدره زردماری در رفتند!
_ تو سهراب رو ندیدی؟ تو گله نبود؟
مرد متعجب شد و جواب داد:
_ من سهراب رو اونجا ندیدم از گرگ ها هم ترسیدم که جلو برم، این جااومدم تا بهتون خبر بدم.
مرد که نفس نفس می زد ادامه داد:
_ اگر دیر بجنبید نیمی از گله ها تون خورده شده،تازه ممکنه کفتارها هم بوی خون رو بشنون و سر برسند.
ارباب کریم اسلحه دو لولش را برداشت و داشت سواراسب می شد که مرد چوپان ادامه داد:
_ تا دیر نشده جون گله هاتون رو نجات بدین!
ارباب کریم با شتاب به سمت دره زردماری حرکت کردتا جان گله هایش را نجات بدهد. بین راه همه اش در این فکر بود که چرا سهراب زودترگله را نیاورده و آن قدر صبر کرده تا شب برسد؟! او می دانست که وقتی تاریکی برسدنگهداشتن گله در صحرا خطرناک است، از همه مهم تر امروز قرار بود زودتر از همیشه بهایل و مال برگردد، ارباب این جشن را برای او گرفته بود. ارباب کریم با خود گفت:" اون که این قدر بی مسؤلیت نبود، دراین چند سال چنین کاری از اون ندیده بودم، امکاننداشت حرفی بهش بگم انجامش نده، یعنی چی شده؟"
بعد از یک ربع به مرتع رسید، متوجه شد هفت، هشت تاگرگ وحشی دارند گله رو تار و مار می کنند.
ارباب کریم وقتی به فاصله سی متری گرگ ها رسید دیدکه گوسفندان از ترس گرگ ها دارند به طرف چپ و راست فرار می کنند. با تفنگ دو لولشدو تیر هوائی شلیک کرد وقتی صدای تیرها به گوش گرگ ها رسید فرار کردند و ارباب سراغسهراب رفت. مدتی طول کشید تا او توانست سهراب را زیر درخت انجیر وحشی پیدا بکنه،وقتی دید که زیر درخت انجیر خوابیده خیلی ناراحت شد در حالی که اسلحه کنار پایش بوداز اسب پیاده شد خودش را به سهراب رساند و صدایش زد.
_ سهراب، سهراب ...
سهراب از جایش تکان نخورد. ارباب کریم فریادزد:
_ سهراب، الان وقتخوابه؟ بلند شو گرگ ها به گله زدن!
اما جوابی نشنید ارباب کریم در حالی که اسلحه اش را توی دستش جابه جامی کرد با دست راستش سهراب را تکان داد.
_ سهراب، سهراب، پسرم، نترس، چیزی نشده... بلندشو!...
اما سهراب باز همتکان نخورد. او به پهلو روی چمن دراز کشیده بود. ارباب با دست چپش شانه سهراب راکشید و او را به پشت خواباند... اما انگشتهایش به خون سینه سهراب آغشته شد؛ خونی کههنوز تا اندازه ای گرم بود. ارباب کریم اطرافش را نگاه کرد و چون کسی را ندید باصدای بلند فریاد زد:
_ خدا ...
فریاد دلخراش اون تویتمامی زوایای مرتع دره زردماری پیچید. در حالی که کنار جنازه سهراب نشسته بود،چهار، پنج نفر اسب سوار که از مهمان های آن شب بودند با اسب و اسلحه سر رسیدند تابه او کمک کنند. آنها وقتی رسیدند ارباب کریم را کنار جنازه سهراب دیدند. سوارهاهمچنان بر اسب نشسته بودند و داشتند ارباب کریم را نگاه می کردند. وقتی دیدند کهارباب کریم دست از گریه کردن بر نمی داره، یکی از آنها از اسب پیاده شد و آهستهخودش را به ارباب کریم رساند و به آرامی دستش را روی شانه های او گذاشت و از پشت سرارباب کریم نگاهی به جنازه سهراب انداخت که با موهای ژولیده و در هم و برهم روی چمنها رها شده بود. دست راستش را روی بدن بی جان سهراب گذاشت و سپس سرش را به سمت آنچند سوار بر گرداند و گفت:
_ بدنش هنوز گرمه، کمک کنید تا شاید بشه جونش رو نجاتداد.
سوارها از اسب پیادهشدند. یکی از آنها شانه های ارباب کریم را گرفت و به آرامیگفت:
_ بلندشو، شایدبتونیم پسره رو نجات بدیم.
دیگری که سبک وزن تر بود سوار اسب قوی هیکل شد، بقیه کمک کردند تاتوانستند جنازه سهراب را پشت او بگذارند و گفتند:
_ با دستهات مواظبش باش، که از پشت اسبنیفته.
