دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 15 , از مجموع 15

موضوع: ღرمان عاشقانه " امشب با عشق تو می میرم "ღ

  1. #11
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    کامپیوتر
    نوشته ها
    505
    ارسال تشکر
    3,839
    دریافت تشکر: 3,956
    قدرت امتیاز دهی
    60
    Array

    پیش فرض پاسخ : ღرمان عاشقانه " امشب با عشق تو می میرم "ღ

    قسمتـــــــــــــ 10


    یک هفته بود که کارت معافی سهراب به دستارباب کریم رسیده بود. از بعد از ظهر آن روز در ایل و مال ارباب کریم جشنی بهمناسبت خرید مراتع تازه و اخذ پروانه از اداره منابع طبیعی و صدور کارت معافی سهرابگرفته شد، تقریبا همه افراد ایل و مال که پنجاه خانوار بودند از کوچک و بزرگ به اینمهمانی دعوت شده بودند.
    درمیان زنان زمزمه ای بود و مردان ایل و مال چشمانشان دنبال سهراب می گشت. همه میدانستند که ارباب کریم بعد از پایان جشن مهمانی خبر مهمی را به آنها خواهد گفت چوندر ایل و مال رسم بر این بود که معمولا وقتی اربابی می خواست خبر خوشحال کننده ایرا به گوش افراد ایل و مال برساند، جشنی برپا می داشت.
    تا این جا کسی نمی دانست که هدف ارباب کریم دقیقاچیست، اما از نوع لباس پوشیدن جیران و ستاره معلوم بود که موضوع جشن نمی تواند بیارتباط با این دو نفر باشد.
    مهمان ها با هم پچ پچ می کردند:
    _ پس چرا سهراب دیر کرده، چطور تا حالانرسیده؟
    بعضی ها جواب میدادند:
    _ هنوز زوده، ساعتتازه چهار و نیم بعد از ظهره، حالا دیگه پیداش می شه.
    یکی از زن ها گفت:
    _ زودتر بیاد بهتره تا یکی دو ساعت دیگه که آفتابپشت کوه ها بره جشن لطفی نداره!
    یکی دیگر از مهمان ها گفت:
    _ اگه این جشن تا نیمه های شب ادامه داشته باشه خیلی خوبه مخصوصا کهقراره آتش بازی هم بکنن، عده ای از اصفهان اومدند که آتیش بازی به راهبندازند.
    نوازندگان از جایخودشان بلند شدند و برای مهمانها ساز و سرنا و دهل زدند.
    با نزدیک شدن به غروب آفتاب دل توی دل ستاره وجیران نبود، ارباب کریم همه اش نگران سهراب بود که چرا گله هنوز برنگشته. به همسرشگفت:
    _ مگه به سهراب نگفتیامروز زودتر از همیشه بیاد؟
    _ چرا، هر جا باشه پیداش می شه، حتما الان بین راهه. خودتو ناراحتنکن.
    دیگر هوا تاریک شدهبود و مجلس جشن و پایکوبی ادامه داشت، همه مشغول تماشای آتش بازی بودن که یک نفرچوپان با شتاب وارد مجلس شد و در حالی که داشت از اسبش پیاده می شد فریادزد:
    _ ارباب، برای چهنشسته ای؟ گرگ ها به گله ات زده اند.
    ارباب کریم به سرعت خودش را به او رساند وپرسید:
    _ چطور چنین چیزیممکنه؟!
    _ یک دسته گرگ بهطرف گله هامون حمله کرد، که من با خالی کردن تیر اونا رو ترسوندم، گرگ ها به سمتدره زردماری در رفتند!
    _ تو سهراب رو ندیدی؟ تو گله نبود؟
    مرد متعجب شد و جواب داد:
    _ من سهراب رو اونجا ندیدم از گرگ ها هم ترسیدم که جلو برم، این جااومدم تا بهتون خبر بدم.
    مرد که نفس نفس می زد ادامه داد:
    _ اگر دیر بجنبید نیمی از گله ها تون خورده شده،تازه ممکنه کفتارها هم بوی خون رو بشنون و سر برسند.
    ارباب کریم اسلحه دو لولش را برداشت و داشت سواراسب می شد که مرد چوپان ادامه داد:
    _ تا دیر نشده جون گله هاتون رو نجات بدین!
    ارباب کریم با شتاب به سمت دره زردماری حرکت کردتا جان گله هایش را نجات بدهد. بین راه همه اش در این فکر بود که چرا سهراب زودترگله را نیاورده و آن قدر صبر کرده تا شب برسد؟! او می دانست که وقتی تاریکی برسدنگهداشتن گله در صحرا خطرناک است، از همه مهم تر امروز قرار بود زودتر از همیشه بهایل و مال برگردد، ارباب این جشن را برای او گرفته بود. ارباب کریم با خود گفت:" اون که این قدر بی مسؤلیت نبود، دراین چند سال چنین کاری از اون ندیده بودم، امکاننداشت حرفی بهش بگم انجامش نده، یعنی چی شده؟"
    بعد از یک ربع به مرتع رسید، متوجه شد هفت، هشت تاگرگ وحشی دارند گله رو تار و مار می کنند.
    ارباب کریم وقتی به فاصله سی متری گرگ ها رسید دیدکه گوسفندان از ترس گرگ ها دارند به طرف چپ و راست فرار می کنند. با تفنگ دو لولشدو تیر هوائی شلیک کرد وقتی صدای تیرها به گوش گرگ ها رسید فرار کردند و ارباب سراغسهراب رفت. مدتی طول کشید تا او توانست سهراب را زیر درخت انجیر وحشی پیدا بکنه،وقتی دید که زیر درخت انجیر خوابیده خیلی ناراحت شد در حالی که اسلحه کنار پایش بوداز اسب پیاده شد خودش را به سهراب رساند و صدایش زد.
    _ سهراب، سهراب ...
    سهراب از جایش تکان نخورد. ارباب کریم فریادزد:
    _ سهراب، الان وقتخوابه؟ بلند شو گرگ ها به گله زدن!
    اما جوابی نشنید ارباب کریم در حالی که اسلحه اش را توی دستش جابه جامی کرد با دست راستش سهراب را تکان داد.
    _ سهراب، سهراب، پسرم، نترس، چیزی نشده... بلندشو!...
    اما سهراب باز همتکان نخورد. او به پهلو روی چمن دراز کشیده بود. ارباب با دست چپش شانه سهراب راکشید و او را به پشت خواباند... اما انگشتهایش به خون سینه سهراب آغشته شد؛ خونی کههنوز تا اندازه ای گرم بود. ارباب کریم اطرافش را نگاه کرد و چون کسی را ندید باصدای بلند فریاد زد:
    _ خدا ...
    فریاد دلخراش اون تویتمامی زوایای مرتع دره زردماری پیچید. در حالی که کنار جنازه سهراب نشسته بود،چهار، پنج نفر اسب سوار که از مهمان های آن شب بودند با اسب و اسلحه سر رسیدند تابه او کمک کنند. آنها وقتی رسیدند ارباب کریم را کنار جنازه سهراب دیدند. سوارهاهمچنان بر اسب نشسته بودند و داشتند ارباب کریم را نگاه می کردند. وقتی دیدند کهارباب کریم دست از گریه کردن بر نمی داره، یکی از آنها از اسب پیاده شد و آهستهخودش را به ارباب کریم رساند و به آرامی دستش را روی شانه های او گذاشت و از پشت سرارباب کریم نگاهی به جنازه سهراب انداخت که با موهای ژولیده و در هم و برهم روی چمنها رها شده بود. دست راستش را روی بدن بی جان سهراب گذاشت و سپس سرش را به سمت آنچند سوار بر گرداند و گفت:
    _ بدنش هنوز گرمه، کمک کنید تا شاید بشه جونش رو نجاتداد.
    سوارها از اسب پیادهشدند. یکی از آنها شانه های ارباب کریم را گرفت و به آرامیگفت:
    _ بلندشو، شایدبتونیم پسره رو نجات بدیم.
    دیگری که سبک وزن تر بود سوار اسب قوی هیکل شد، بقیه کمک کردند تاتوانستند جنازه سهراب را پشت او بگذارند و گفتند:
    _ با دستهات مواظبش باش، که از پشت اسبنیفته.
    یکی از آنها رفت تااسلحه را از تن درخت انجیر باز کند، اما ارباب کریم گفت:
    _ دست به اسلحه نزن، شاید مأمورا بخوان محل قتل روببینند.