یکی از آنها رفت تااسلحه را از تن درخت انجیر باز کند، اما ارباب کریم گفت:
_ دست به اسلحه نزن، شاید مأمورا بخوان محل قتل روببینند.
***
صدای ساز و دهل توی ایل ومال به گوش می رسید، بعضی از زنها و دخترها با صدای ساز و دهل می رقصیدند، کمی آنطرف تر مردها که اغلب جوان بودند با کلاهی روی سرشان و دو عدد چوب توی دستهایشان باهم بازی می کردند. هنوز می شد آتش بازی را تماشا کرد و همهمه مردم را شنید. ستاره وجیران که میان دختران بودند حرفی نمی زدند، اما انتظار داشتند ارباب کریم همراه باسهراب و بقیه برگردند. در همین موقع یک نفر فریاد زد:
_ اونا اومدند!
مردم آنها رو دیدند و صدای هلهله و شادی در ایل ومال پیچید، همه از همدیگر می پرسیدند:
_ چرا اونا آهسته می آیند؟
وقتی سوارها به جمع مردم رسیدند ساکت بودند و مردم از طریق نورتونستند چهره اونا رو تشخیص بدن.
_ حتما طوری شده، چرا ساکت و ناراحت اند؟!
مهمان ها یواش یواش دور این چند نفر جمع شدند،دیگر از هیچ کس صدایی بلند نمی شد، صدای ساز و سرنا و دهل هم قطع شدهبود.
قبل از همه اربابکریم از اسب پیاده شد، آرام و بی صدا به طرف اسبی که سهراب روی آن بود حرکت کرد،دست های خودش را به سمت اندام جوان و کشیده سهراب دراز کرد و او را به سمت خودشکشید. سهراب را به بغل گرفت و روی زمین گذاشت، خم شد و پیشانی اش را بوسید و صدایگریه اش به گوش مردم رسید.
هیچ کس نمی دانست چه اتفاقی افتاده، بعد از مدتی ارباب کریم بلند شدو در حالی که بغض گلویش را می فشرد به سمت نوازندگان رفت و فریادزد:
_ نوازندگان از اینلحظه "چپ" بزنند...
نوازندگان شروع به نواختن مارش عزا کردند و مردم شروع به گریستن. مادر سهراب خودش را روی جنازه پسرش انداخت و فریاد او همه را غم زده کرد، مادرجیران هم موهایش را پریشان کرده بود و به سر و سینه اش میزد.
میدان ایل و مال که تاچند لحظه پیش در آن رقص و شادی و پایکوبی می کردند حالا تبدیل به ماتمکده شدهبود.
مدتی گذشت تا همه بهسمت خانه و چادرهای خودشان رفتند و درباره این موضوع صحبت می کردند. در این شرایطبدون تردید فقط از مرگ و علت مرگ سهراب حرف می زدند و هر کدام برداشتی از مرگ سهرابداشتند.
بعضی ها می گفتندسهراب به خاطر دوری از خانواده اش خودکشی کرده، برخی می گفتند خود ارباب سهراب راکشته.
برخی عقیده داشتندکه ارباب ارتباط سهراب و دخترش را فهمیده و از این جورحرفا.
ارباب کریم در فکرکفن و دفن جنازه سهراب بود، جیران همراه مادرش و مادر سهراب به خانهبرگشتند.
جیران به چادرکوچکش رفت و زانوهایش را بغل کرد. چند لحظه بعد صدای پای عابری را شنید که داشت بهاو نزدیک می شد. همان طور که سرش را روی زانوهایش گذاشته بودپرسید:
_ سهراب، تویی؟امشب چقدر دیر اومدی! می دونم تو عمدا دیر می کنی که منو منتظر بذاری. من خسته نمیشم تا صبح این جا می شینم.
صدای قدم های عابر در تاریکی گم شد، لحظه ای بعد ستاره گوشه چادر رابالا زد و داخل شد. وقتی جیران را ناراحت دید به سمت جیران رفت و او را در آغوشگرفت و اشک خود را رها کرد.
پدر ستاره در میان وسایل سهراب دفتریادداشتی پیدا کرده بود. جیران و ستاره تا پاسی از شب پا به پای هم گریه کردند،ستاره دفترچه یادداشت سهراب را به جیران نشون داد و پرسید:
_ جیران، من که سواد خواندن و نوشتن ندارم، پدرمدفترچه رو از میون وسایل سهراب پیدا کرده.
سپس دفترچه را به سمت جیران گرفت، جیران دفترچه رااز دست ستاره گرفت، آن را باز کرد و شروع به خواندن کرد.
ستاره پرسید:
_ جیران، توی این دفتر چی نوشتهشده؟
_ خط سهرابه، هر وقتکه بی کار می شد این یادداشتها رو می نوشت.
ستاره در حالی که اشک هایش را پاک می کردپرسید:
_ جیران برای منممی خونی؟
جیران با چشمانیکه از گریه زیاد سرخ شده بود نگاهی به ستاره کرد و گفت:
_ باشه، برات می خونم.