    ***

    صدای ساز و دهل توی ایل ومال به گوش می رسید، بعضی از زنها و دخترها با صدای ساز و دهل می رقصیدند، کمی آنطرف تر مردها که اغلب جوان بودند با کلاهی روی سرشان و دو عدد چوب توی دستهایشان باهم بازی می کردند. هنوز می شد آتش بازی را تماشا کرد و همهمه مردم را شنید. ستاره وجیران که میان دختران بودند حرفی نمی زدند، اما انتظار داشتند ارباب کریم همراه باسهراب و بقیه برگردند. در همین موقع یک نفر فریاد زد:
    _ اونا اومدند!
    مردم آنها رو دیدند و صدای هلهله و شادی در ایل ومال پیچید، همه از همدیگر می پرسیدند:
    _ چرا اونا آهسته می آیند؟
    وقتی سوارها به جمع مردم رسیدند ساکت بودند و مردم از طریق نورتونستند چهره اونا رو تشخیص بدن.
    _ حتما طوری شده، چرا ساکت و ناراحت اند؟!
    مهمان ها یواش یواش دور این چند نفر جمع شدند،دیگر از هیچ کس صدایی بلند نمی شد، صدای ساز و سرنا و دهل هم قطع شدهبود.
    قبل از همه اربابکریم از اسب پیاده شد، آرام و بی صدا به طرف اسبی که سهراب روی آن بود حرکت کرد،دست های خودش را به سمت اندام جوان و کشیده سهراب دراز کرد و او را به سمت خودشکشید. سهراب را به بغل گرفت و روی زمین گذاشت، خم شد و پیشانی اش را بوسید و صدایگریه اش به گوش مردم رسید.
    هیچ کس نمی دانست چه اتفاقی افتاده، بعد از مدتی ارباب کریم بلند شدو در حالی که بغض گلویش را می فشرد به سمت نوازندگان رفت و فریادزد:
    _ نوازندگان از اینلحظه "چپ" بزنند...
    نوازندگان شروع به نواختن مارش عزا کردند و مردم شروع به گریستن. مادر سهراب خودش را روی جنازه پسرش انداخت و فریاد او همه را غم زده کرد، مادرجیران هم موهایش را پریشان کرده بود و به سر و سینه اش میزد.
    میدان ایل و مال که تاچند لحظه پیش در آن رقص و شادی و پایکوبی می کردند حالا تبدیل به ماتمکده شدهبود.
    مدتی گذشت تا همه بهسمت خانه و چادرهای خودشان رفتند و درباره این موضوع صحبت می کردند. در این شرایطبدون تردید فقط از مرگ و علت مرگ سهراب حرف می زدند و هر کدام برداشتی از مرگ سهرابداشتند.
    بعضی ها می گفتندسهراب به خاطر دوری از خانواده اش خودکشی کرده، برخی می گفتند خود ارباب سهراب راکشته.
    برخی عقیده داشتندکه ارباب ارتباط سهراب و دخترش را فهمیده و از این جورحرفا.
    ارباب کریم در فکرکفن و دفن جنازه سهراب بود، جیران همراه مادرش و مادر سهراب به خانهبرگشتند.
    جیران به چادرکوچکش رفت و زانوهایش را بغل کرد. چند لحظه بعد صدای پای عابری را شنید که داشت بهاو نزدیک می شد. همان طور که سرش را روی زانوهایش گذاشته بودپرسید:
    _ سهراب، تویی؟امشب چقدر دیر اومدی! می دونم تو عمدا دیر می کنی که منو منتظر بذاری. من خسته نمیشم تا صبح این جا می شینم.
    صدای قدم های عابر در تاریکی گم شد، لحظه ای بعد ستاره گوشه چادر رابالا زد و داخل شد. وقتی جیران را ناراحت دید به سمت جیران رفت و او را در آغوشگرفت و اشک خود را رها کرد.


    پدر ستاره در میان وسایل سهراب دفتریادداشتی پیدا کرده بود. جیران و ستاره تا پاسی از شب پا به پای هم گریه کردند،ستاره دفترچه یادداشت سهراب را به جیران نشون داد و پرسید:
    _ جیران، من که سواد خواندن و نوشتن ندارم، پدرمدفترچه رو از میون وسایل سهراب پیدا کرده.
    سپس دفترچه را به سمت جیران گرفت، جیران دفترچه رااز دست ستاره گرفت، آن را باز کرد و شروع به خواندن کرد.
    ستاره پرسید:
    _ جیران، توی این دفتر چی نوشتهشده؟
    _ خط سهرابه، هر وقتکه بی کار می شد این یادداشتها رو می نوشت.
    ستاره در حالی که اشک هایش را پاک می کردپرسید:
    _ جیران برای منممی خونی؟
    جیران با چشمانیکه از گریه زیاد سرخ شده بود نگاهی به ستاره کرد و گفت:
    _ باشه، برات می خونم.
    ستاره خودش را آماده شنیدنکرد.

    ... جمعه،ساعت 12 ظهر منتظرم تا برام نهار بیارند، اما تا این ساعت کسی نهارم رونیاورده.
    دیشب زیرنور ستارگان زیبای آسمان حرف های زیادی با هم داشتیم شنیده بودم که ممکنه روزی اونواز دست من بگیرند، دلم ریخت. توی دلم گفتم: " خدا نکنه اون رو از دست بدم." بعد سرمرو به سمت آسمان گرفتم و توی دلم از خدا خواستم تو رو از من جدانکنه.
    با خدای خودمتو خلوت دیشب صحبت کردم و می گفتم:
    _ خدایا حالا که اسم اون مرتب روی زبون من جاریه،چه طوری می تونم جدائی اونو تحمل بکنم؟ اگه اون از پیش من بره اون وقت من سرگردونمی شم. من دنیا رو با همه زیبایی که داره بدون اون نمی خوام. آسمان بالای سرم بابودن اون آبی و زیباست.

    ***

    یکشنبه، سه بعد از ظهر،چند لحظه قبل نهارم رو که دختر چابک سوار کوهستان برام آورده بود، خوردم اون الانرفته مثل باد؛ الان پشت به تخته سنگ داده و دارم این کلمات رو یادداشت می کنم. آخهمن نمی تونم حرفام رو به کسی بگم، حرف زدن توی دفتر خاطرات خیلی راحت تره... هنوزنفس های گرم و معطر اون مانند آتش توی کوهستان دمیده می شه و اون چشم های فریبندهای که اسم و رسم دلدادگی رو به من می آموزه و منو با مرغان صحرایی هم آواز می کنهتو ذهنمه، ولی حیف که من نمی تونم اسم اونو توی دفترمبنویسم.

    ***

    دوشنبه 5/8 صبح:
    تازه به چراگاهجدید رسیده بودم امروز چقدر دلم گرفته شاید به خاطر اینه که با محیط اینجا مأنوسنشده ام، چقدر خوب شد که ارباب کریم برام دفتر خرید تا حرف هایم رو توی اون بنویسم. قبل از این که اونو ببینم اصلا نمی دونستم پریشونی یعنی چه؟ وقتی اون از عشق و محبتبرام حرف می زد رنگ گل های بنفش رنگ زیبای صحرا انگار عوض می شد. دیشب درباره عشق ومحبت صحبت زیادی داشتم برات گفته بودم که تا زمانی که عشق وجود داره دل ما پر ازشادی یه، اما وقتی ناکامی به سراغ ما اومد اون وقته که آرزو می کنیم که از مادرمونبه دنیا نمی اومدیم. آخه عشق تا زمانی که هست زیباست.

    ***

    شنبه 5 بعد از ظهر دیگهنزدیکه گله رو به ایل و مال ببرم چند روزه احساس می کنم که زمزمه هائی توی این ایلو مال درباره من و تو پیچیده، اونایی که مرتب درباره ما حرف می زنند ظاهرا نمی خواندست بردارند. چقدر خوب بود که این مردم دشمنی هاشون رو کنار می ذاشتند وقتی می شنومکه دیگرون می خوان با این زمزمه ای ویرون گر ما دو نفر رو از هم دلسرد بکنند غصه اممی گیره. دلم می خواست همه مردم ایل و مال دلشون مثل ما پر از مهر و محبت بود و باهم دشمنی و کینه نداشتند.

    ***

    ساعت یک بعد از ظهره،احساس تنهائی و خستگی می کنم ای کسی که این دفتر خاطرات به خاطر تو نوشته شده وشاید تا آخر عمر خوانده نشود. می خوام بگم از وقتی که تو رو نمی بینم خستگی بهسراغم اومده، احساس می کنم هر وقت تو رو نمی بینم دنیا رو از من می گیرند، می دونی! اگر تو با من باشی عشق موندنی خواهد بود. وقتی تو با من باشی، عشق رو می شه توی کوهها و دره زردماری پیدا کرد، هر چند که مدت زیادی یه با توام، اما غرورم نمی ذارهچیزی رو که تو دلمه بهت بگم، من می دونم تا زمانی که دنیا باقی یه خونه شما آخرینپناهگاه منه و دل کندن از اون جا برام خیلی سخته. می دونم که تو آخرین پناه دلسرگشته منی.

    ***

    امروز به خودم می گفتماگه عشقی توی دنیا باشه همون عشق ماست که برای همیشه پایدار خواهد موند، من اینروزها می تونم عشق رو توی چشمان تو ببینم، برای من نگاه جادوئی تو آخرین مرز زندگیاست.

    ***

    امشب روی زمین درازکشیده ام و دارم آسمان رو نگاه می کنم اگه تو بیائی با هم می تونیم ستاره های آسمانرو یکی یکی بشمریم، اصلا وقتی توی چشمان سیاه تو نگاه می کنم شب تاریک رو پر ازستاره می بینم من می دونم که با دست های گرم و مهربون تو رنج جدایی از من جدا میشه، قسم به خدایی که ما رو آفریده دوستت دارم، با تو بودن بزرگ ترین آرزوی منه و هرروز آفتاب با صدای تو از خواب بیدار می شه!

    ***

    شنیده ام که قرار تایکی دو هفته دیگه مادرم از قلعه زنبوری برای دیدنم بیاد. به همین خاطر دیشب با دلخودم خلوت کردم، سؤال های زیادی از خودم پرسیدم و آرزوهای زیادی به خاطر تو به زبونآوردم نمی دونی در تنهایی شب چه شور و حالی داشتم جای تو واقعا خالیبود!
    همین قدربگویم که دیشب بین من و دلم هرچه بود عشق بود ووفاداری.
    دیشب تاصبح توی خلوت خودم با خیال تو خوش بودم خوب فهمیدم که عشق تو همیشه توی دلم میمونه.

    ***

    گلم! نگاه گرم وتماشائی تو مثل گل های وحشیه، چشمانت به زندگی ام گرمی می بخشد و من آرزومند نگاههای توأم. نمی تونم بدون تو زندگی بکنم اگه من توی زندگی کوتاهم لحظه ای تماشاگرزیبایی بوده ام اون زیبایی همون چشمان توئه.

    ***

    وقتی دیشب از پیشم رفتیدربارۀ آینده ام خیلی فکر کردم من به تقدیر و سرنوشت خیلی اعتقاد دارم بعد از هرنماز تو رو دعا می کنم.

    ***

    غروبا وقتی گله رو بهایل و مال بر می گردونم واقعا خسته ام اما وقتی به یاد تو می افتم خستگی ام از بینمی ره.

    ***

    اصلا دلم نمی خواد کهتو رو ناراحت ببینم، نمی دونم چی شده که تو از دست من ناراحتی یه بار بهت گفتم کهاگر حوصله بکنی مشکل مون حل می شه.