ستاره خودش را آماده شنیدنکرد.
... جمعه،ساعت 12 ظهر منتظرم تا برام نهار بیارند، اما تا این ساعت کسی نهارم رونیاورده.
دیشب زیرنور ستارگان زیبای آسمان حرف های زیادی با هم داشتیم شنیده بودم که ممکنه روزی اونواز دست من بگیرند، دلم ریخت. توی دلم گفتم: " خدا نکنه اون رو از دست بدم." بعد سرمرو به سمت آسمان گرفتم و توی دلم از خدا خواستم تو رو از من جدانکنه.
با خدای خودمتو خلوت دیشب صحبت کردم و می گفتم:
_ خدایا حالا که اسم اون مرتب روی زبون من جاریه،چه طوری می تونم جدائی اونو تحمل بکنم؟ اگه اون از پیش من بره اون وقت من سرگردونمی شم. من دنیا رو با همه زیبایی که داره بدون اون نمی خوام. آسمان بالای سرم بابودن اون آبی و زیباست.
***
یکشنبه، سه بعد از ظهر،چند لحظه قبل نهارم رو که دختر چابک سوار کوهستان برام آورده بود، خوردم اون الانرفته مثل باد؛ الان پشت به تخته سنگ داده و دارم این کلمات رو یادداشت می کنم. آخهمن نمی تونم حرفام رو به کسی بگم، حرف زدن توی دفتر خاطرات خیلی راحت تره... هنوزنفس های گرم و معطر اون مانند آتش توی کوهستان دمیده می شه و اون چشم های فریبندهای که اسم و رسم دلدادگی رو به من می آموزه و منو با مرغان صحرایی هم آواز می کنهتو ذهنمه، ولی حیف که من نمی تونم اسم اونو توی دفترمبنویسم.
***
دوشنبه 5/8 صبح:
تازه به چراگاهجدید رسیده بودم امروز چقدر دلم گرفته شاید به خاطر اینه که با محیط اینجا مأنوسنشده ام، چقدر خوب شد که ارباب کریم برام دفتر خرید تا حرف هایم رو توی اون بنویسم. قبل از این که اونو ببینم اصلا نمی دونستم پریشونی یعنی چه؟ وقتی اون از عشق و محبتبرام حرف می زد رنگ گل های بنفش رنگ زیبای صحرا انگار عوض می شد. دیشب درباره عشق ومحبت صحبت زیادی داشتم برات گفته بودم که تا زمانی که عشق وجود داره دل ما پر ازشادی یه، اما وقتی ناکامی به سراغ ما اومد اون وقته که آرزو می کنیم که از مادرمونبه دنیا نمی اومدیم. آخه عشق تا زمانی که هست زیباست.
***
شنبه 5 بعد از ظهر دیگهنزدیکه گله رو به ایل و مال ببرم چند روزه احساس می کنم که زمزمه هائی توی این ایلو مال درباره من و تو پیچیده، اونایی که مرتب درباره ما حرف می زنند ظاهرا نمی خواندست بردارند. چقدر خوب بود که این مردم دشمنی هاشون رو کنار می ذاشتند وقتی می شنومکه دیگرون می خوان با این زمزمه ای ویرون گر ما دو نفر رو از هم دلسرد بکنند غصه اممی گیره. دلم می خواست همه مردم ایل و مال دلشون مثل ما پر از مهر و محبت بود و باهم دشمنی و کینه نداشتند.
***
ساعت یک بعد از ظهره،احساس تنهائی و خستگی می کنم ای کسی که این دفتر خاطرات به خاطر تو نوشته شده وشاید تا آخر عمر خوانده نشود. می خوام بگم از وقتی که تو رو نمی بینم خستگی بهسراغم اومده، احساس می کنم هر وقت تو رو نمی بینم دنیا رو از من می گیرند، می دونی! اگر تو با من باشی عشق موندنی خواهد بود. وقتی تو با من باشی، عشق رو می شه توی کوهها و دره زردماری پیدا کرد، هر چند که مدت زیادی یه با توام، اما غرورم نمی ذارهچیزی رو که تو دلمه بهت بگم، من می دونم تا زمانی که دنیا باقی یه خونه شما آخرینپناهگاه منه و دل کندن از اون جا برام خیلی سخته. می دونم که تو آخرین پناه دلسرگشته منی.
***
امروز به خودم می گفتماگه عشقی توی دنیا باشه همون عشق ماست که برای همیشه پایدار خواهد موند، من اینروزها می تونم عشق رو توی چشمان تو ببینم، برای من نگاه جادوئی تو آخرین مرز زندگیاست.