    ***

    تو تا حالا عاشقی مثلمن دیده ای؟ عاشقی که شیدای چشمان توست توی ایل و مال تنها منم که می تونم زیبائی وناز تو رو بخرم. من واقعا گرفتارت شده ام، و این گرفتاری رو خیلی دوست دارم، اینحرفا رو توی این دفتر می نویسم تا یه روز تو بدونی من به اندازه تمامی زیبائی هایدنیا، دوستت دارم، اما حیف وقتی تو رو می بینم نمی تونم علاقه ام رو ابرازبکنم.

    ***

    نمی دونم بدون تو چهطوری به آسمون نگاه بکنم. وقتی تو نیستی با یکی از ستارگان آسمون راز و نیاز میکنم، حالا دیگه برام فرق نمی کنه که تو حرف های منو می شنوی یا نه! چشمانم تویتاریکی همیشه به دنبال تو می گرده تو از ستاره های آسمون زیباتری و من دوست ندارمچشمان تو رو اشک بار ببینم.

    ***

    می گویند در عشق اغلبناهماهنگیهایی به وجود می آید، برای همین است که گاه طغیان کرده مثل دریا به طوفانپناه برده و گاه آرام می گیرد. من تا به حال دریا را ندیده ام ولی وصف آن را ازدیگران شنیده ام. عشق هنرش این است که در طرفین، تعهد ایجاد میکند.

    ***

    آن روز که از کنار جویآب کنار دره زردماری قدم برمی داشتی، نمی دانی که برای اولین بار من با چه دلهره ایفقط برای تسکین دلم نگاهت می کردم و چه اضطرابی داشتم.رؤیای چشمان زیبایت را چونآبهای " چشمۀ لنگان" که در قسمتهای روستای ما " پایه پایه " خشمگین می شود توانستمتماشا کنم.

    ***

    امروز توانستم بدوندلهره به چشمانت نگاه کنم. اعتراف می کنم که دوستت دارم؛ دوست داشتن خیلی سخت است وانتظار دارم تو هم معنی عشق را بفهمی. فقط همین قدر می گویم خدا کسی را به عشقشدیدی که من نسبت به تو دارم گرفتار نکند. اگر تو هم مثل من سخت عاشق شوی! از تو چهپنهان که تو را از جانم هم بیشتر دوست دارم.

    ***

    در بین گله ها بره ایهست که همیشه دور و برم می پلکد. من هم به او و بوی تنش عادت کرده ام، تا او را درآغوش نگیرم و نبوسمش رهایش نمی کنم ...
    از تو چه پنهان که من بد جوری به درد عشق گرفتارشدم، احساس من این است که درد عشق بدترین دردهاست که اصلا شفا ندارد. اما خدا را چهدیدی؟ شاید یک روز فرا برسد که همه این غمها و درد جدائی عشق، از یادم برود. آن وقتتو راهم در شادیهای خود شریک خواهم کرد.
    دوست دارم همه از جمله تو، که خاطرات مرا ازبرگهای دفتر خاطرات کوچک من می خوانی مثل من از شادیها لذتببری.

    ***

    اصلا در این فکر نیستمکه این عشق و محبت ممکن است زودگذر باشد و هر کدام از ما به راه خودمان برویم. مطمئن هستم که من به غیر از تو کسی را دوست نخواهم داشت، فقط خدا کند که تو هم مثلمن فکر کنی.

    ***

    هر وقت نگاهش می کنملبخندی بر لب دارد. انگار او می داند که من عادت ندارم طوری دیگر نگاهمکند.

    ***

    امروز از میونعلفزارهای بلند، به خاطر تو یه دسته گل چیدم و به انتظارت نشستم، اما تو پیشمنیومدی، با یاد تو با چنان آرامشی به خواب رفتم که دنیا و هر چه در آن بود از یادمرفت. توی خواب تو را دیدم که لباس زیبایی به تن کرده بودی و به فرشته ها بیشتر شبیهبودی.

    ***

    فکر می کنم روزی بهتگفتم اگه عشق با حقیقت توأم باشه پایدار می مونه من فکر می کنم هیچ وقت قلبم اینطوری مهربون نبوده تو مثل دره زردماری سرسبز و زیبایی. همیشه تو رو کنار خودم احساسمی کنم.

    ***

    ما همیشه به همدیگهنیاز داریم.
    هر جاکه برم چهره تو رو می بینم و همیشه تو رو با خودم می بینم. من غیر از این دفتر چیزدیگری ندارم که برات به یادگار بذارم.

    ***

    الان نزدیک غروبه. کسیصدام می زنه. دفترم رو می بندم و به سراغ صدا می روم، فعلاخداحافظ.

    ***


    دو ساعت قبل از غروب آفتاب، گروه تحقیق بهسیاه چادرهای ایل و مال دره زردماری رسید. پیش از آن که دیر شود و شب فرا برسد،بازپرس به مأمور پزشک قانونی گفت:
    _ آقای دکتر، تا دیر نشده جسد رو معاینهکنید.
    پیشاپیش همه، بزرکده حرکت می کرد و فرمانده پاسگاه مهرگان، در حالی که سعی می کرد همراه هیأت بازپرسیباشد، مراقب بود به طور پیوسته مراتب احترام را به جای آورد. به ریش سفید ایل و مالگفت:
    _ زودتر محل استقرارجنازه رو به پزشک نشون بدین.
    _ چشم سرکار!
    از وسط آبادی که این هیأت ایستاده بود تا یخچال طبیعی که جنازه سهرابدر آن قرار داشت، چیزی حدود یکهزار متر بیشتر نبود. تصور این گروه این بود که تاتوجه به این که بیش از 24 ساعت از مرگ مقتول گذشته است و در آخر فصل بهار هستند،امکان معاینه وجود ندارد و بوی نا مطبوع جسد آنها را از وظایف قانونی باز خواهدداشت.
    بعد از رسیدن به محلیخچال طبیعی، گروه متوجه شد که مردم برای احتیاط مقداری زیادی برف روی جنازه ریختهاند. جسد وقتی از تابوت بیرون آورده شد تا مورد معاینه قرار گیرد. بسیار سالم مینمود و حضور گروه تحقیق با مانعی از جمله بوی نامطبوع مواجه نشد. افراد محلی بااحترام و به آرامی جنازه را از تابوت پائین گذاشتند و پزشک پزشکی قانونی به معاینهآن پرداخت.
    در بدن سهرابهیچ جای خراشیدگی یا ضربه ای وجود نداشت فقط قسمت گردن و گوشه لب ها کمی خراشیدگیداشت.
    کارشناس اسلحه شناسیهم در محل حاضر بود و بعد از معاینه سوراخهایی که برای جلوگیری از خون ریزی، آن هارا پنبه پر کرده بودند گفت:
    _ از یک تفنگ ساچمه ای، 7 ساچمه شلیک شده و در بدن مقتول مخصوصا درقلب او فرو رفته است.
    پزشکقانونی هم مرگ مقتول را ناشی از پارگی رگهای قلب و خون ریزی پیوسته اودانست.
    بازپرس که ابتدا بادقت ناظر جریان بود در کنار جسد نشست، آنگاه ذره بین دایره ای شکل را از دست دکترگرفت و با حوصله تمام مشغول بازرسی و معاینه دستها و مخصوصا انگشتهای مقتولشد.
    اگر کسی در آن ساعت بهدقت در چهره بازپرس توجه می کرد می فهمید که او بعد از معاینه انگشتان مقتول، سرشرا کمی عقب برده و به فکر فرو رفته.
    دوباره ذره بین را که هنوز به پزشک قانونی پس نداده بود به نقاطی ازانگشتان مقتول نزدیک کرد و از جای خود برخاست و به قدم زدن پرداخت. هیچکس نفهمید کهبازپرس در اندیشه چه مطلبی است. او کمی از جمعیت دور شد و به فکر فرورفت.
    بازپرس مدتی به قدمزدن پرداخت. آنگاه دستور حمل جنازه را برای دفن صادر کرد و به پزشکگفت:
    _ از نظر من، دفنجنازه بلامانع است.
    دکتردر حالی که جواز دفن را صادر می کرد به بستگان ارباب کریمگفت:
    _ احتیاج به کالبدشکافی نیست. می تونید جنازه رو دفن کنید.
    عده ای از مردان قبیله در حالی که عده ای زنان سیاهپوش آنها راهمراهی می کردند، تابوت را بر دوش گرفته و به قبرستان متروکه ای که در پشت کوه قرارداشت بردند و آن را دفن کردند.
    بازپرس همراه بقیه با اتومبیل جیپ دادگستری به طرف دره زردماری حرکتکردند و قبل از این که آفتاب غروب کند و محیط برای گروه تحقیق تیره شود، به دهرسیدند. ارباب کریم که به زحمت حرکت می کرد، به جایی که جنازه مقتول قبلا دیده شدهبود، رفت.
    بازپرس به اربابکریم گفت:
    _ خودت رو بهصورت جنازه سهراب دربیار. و برای ما چگونگی استقرار جسد رو تشریحکن.
    ارباب کریم ابتدانگاهی به دور و برش کرد وقتی همه را در انتظار دستور بازپرس دید، روز زمین یک پهلودراز کشید... مدتی به همان حال بود تا اینکه بازپرس پرسید:
    _ فاصله سهراب تا درخت انجیر چقدربود؟
    _ همین قدر که مندراز کشیدم.
    _ دستمالی کهانتهای اون به ماشه اسلحه بسته شده، به نظرت آشناست؟
    _ بله، این دستمال بزرگ همیشه همراه سهراب بود وبه پیشانی اش می بست.
    بازپرس کنار ارباب کریم نشست و پرسید:
    _ خوب حواست رو جمع کن. چیز دیگه ای به نظرت نمیآد؟ خوب فکر کن، بعد جواب بده.
    _ فقط شصت پای راستش به دستمال بلند بستهبود...
    بازپرس دستورداد:
    _ ارباب کریم حالا ازجات بلند شو!
    آنگاه خودشروی زمین به یک پهلو دراز کشید و فاصله خود تا درخت انجیر را تخمین زد و از ستوانپرسید:
    _ در همچین حالتی،امکان این هست که دستمال بلند رو به شصت پام ببندم؟
    ستوان به طرف بازپرس رفت و با دست دستمال را کشیدو گفت:
    _ حتی اگه بهدستمال فشارم بیاد این کار شدنی نیست.
    بازپرس از جایش برخاست و گفت:
    _ هر آدم ساده ای هم باشه می فهمه چنین صحنه سازیبا عقل و منطق جور در نمی آد.
    بعد به خط های نامنظم روی زمین اشاره کرد وگفت:
    _ محیط درگیری وایجاد قتل باید جایی غیر از این جا باشه.
    آنگاه بدون اینکه صحنه را تخریب کند، خط سیر گرفته شده را به دقتپیمود، نزدیک تپه ای رسیدند که نشانه های باقی مانده حکایت از درگیری دو یا چند نفرداشت. همراه بازپرس، پزشک و ستوان هم به دقت زمین را جستجو کردند تا توانستند قطراتخون را روی زمین و قسمتی از خط سیر مشاهده کنند.
    اینطور که بازپرس صحنه را احیاء کرد قاتل بعد ازکشتن مقتول به فراست دریافته که باید به طریقی از اتهام بگریزد و اولین آثار ترس ووحشت را تجربه نموده بود. آنگاه مجبور شده بود به زحمت جنازه را در بغل گرفته اینخط را بپیماید ولی به علت سنگینی جسد، هر دوی پای او را به زمین گذاشته و با دراختیار گرفتن زیر بغل و شانه های مقتول که احتمالا هنوز جانی در بدن داشته، با زحمتزیاد حدود 50 متر به طرف درخت انجیر کشیده و به وسیله طناب و پارچه ای که به گردنمقتول بود، طوری صحنه سازی را کرده که گویا مقتول با خودکشی به زندگی اش پایان دادهاست.
    بازپرسگفت:
    _ هر آدم تازه واردیهم این صحنه ها رو می دید، می تونست بفهمه که مقتول خودکشی نکرده، اما چون قاتلعجله داشت تهیه و آرایش چنین صحنه سازی قلب پریشان اونو تسکین می داده و باعث ریزشترس از تنش می شده.