***
امشب روی زمین درازکشیده ام و دارم آسمان رو نگاه می کنم اگه تو بیائی با هم می تونیم ستاره های آسمانرو یکی یکی بشمریم، اصلا وقتی توی چشمان سیاه تو نگاه می کنم شب تاریک رو پر ازستاره می بینم من می دونم که با دست های گرم و مهربون تو رنج جدایی از من جدا میشه، قسم به خدایی که ما رو آفریده دوستت دارم، با تو بودن بزرگ ترین آرزوی منه و هرروز آفتاب با صدای تو از خواب بیدار می شه!
***
شنیده ام که قرار تایکی دو هفته دیگه مادرم از قلعه زنبوری برای دیدنم بیاد. به همین خاطر دیشب با دلخودم خلوت کردم، سؤال های زیادی از خودم پرسیدم و آرزوهای زیادی به خاطر تو به زبونآوردم نمی دونی در تنهایی شب چه شور و حالی داشتم جای تو واقعا خالیبود!
همین قدربگویم که دیشب بین من و دلم هرچه بود عشق بود ووفاداری.
دیشب تاصبح توی خلوت خودم با خیال تو خوش بودم خوب فهمیدم که عشق تو همیشه توی دلم میمونه.
***
گلم! نگاه گرم وتماشائی تو مثل گل های وحشیه، چشمانت به زندگی ام گرمی می بخشد و من آرزومند نگاههای توأم. نمی تونم بدون تو زندگی بکنم اگه من توی زندگی کوتاهم لحظه ای تماشاگرزیبایی بوده ام اون زیبایی همون چشمان توئه.
***
وقتی دیشب از پیشم رفتیدربارۀ آینده ام خیلی فکر کردم من به تقدیر و سرنوشت خیلی اعتقاد دارم بعد از هرنماز تو رو دعا می کنم.
***
غروبا وقتی گله رو بهایل و مال بر می گردونم واقعا خسته ام اما وقتی به یاد تو می افتم خستگی ام از بینمی ره.
***
اصلا دلم نمی خواد کهتو رو ناراحت ببینم، نمی دونم چی شده که تو از دست من ناراحتی یه بار بهت گفتم کهاگر حوصله بکنی مشکل مون حل می شه.
***
تو تا حالا عاشقی مثلمن دیده ای؟ عاشقی که شیدای چشمان توست توی ایل و مال تنها منم که می تونم زیبائی وناز تو رو بخرم. من واقعا گرفتارت شده ام، و این گرفتاری رو خیلی دوست دارم، اینحرفا رو توی این دفتر می نویسم تا یه روز تو بدونی من به اندازه تمامی زیبائی هایدنیا، دوستت دارم، اما حیف وقتی تو رو می بینم نمی تونم علاقه ام رو ابرازبکنم.
***
نمی دونم بدون تو چهطوری به آسمون نگاه بکنم. وقتی تو نیستی با یکی از ستارگان آسمون راز و نیاز میکنم، حالا دیگه برام فرق نمی کنه که تو حرف های منو می شنوی یا نه! چشمانم تویتاریکی همیشه به دنبال تو می گرده تو از ستاره های آسمون زیباتری و من دوست ندارمچشمان تو رو اشک بار ببینم.
***
می گویند در عشق اغلبناهماهنگیهایی به وجود می آید، برای همین است که گاه طغیان کرده مثل دریا به طوفانپناه برده و گاه آرام می گیرد. من تا به حال دریا را ندیده ام ولی وصف آن را ازدیگران شنیده ام. عشق هنرش این است که در طرفین، تعهد ایجاد میکند.
***
آن روز که از کنار جویآب کنار دره زردماری قدم برمی داشتی، نمی دانی که برای اولین بار من با چه دلهره ایفقط برای تسکین دلم نگاهت می کردم و چه اضطرابی داشتم.رؤیای چشمان زیبایت را چونآبهای " چشمۀ لنگان" که در قسمتهای روستای ما " پایه پایه " خشمگین می شود توانستمتماشا کنم.
***
امروز توانستم بدوندلهره به چشمانت نگاه کنم. اعتراف می کنم که دوستت دارم؛ دوست داشتن خیلی سخت است وانتظار دارم تو هم معنی عشق را بفهمی. فقط همین قدر می گویم خدا کسی را به عشقشدیدی که من نسبت به تو دارم گرفتار نکند. اگر تو هم مثل من سخت عاشق شوی! از تو چهپنهان که تو را از جانم هم بیشتر دوست دارم.
***
در بین گله ها بره ایهست که همیشه دور و برم می پلکد. من هم به او و بوی تنش عادت کرده ام، تا او را درآغوش نگیرم و نبوسمش رهایش نمی کنم ...
از تو چه پنهان که من بد جوری به درد عشق گرفتارشدم، احساس من این است که درد عشق بدترین دردهاست که اصلا شفا ندارد. اما خدا را چهدیدی؟ شاید یک روز فرا برسد که همه این غمها و درد جدائی عشق، از یادم برود. آن وقتتو راهم در شادیهای خود شریک خواهم کرد.