    آنگاه کمی از مجیدی فاصله گرفت و چندین باراین فاصله 50 متر را پیمود؛ و هر بار پس از توقف درحالی که انگشت سبابه اش را رویچانه اش قرار می داد، به فکر فرو می رفت. ظاهرا تصمیم داشت صحت نظریه خود را که درکآن زیاد هم مشکل نبود ارزیابی کند.
    با وجودی که کم کم تاریکی شب چادرش را روی زمین پهن می کرد، بازپرس وهیأت همراه به بحث و تفکر درباره نظریه های متفاوت ادامهدادند.
    آنها نهایتا درهزردماری را پشت سر گذاشته و به ایل و مال برگشتند. تا رسیدن به سیاه چادرها، موقعشام فرا رسیده بود.
    شامآنها عبارت بود از برنج و کباب و نان و دوغ محلی که به علت مخلوط شدن با نوعی سبزیو گیاه معطر محلی، بسیار خوش طعم بود.
    بعد از آنکه هر یک به تنهایی نماز خواندند، بازجوئی مقدماتی ازافرادی که شاهد قضیه قتل بودند، یا چیزی درباره آن شنیده بودند، آغازشد.
    همه مردهایی که امکانتحقیق از آنها وجود داشت، در آنجا جمع شده بودند تا بازپرس به همراه فرمانده پاسگاهاز آنها تحقیق کند.
    مجیدیبه همراه یک سرباز مسلح به چادرها و خانه های مردم می رفت تا از باقی مانده آنها کهحاضر نشدند، فقط به منظور بالا بردن سطح اطلاعات تحقیق کند.
    وقتی بازجوئی تمام شد، بازپرس خودش را به گوشههمان میدان که اتومبیل دادگستری پارک شده بود، رساند و با اشاره دستش فرماندهپاسگاه مهرگان را خواست. فرمانده پاسگاه خودش را به بازپرس رساند و بازپرسگفت:
    _ ارباب کریم رو بااحترام و بدون دستبند به سمت اتومبیل هدایت کنید.
    مدتی بعد ارباب کریم در میون صدها جفت چشم مثل یکمرده متحرک سوار اتومبیلش شد تا به همراه گروه به دادسرابره.
    در این پرونده دلایلکافی علیه ارباب کریم نوشته شده بود و هر نوع دفاع موجه یا غیر موجه را از او سلبمی کرد، این گروه با راهنمائی فرمانده پاسگاه بعد از طی راه های مختلف و گذشتن ازجاده های خاکی نزدیکی های دو بعد از ظهر به دادسرا رسیدند، بازپرس ارباب کریم را تاصبح فردا در اختیار بازداشتگاه موقت گذاشت، تا رأس ساعت اداری به دادسرابفرستند.
    اول وقت اداریارباب کریم را به اتاق بازپرسی هدایت کردند. ظاهرش بسیار آرام بود و انگار متوجهنبود که گرفتار چه مصیبتی شده است.
    وقتی بازپرس و دستیار اون _ مجیدی_ پشت میزهاشون نشستند بازجوئی شروعشد توی این گونه مواقع بازپرس از متهم سؤال می کرد و مجیدی سؤال و جواب ها رو بهسرعت می نوشت.
    بعد ازنوشتن مشخصات متهم بازجوئی شروع شد:
    س: شما متهم به تیر اندازی منجر به قتل هستی، از خودت دفاعکن.
    ج: تصدقت گردم من کسیرو نکشته ام.
    س: تو قبل ازاین که به سمت دره زردماری سراغ گله هات بری کجا بودی و چه کار میکردی؟
    ج: من توی ایل و مالخودم بودم، اون جا جشن گرفته بودیم و عده ای رو هم دعوت کردهبودیم.
    س: ادامهبده!
    ارباب کریم باخونسردی ادامه داد:
    _ وقتیشنیدم که گرگ به گله ام زده اسلحه دو لولم رو برداشتم و به چراگاهرفتم.
    س: تا حالا سابقهداشت که مقتول (سهراب) دیر به خونه بیاد؟
    ج: تا این حد سابقه نداشت. گاهی ده دقیقه یا یه ربع تأخیر میکرد.
    بازپرسپرسید:
    _ وقتی که به درهزرد ماری رسیدی هوا روشن بود یا تاریک؟
    _ قربانت گردم، هوا کاملا تارک بود، اون موقع من گوسفندا رو دیدم کهبه این طرف و اون طرف فرار می کردند متوجه شدم گرگ ها دارند اونا رو تعقیب می کنندبه ناچار برای فرار دادن گرگ ها و نجات گوسفندانم دو تا تیر پیاپی شلیککردم.
    س: تو توی اونتاریکی تونستی سهراب رو تشخیص بدی؟
    ج: نه جناب بازپرس! اون قدش بلند بود، حتی اگه صدای سم اسب ها رو میشنید می اومد جلو.
    س: تیرچه طوری شلیک شد؟ توضیح بدین.
    ج: عرض کردم، برای فراری دادن گرگ ها دو تا تیر هوائی شلیککردم.
    س: تو قبل از این کهبه چراگاه برسی صدای تیری نشنیدی؟
    _ تصدقت گردم، من صدای تیری نشنیدم، اون موقع که توی ایل و مال بودمصدای ساز و دهل که به " راست " نواخته می شد اون قدر زیاد بود که صدای هیچ تیریشنیده نمی شد. فاصله ایل و مال تا چراگاه، اگه بخوان اسب برن، حدود یه ربعراهه.
    س: تو دفعه اولسهراب رو چه طوری دیدی؟ با حوصله چیزی رو که دیدی دقیقا به خاطر بیار، بعد جواببده.
    ج: بعد از این که گرگها فرار کردند دنبال سهراب رفتم چند بار صدایش زدم، اما جوابی نشنیدم. یه وقت دیدمروی زمین یه پهلو افتاده، اول فکر کردم که خوابیده، اما وقتی رفتم بیدارش بکنم دیدمکه ...
    س: چند نفر ازمهموناتون وقتی سر رسیدند دیدند که تو اسلحه به دست بالای سر مقتول نشستهای!
    ج: درسته، اونا وقتیرسیدند که من بالای جنازه سهراب بودم.
    ارباب کریم از این لحظه به بعد احساس ناراحتی شدید میکرد.
    س: تو وقتی به جسدسهراب رسیدی چیز غیر طبیعی ندیدی؟
    ج: فقط اسلحه عقابی تک لول اونو دیدم که به درخت انجیر بسته بود،اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که اون خودکشی کرده.
    س: سهراب از خودش اسلحه ایداشت؟
    ج: بله، یه اسلحهخونوادگی داشت که بعد از فوت پدرش به اون رسیده بود و سهراب این اسلحه رو همیشههمراهش داشت و هر وقت خطری اون و گله ها رو تهدید می کرد ازش استفاده میکرد.
    س: چه خطری ممکن بوداونو تهدید بکنه؟ آیا اون از کسی ترس و واهمه ای داشت، یا آیا از دشمن فرضی با شماحرف می زد؟
    ج: نه قربان،سهراب پسری مؤدب و مهربون بود و با کسی مشکلی نداشت. خطری که اونو تهدید می کردحمله ناگهانی گرگ ها بود.
    متهم دیگر خسته شده بود بازپرس از جای خود بلند شد و چند قدم به سویمتهم برداشت، سرش را پائین آورد و پرسید:
    _ می خوای بازجوئی رو ادامه ندیم؟
    ارباب کریم سرش را بالا گرفت و در حالی که کاسهچشمانش پر از اشک بود، جواب داد:
    _ آقای بازپرس، خیلی خسته ام نمی دونم چه طوری به سؤالات شما جواببدم، از این لحظه به بعد زبونم در اختیار خودم نیست. ممکنه هر چی رو که بخوادبگه.
    بازپرس سرجای خودنشست و زنگ را به صدا درآورد، مستخدم دادسرا وارد بازپرسی شد. بازپرسگفت:
    _ چند لیوان آب خنک ودو سه استکان چای برامون بیارید.
    چند لحظه بعد در یک سینی چند لیوان آب خنک و دو سه استکان چای آوردندبازپرس به مستخدم گفت:
    _ لیوان آب خنک رو با قند شیرین کن بده دست این آقا...
    مستخدم هم همین کار را کرد، ارباب کریم آب قند رانوشید، نفسی تازه کرد و منتظر نشست.
    بازپرس پرسید:
    _ آقای ارباب کریم، حالا تو شرایطی هستی که بتونی بازجوئیبشی؟
    _ نه قربان، من هنوزخسته ام!
    بازپرسگفت:
    _ می نویسم بریاستراحت بکنی، تا صبح فردا برای بازجوئی آماده بشی.
    _ دستت درد نکنه.
    بازپرس قرار بازداشت موقت متهم را با قید کلمه " ممنوع الملاقات " صادر کرد.
    مدتی بعد دادستان وارد بازپرسی شد بعد از سلام و علیک و خوردن چاییاز بازپرس پرسید:
    _ آقایبازپرس، چکار کردین، به کجا رسیدین؟
    _ تقریبا به هیچ جا.
    _ متهم کوچک ترین اشاره ای به قتل نکرد؟
    بازپرس در حالی که اوراق پرونده را مرور می کردجواب داد:
    _ اصلا، هر چنددلایل علیه متهم فراوونه، ولی متهم طوری حرف می زنه و از خودش دفاع می کنه که باورکردن دفاعیاتش زیاد مشکل نیست.
    _ همه متهمان همین طوری اند، اونا کاری رو که کرده اند به گردن نمیگیرند. مثل بقیه است شما انتظار داشتید که متهم بلافاصله مسؤلیت قتل رو به عهده میگرفت؟
    _ این بازپرسی بایدخودشو برای چنین موضوعی آماده بکنه.