دوست دارم همه از جمله تو، که خاطرات مرا ازبرگهای دفتر خاطرات کوچک من می خوانی مثل من از شادیها لذتببری.
***
اصلا در این فکر نیستمکه این عشق و محبت ممکن است زودگذر باشد و هر کدام از ما به راه خودمان برویم. مطمئن هستم که من به غیر از تو کسی را دوست نخواهم داشت، فقط خدا کند که تو هم مثلمن فکر کنی.
***
هر وقت نگاهش می کنملبخندی بر لب دارد. انگار او می داند که من عادت ندارم طوری دیگر نگاهمکند.
***
امروز از میونعلفزارهای بلند، به خاطر تو یه دسته گل چیدم و به انتظارت نشستم، اما تو پیشمنیومدی، با یاد تو با چنان آرامشی به خواب رفتم که دنیا و هر چه در آن بود از یادمرفت. توی خواب تو را دیدم که لباس زیبایی به تن کرده بودی و به فرشته ها بیشتر شبیهبودی.
***
فکر می کنم روزی بهتگفتم اگه عشق با حقیقت توأم باشه پایدار می مونه من فکر می کنم هیچ وقت قلبم اینطوری مهربون نبوده تو مثل دره زردماری سرسبز و زیبایی. همیشه تو رو کنار خودم احساسمی کنم.
***
ما همیشه به همدیگهنیاز داریم.
هر جاکه برم چهره تو رو می بینم و همیشه تو رو با خودم می بینم. من غیر از این دفتر چیزدیگری ندارم که برات به یادگار بذارم.
***
الان نزدیک غروبه. کسیصدام می زنه. دفترم رو می بندم و به سراغ صدا می روم، فعلاخداحافظ.
***
دو ساعت قبل از غروب آفتاب، گروه تحقیق بهسیاه چادرهای ایل و مال دره زردماری رسید. پیش از آن که دیر شود و شب فرا برسد،بازپرس به مأمور پزشک قانونی گفت:
_ آقای دکتر، تا دیر نشده جسد رو معاینهکنید.
پیشاپیش همه، بزرکده حرکت می کرد و فرمانده پاسگاه مهرگان، در حالی که سعی می کرد همراه هیأت بازپرسیباشد، مراقب بود به طور پیوسته مراتب احترام را به جای آورد. به ریش سفید ایل و مالگفت:
_ زودتر محل استقرارجنازه رو به پزشک نشون بدین.
_ چشم سرکار!
از وسط آبادی که این هیأت ایستاده بود تا یخچال طبیعی که جنازه سهرابدر آن قرار داشت، چیزی حدود یکهزار متر بیشتر نبود. تصور این گروه این بود که تاتوجه به این که بیش از 24 ساعت از مرگ مقتول گذشته است و در آخر فصل بهار هستند،امکان معاینه وجود ندارد و بوی نا مطبوع جسد آنها را از وظایف قانونی باز خواهدداشت.
بعد از رسیدن به محلیخچال طبیعی، گروه متوجه شد که مردم برای احتیاط مقداری زیادی برف روی جنازه ریختهاند. جسد وقتی از تابوت بیرون آورده شد تا مورد معاینه قرار گیرد. بسیار سالم مینمود و حضور گروه تحقیق با مانعی از جمله بوی نامطبوع مواجه نشد. افراد محلی بااحترام و به آرامی جنازه را از تابوت پائین گذاشتند و پزشک پزشکی قانونی به معاینهآن پرداخت.
در بدن سهرابهیچ جای خراشیدگی یا ضربه ای وجود نداشت فقط قسمت گردن و گوشه لب ها کمی خراشیدگیداشت.
کارشناس اسلحه شناسیهم در محل حاضر بود و بعد از معاینه سوراخهایی که برای جلوگیری از خون ریزی، آن هارا پنبه پر کرده بودند گفت:
_ از یک تفنگ ساچمه ای، 7 ساچمه شلیک شده و در بدن مقتول مخصوصا درقلب او فرو رفته است.
پزشکقانونی هم مرگ مقتول را ناشی از پارگی رگهای قلب و خون ریزی پیوسته اودانست.
بازپرس که ابتدا بادقت ناظر جریان بود در کنار جسد نشست، آنگاه ذره بین دایره ای شکل را از دست دکترگرفت و با حوصله تمام مشغول بازرسی و معاینه دستها و مخصوصا انگشتهای مقتولشد.
اگر کسی در آن ساعت بهدقت در چهره بازپرس توجه می کرد می فهمید که او بعد از معاینه انگشتان مقتول، سرشرا کمی عقب برده و به فکر فرو رفته.
دوباره ذره بین را که هنوز به پزشک قانونی پس نداده بود به نقاطی ازانگشتان مقتول نزدیک کرد و از جای خود برخاست و به قدم زدن پرداخت. هیچکس نفهمید کهبازپرس در اندیشه چه مطلبی است. او کمی از جمعیت دور شد و به فکر فرورفت.
بازپرس مدتی به قدمزدن پرداخت. آنگاه دستور حمل جنازه را برای دفن صادر کرد و به پزشکگفت:
_ از نظر من، دفنجنازه بلامانع است.
دکتردر حالی که جواز دفن را صادر می کرد به بستگان ارباب کریمگفت:
_ احتیاج به کالبدشکافی نیست. می تونید جنازه رو دفن کنید.
عده ای از مردان قبیله در حالی که عده ای زنان سیاهپوش آنها راهمراهی می کردند، تابوت را بر دوش گرفته و به قبرستان متروکه ای که در پشت کوه قرارداشت بردند و آن را دفن کردند.
بازپرس همراه بقیه با اتومبیل جیپ دادگستری به طرف دره زردماری حرکتکردند و قبل از این که آفتاب غروب کند و محیط برای گروه تحقیق تیره شود، به دهرسیدند. ارباب کریم که به زحمت حرکت می کرد، به جایی که جنازه مقتول قبلا دیده شدهبود، رفت.
بازپرس به اربابکریم گفت:
_ خودت رو بهصورت جنازه سهراب دربیار. و برای ما چگونگی استقرار جسد رو تشریحکن.
ارباب کریم ابتدانگاهی به دور و برش کرد وقتی همه را در انتظار دستور بازپرس دید، روز زمین یک پهلودراز کشید... مدتی به همان حال بود تا اینکه بازپرس پرسید:
_ فاصله سهراب تا درخت انجیر چقدربود؟
_ همین قدر که مندراز کشیدم.
_ دستمالی کهانتهای اون به ماشه اسلحه بسته شده، به نظرت آشناست؟
_ بله، این دستمال بزرگ همیشه همراه سهراب بود وبه پیشانی اش می بست.
بازپرس کنار ارباب کریم نشست و پرسید:
_ خوب حواست رو جمع کن. چیز دیگه ای به نظرت نمیآد؟ خوب فکر کن، بعد جواب بده.
_ فقط شصت پای راستش به دستمال بلند بستهبود...
بازپرس دستورداد:
_ ارباب کریم حالا ازجات بلند شو!
آنگاه خودشروی زمین به یک پهلو دراز کشید و فاصله خود تا درخت انجیر را تخمین زد و از ستوانپرسید:
_ در همچین حالتی،امکان این هست که دستمال بلند رو به شصت پام ببندم؟
ستوان به طرف بازپرس رفت و با دست دستمال را کشیدو گفت:
_ حتی اگه بهدستمال فشارم بیاد این کار شدنی نیست.
بازپرس از جایش برخاست و گفت:
_ هر آدم ساده ای هم باشه می فهمه چنین صحنه سازیبا عقل و منطق جور در نمی آد.
بعد به خط های نامنظم روی زمین اشاره کرد وگفت:
_ محیط درگیری وایجاد قتل باید جایی غیر از این جا باشه.
آنگاه بدون اینکه صحنه را تخریب کند، خط سیر گرفته شده را به دقتپیمود، نزدیک تپه ای رسیدند که نشانه های باقی مانده حکایت از درگیری دو یا چند نفرداشت. همراه بازپرس، پزشک و ستوان هم به دقت زمین را جستجو کردند تا توانستند قطراتخون را روی زمین و قسمتی از خط سیر مشاهده کنند.
اینطور که بازپرس صحنه را احیاء کرد قاتل بعد ازکشتن مقتول به فراست دریافته که باید به طریقی از اتهام بگریزد و اولین آثار ترس ووحشت را تجربه نموده بود. آنگاه مجبور شده بود به زحمت جنازه را در بغل گرفته اینخط را بپیماید ولی به علت سنگینی جسد، هر دوی پای او را به زمین گذاشته و با دراختیار گرفتن زیر بغل و شانه های مقتول که احتمالا هنوز جانی در بدن داشته، با زحمتزیاد حدود 50 متر به طرف درخت انجیر کشیده و به وسیله طناب و پارچه ای که به گردنمقتول بود، طوری صحنه سازی را کرده که گویا مقتول با خودکشی به زندگی اش پایان دادهاست.
بازپرسگفت:
_ هر آدم تازه واردیهم این صحنه ها رو می دید، می تونست بفهمه که مقتول خودکشی نکرده، اما چون قاتلعجله داشت تهیه و آرایش چنین صحنه سازی قلب پریشان اونو تسکین می داده و باعث ریزشترس از تنش می شده.