    ***
    كا ش مي گفتي چيست آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاريست!!!!...

  2. #12
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    کامپیوتر
    نوشته ها
    505
    ارسال تشکر
    3,839
    دریافت تشکر: 3,956
    قدرت امتیاز دهی
    60
    Array

    پیش فرض پاسخ : ღرمان عاشقانه " امشب با عشق تو می میرم "ღ

    قسمتــــــــــــ 11


    روز بعد رأس ساعت اداری متهم را ازبازداشتگاه موقت به دادسرا بردند.
    بازپرس از متهم پرسید:
    _ دیشب خواب راحتی داشتی؟ تونستی به راحتی استراحتبکنی؟
    متهم سرش را تکانداد و گفت:
    _ بدنبود.
    _ کم و کسرینداشتی؟
    متهم جوابداد:
    _ نه، الحمدلله هر چهخواستم در اختیارم بود.
    _ کسی ازت نپرسید برای چه زندانی شده ای؟
    _ خیر قربان، فقط ممنوع الملاقات بودم و اجازه ندادند کسی با منملاقات بکنه.
    بازپرس لبخندکمرنگی زد و گفت:
    _ خودمدستور داده بودم کسی باهاتون ملاقات نکنه تا تکلیف پرونده ات مشخصبشه.
    متهم حرکتی کرد وگفت:
    _ آقای قاضی، کیتکلیف من و این پرونده معلوم می شه؟
    _ زمانی که حقیقت کشف بشه!
    متهم که نسبت به دیروز بهتر با محیط بازپرسی و باز جوئی مأنوس شدهبود پرسید:
    _ من تا کیباید بازداشت باشم؟
    _ بهزودی وضع تون روشن می شه. به شرط این که هر چی می پرسم درست جواببدین.
    متهم سرش را بالاگرفت و به بازپرس گفت:
    _ خدا می دونه که دروغ تو کلام من نیست هر چی حقیقت باشه میگم.
    _ و همه حقیقترو؟
    _ قسم می خورم که همهحقیقت رو بگم.
    بازپرس بهدستیارش اشاره کرد که آماده باشد، بعد از متهم پرسید:
    _ گفتی وقتی بالای سر جنازه رسیدی جسد هنوز گرمبود اون وقت تو چه کار کردی؟
    ج: با کمک چند نفر اون رو پشت اسب انداختیم و به آبادی رسوندیمبلافاصله گوساله ای رو کشتم، پوستش رو در آوردم، و سهراب رو توی اون پیچیدم تا شایدحالش خوب بشه.
    س: چه مدتبعد متوجه شدید که سهراب مرده؟
    ج: یکی دو ساعت بعد وقتی اونو توی دره زردماری پیداکردیم تا به آبادیبرسونیم همچنان بیهوش بود هر چند که خونش بند اومده بود، وقتی که مطمئن شدیم سهراباز دست رفته غسالی رو که یک نفر سید بود آوردیم. اون رو شستشو دادیم و کفن کردیم. تا خواستیم به خاک بسپاریم یکی گفت باید مأمور پاسگاه مهرگان رو در جریان بذاریم وما ناچار سهراب رو توی یخچال طبیعی که زیر کوه قرار داره گذاشتیم تا مأمور سررسید.
    س: چطور قبل از اینکه سهراب رو توی پوست گوساله بپیچونی به بیمارستاننرسوندین؟
    ج: راه دوربود.
    س: مأمور اسلحه شناسیگفته از اسلحه ای که به بدنه درخت انجیر بسته شده بوده یک بار از فاصله دو متری بهمقتول شلیک شده اگه اون خودش رو کشته باشه این فاصله نمی تونه خودکشی به حساببیاد.
    ج: سهراب ممکنه برایگرگ ها یا کس دیگری تیر اندازی کرده باشه. من گیج شده ام و نمی دونم آیا جوابسؤالات شما رو بدم یا نه، اون پسر نبود که سر خود اسلحه رو شلیک بکنه، اهل دعوانبود.
    بازپرسپرسید:
    _ اگه مطلب دیگه ایهست که تا حالا ازتون نپرسیده ام بهمون بگید.
    متهم که به دستیار بازپرس نگاه می کرد جوابداد:
    _ هر چه بود گفتم. فعلا نمی دونم که چه چیزی رو نگفته ام، اما مطمئنم تا این جا هر چه رو که پرسیدهبودین جواب دادمو خدا می دونه که من سهراب رو نکشته ام.
    بازپرس بار دیگر متهم را همراه مأمور بهبازداشتگاه موقت معرفی کرد.
    موقعی که دادستان آمد ساعت نزدیک به ظهر را نشان می داد. در اینمنطقه قتل و جنایت کمتر اتفاق می افتاد و دستگاه قضائی منطقه نسبت به این پروندهحساس شده بودند. آمدن دادستان به اتاق بازپرسی اغلب برای مشاوره بود، نه چیز دیگر. در این دادسرا قاضی بود که بر اساس درک خودش به کار می رسید، اما از هم فکریدادستان هم کمک می گرفت. بعد از خوردن چای و کمی استراحت دادستانپرسید:
    _ متهم اصلا دلیلیبرای ارتکاب جرم داشته؟
    _ هم بله و هم نه، درباره این موضوع شک دارم چنین فکری به ذهن خودم هم رسیده، این کهمتهم انگیزه ای برای این قتل داشته؟ اگه انگیزه ای هم وجود داشته اون قدر ضعیف و کمرنگه که زیاد به چسم نمی یاد.
    دادستان گفت:
    _ چه دلیلی بهتر از این که به طور ناگهانی به اون خبر داده اند کهگرگ به گله زده؛ اون با عصبانیت سوار اسب شده و مسلح به سمت چراگاه رفته در اون جاگرگ ها رو دیده که چند رأس از گوسفندان رو پاره کردند اون دوبار از اسلحه استفادهکرده، هوا هم تاریک بوده.