آنگاه کمی از مجیدی فاصله گرفت و چندین باراین فاصله 50 متر را پیمود؛ و هر بار پس از توقف درحالی که انگشت سبابه اش را رویچانه اش قرار می داد، به فکر فرو می رفت. ظاهرا تصمیم داشت صحت نظریه خود را که درکآن زیاد هم مشکل نبود ارزیابی کند.
با وجودی که کم کم تاریکی شب چادرش را روی زمین پهن می کرد، بازپرس وهیأت همراه به بحث و تفکر درباره نظریه های متفاوت ادامهدادند.
آنها نهایتا درهزردماری را پشت سر گذاشته و به ایل و مال برگشتند. تا رسیدن به سیاه چادرها، موقعشام فرا رسیده بود.
شامآنها عبارت بود از برنج و کباب و نان و دوغ محلی که به علت مخلوط شدن با نوعی سبزیو گیاه معطر محلی، بسیار خوش طعم بود.
بعد از آنکه هر یک به تنهایی نماز خواندند، بازجوئی مقدماتی ازافرادی که شاهد قضیه قتل بودند، یا چیزی درباره آن شنیده بودند، آغازشد.
همه مردهایی که امکانتحقیق از آنها وجود داشت، در آنجا جمع شده بودند تا بازپرس به همراه فرمانده پاسگاهاز آنها تحقیق کند.
مجیدیبه همراه یک سرباز مسلح به چادرها و خانه های مردم می رفت تا از باقی مانده آنها کهحاضر نشدند، فقط به منظور بالا بردن سطح اطلاعات تحقیق کند.
وقتی بازجوئی تمام شد، بازپرس خودش را به گوشههمان میدان که اتومبیل دادگستری پارک شده بود، رساند و با اشاره دستش فرماندهپاسگاه مهرگان را خواست. فرمانده پاسگاه خودش را به بازپرس رساند و بازپرسگفت:
_ ارباب کریم رو بااحترام و بدون دستبند به سمت اتومبیل هدایت کنید.
مدتی بعد ارباب کریم در میون صدها جفت چشم مثل یکمرده متحرک سوار اتومبیلش شد تا به همراه گروه به دادسرابره.
در این پرونده دلایلکافی علیه ارباب کریم نوشته شده بود و هر نوع دفاع موجه یا غیر موجه را از او سلبمی کرد، این گروه با راهنمائی فرمانده پاسگاه بعد از طی راه های مختلف و گذشتن ازجاده های خاکی نزدیکی های دو بعد از ظهر به دادسرا رسیدند، بازپرس ارباب کریم را تاصبح فردا در اختیار بازداشتگاه موقت گذاشت، تا رأس ساعت اداری به دادسرابفرستند.
اول وقت اداریارباب کریم را به اتاق بازپرسی هدایت کردند. ظاهرش بسیار آرام بود و انگار متوجهنبود که گرفتار چه مصیبتی شده است.
وقتی بازپرس و دستیار اون _ مجیدی_ پشت میزهاشون نشستند بازجوئی شروعشد توی این گونه مواقع بازپرس از متهم سؤال می کرد و مجیدی سؤال و جواب ها رو بهسرعت می نوشت.
بعد ازنوشتن مشخصات متهم بازجوئی شروع شد:
س: شما متهم به تیر اندازی منجر به قتل هستی، از خودت دفاعکن.
ج: تصدقت گردم من کسیرو نکشته ام.
س: تو قبل ازاین که به سمت دره زردماری سراغ گله هات بری کجا بودی و چه کار میکردی؟
ج: من توی ایل و مالخودم بودم، اون جا جشن گرفته بودیم و عده ای رو هم دعوت کردهبودیم.
س: ادامهبده!
ارباب کریم باخونسردی ادامه داد:
_ وقتیشنیدم که گرگ به گله ام زده اسلحه دو لولم رو برداشتم و به چراگاهرفتم.
س: تا حالا سابقهداشت که مقتول (سهراب) دیر به خونه بیاد؟
ج: تا این حد سابقه نداشت. گاهی ده دقیقه یا یه ربع تأخیر میکرد.
بازپرسپرسید:
_ وقتی که به درهزرد ماری رسیدی هوا روشن بود یا تاریک؟
_ قربانت گردم، هوا کاملا تارک بود، اون موقع من گوسفندا رو دیدم کهبه این طرف و اون طرف فرار می کردند متوجه شدم گرگ ها دارند اونا رو تعقیب می کنندبه ناچار برای فرار دادن گرگ ها و نجات گوسفندانم دو تا تیر پیاپی شلیککردم.
س: تو توی اونتاریکی تونستی سهراب رو تشخیص بدی؟
ج: نه جناب بازپرس! اون قدش بلند بود، حتی اگه صدای سم اسب ها رو میشنید می اومد جلو.
س: تیرچه طوری شلیک شد؟ توضیح بدین.
ج: عرض کردم، برای فراری دادن گرگ ها دو تا تیر هوائی شلیککردم.
س: تو قبل از این کهبه چراگاه برسی صدای تیری نشنیدی؟
_ تصدقت گردم، من صدای تیری نشنیدم، اون موقع که توی ایل و مال بودمصدای ساز و دهل که به " راست " نواخته می شد اون قدر زیاد بود که صدای هیچ تیریشنیده نمی شد. فاصله ایل و مال تا چراگاه، اگه بخوان اسب برن، حدود یه ربعراهه.
س: تو دفعه اولسهراب رو چه طوری دیدی؟ با حوصله چیزی رو که دیدی دقیقا به خاطر بیار، بعد جواببده.
ج: بعد از این که گرگها فرار کردند دنبال سهراب رفتم چند بار صدایش زدم، اما جوابی نشنیدم. یه وقت دیدمروی زمین یه پهلو افتاده، اول فکر کردم که خوابیده، اما وقتی رفتم بیدارش بکنم دیدمکه ...
س: چند نفر ازمهموناتون وقتی سر رسیدند دیدند که تو اسلحه به دست بالای سر مقتول نشستهای!
ج: درسته، اونا وقتیرسیدند که من بالای جنازه سهراب بودم.
ارباب کریم از این لحظه به بعد احساس ناراحتی شدید میکرد.
س: تو وقتی به جسدسهراب رسیدی چیز غیر طبیعی ندیدی؟
ج: فقط اسلحه عقابی تک لول اونو دیدم که به درخت انجیر بسته بود،اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که اون خودکشی کرده.
س: سهراب از خودش اسلحه ایداشت؟
ج: بله، یه اسلحهخونوادگی داشت که بعد از فوت پدرش به اون رسیده بود و سهراب این اسلحه رو همیشههمراهش داشت و هر وقت خطری اون و گله ها رو تهدید می کرد ازش استفاده میکرد.
س: چه خطری ممکن بوداونو تهدید بکنه؟ آیا اون از کسی ترس و واهمه ای داشت، یا آیا از دشمن فرضی با شماحرف می زد؟
ج: نه قربان،سهراب پسری مؤدب و مهربون بود و با کسی مشکلی نداشت. خطری که اونو تهدید می کردحمله ناگهانی گرگ ها بود.
متهم دیگر خسته شده بود بازپرس از جای خود بلند شد و چند قدم به سویمتهم برداشت، سرش را پائین آورد و پرسید:
_ می خوای بازجوئی رو ادامه ندیم؟
ارباب کریم سرش را بالا گرفت و در حالی که کاسهچشمانش پر از اشک بود، جواب داد:
_ آقای بازپرس، خیلی خسته ام نمی دونم چه طوری به سؤالات شما جواببدم، از این لحظه به بعد زبونم در اختیار خودم نیست. ممکنه هر چی رو که بخوادبگه.
بازپرس سرجای خودنشست و زنگ را به صدا درآورد، مستخدم دادسرا وارد بازپرسی شد. بازپرسگفت:
_ چند لیوان آب خنک ودو سه استکان چای برامون بیارید.
چند لحظه بعد در یک سینی چند لیوان آب خنک و دو سه استکان چای آوردندبازپرس به مستخدم گفت:
_ لیوان آب خنک رو با قند شیرین کن بده دست این آقا...
مستخدم هم همین کار را کرد، ارباب کریم آب قند رانوشید، نفسی تازه کرد و منتظر نشست.
بازپرس پرسید:
_ آقای ارباب کریم، حالا تو شرایطی هستی که بتونی بازجوئیبشی؟
_ نه قربان، من هنوزخسته ام!
بازپرسگفت:
_ می نویسم بریاستراحت بکنی، تا صبح فردا برای بازجوئی آماده بشی.
_ دستت درد نکنه.
بازپرس قرار بازداشت موقت متهم را با قید کلمه " ممنوع الملاقات " صادر کرد.
مدتی بعد دادستان وارد بازپرسی شد بعد از سلام و علیک و خوردن چاییاز بازپرس پرسید:
_ آقایبازپرس، چکار کردین، به کجا رسیدین؟
_ تقریبا به هیچ جا.
_ متهم کوچک ترین اشاره ای به قتل نکرد؟
بازپرس در حالی که اوراق پرونده را مرور می کردجواب داد:
_ اصلا، هر چنددلایل علیه متهم فراوونه، ولی متهم طوری حرف می زنه و از خودش دفاع می کنه که باورکردن دفاعیاتش زیاد مشکل نیست.
_ همه متهمان همین طوری اند، اونا کاری رو که کرده اند به گردن نمیگیرند. مثل بقیه است شما انتظار داشتید که متهم بلافاصله مسؤلیت قتل رو به عهده میگرفت؟
_ این بازپرسی بایدخودشو برای چنین موضوعی آماده بکنه.
***
علاقه مندی ها (Bookmarks)