    بازپرس گفت:
    _ متهم قسم می خوره که تیرها رو به سمت بالا شلیککرده.
    دادستانگفت:
    _ متهم دلیل موجهینداره که بتونه ثابت بکنه.
    بازپرس گفت:
    _ اگه متهم از اسلحه خودش استفاده کرده چرا از اسلحه مقتول برای قتلاستفاده شده؟!
    دادستان بادستش صحنه جنایت را این طور توضیح داد:
    _ متهم از این دو تا تیر، یکی رو به سمت مقتول شلیک کرده بعد فکرکرده تیری هم از اسلحه مقتول شلیک بکنه و بلا فاصله اون رو به تنه درخت ببنده. شهودهم دقیقا نمی دونند دو تیر شلیک شده یا یک تیر!!
    بازپرس در حالی که دست هایش زیر چانه اش بودگفت:
    _ پای همون درختی کهمتهم، جنازه رو دیده قطراتی از خون خشک شده دیده شده، اون جا آثاری از درگیری دیدهمی شه مهم تر از همه فرصت نمی مونده که متهم بخواد صحنه رو دستکاریبکنه.
    _ می خواین بگینمتهم بی گناهه؟ خشک بودن خون به خاطر اینه که شما دو روز بعد به اون منطقهرسیدین.
    _ اسلحه ای که بهدرخت انجیر بسته شده در ذهنیت مرد روستائی نیست. اون توی اون شرایط نگرون کننده نمیتونسته دست به چنین کاری بزنه! تحقیقات دیگه ای نشون می ده که متهم، مقتول رو مثلپسر خودش دوست داشته.
    بازپرس بلند شد از میان پرونده متهم گواهی پزشکی قانونی را بیرونکشید و ضمن این که آن را به سمت دادستان دراز می کرد گفت:
    _ یکی از دلایل اصلی بی گناهی متهم که بهش ایماندارم معاینه دقیق جنازه سهرابه وقتی با کمک پزشکی قانونی مقتول رو به دقت وارسیکردیم معلوم شد که سر ناخن های مقتول ترک های جزئی برداشته و این نشون می ده کهمقتول قبل از این که به قتل برسه با قاتل درگیری داشته، بررسی محل جنایت هم چنینچیزی رو نشون می ده، مخصوصا طبق نظریه کارشناس اسلحه، که اسلحه از فاصله دو متریشلیک شده می رسونه که قاتل یا قاتلین وقتی نتونسته اند حریف متهم بشند غفلتا اسلحهمقتول رو برداشته و به طرفش شلیک کرده اند. وقتی دیده اند چه جنایتی انجام گرفتهصحنه سازی کرده اند و ناشیانه اسلحه رو به درخت بسته اند و وانمود کرده اند کهمقتول خودکشی کرده!!
    _ ازمتهم معاینه بدنی شده؟
    _ بله، متهم رو کاملا معاینه کرده ایم کوچک ترین خراش یا علائم درگیری توی بدن متهمدیده نشده. برعکس توی بدن مقتول یعنی گوشه لب ها و گردن خراشیدگی کوچکی دیده می شه،نتیجه ای که به دست می آد اینه که متهم به قتل جثه کوچکی داشته و نتونسته حریفمقتول بشه به همین خاطر برای کشتن مقتول از اسلحه استفادهکرده.
    دادستان که قبلا بهمدت ده سال بازپرس یکی از شهرها بود نگاهی به گواهی تازه رسیده پزشک قانونی انداختو گفت:
    _ عمده ترین قسمتپرونده و مهم تر از همه این که قاتل کیه و چه سودی از این قتلبرده؟
    _ ممکنه بیشتر از یکنفر توی قتل شرکت داشته باشن.
    دادستان هم چنان که گواهی پزشکی رو به سمت مجیدی دراز می کرد جوابداد:
    _ اگه این عمل توسطدو یا چند نفر انجام شده باشه به نظر من اصلا قتلی انجام نگرفته علت این که می گمقاتل یک نفره برای اینه که نتونسته حریف مقتول بشه در حقیقت قاتل برای کشتن نیومدهبوده، اگه می خواست این کار رو بکنه حتما با خودش اسلحه می آورد. به نظر من اسراریبین قاتل و مقتول وجود داشته که با قتل مقتول تموم می شده.
    دادستان دوباره از مجیدیپرسید:
    _ شما توی تحقیقاتتون چه کار کردید؟
    مجیدیتحقیقات خودش را به دادستان داد. او به سرعت چند صفحه از تحقیقات را خواند و آن رابه مجیدی برگرداند و گفت:
    _ خودمونیم ها اگه من جای تو بودم حاصل تحقیقات خودم رو به یکی ازمجلات می فرستادم تا به عنوان رمان چاپ بشه، پول خوبی گیرت میاومد!
    مجیدی چیزی نگفت،بازپرس ادامه داد:
    _ آقایمجیدی برای به دست آوردن این اطلاعات زحمت زیادی کشیده اند تحقیقات اون بیشتردرباره شیوه های زندگی ایل و ماله.
    دادستان در حالی که داشت لبخند می زد گفت:
    _ من داشتم سربه سر مجیدی می ذاشتم از شوخی گذشتهاطلاعات موجود در مورد این پرونده به درد بخوره.
    مجیدی گفت:
    _ هدف من کمک به کشف رمز و راز این پرونده بود. نمی دونم چقدر تونسته ام موفق باشم!
    بازپرس خطاب به دادستان و مجیدی گفت:
    _ به گمان من رمز پیچیده ای توی این پرونده وجودداره. برخلاف تصورات ساده انگارانه که می گه چنین قتلی با چنین ویژگی هائی نمی تونهتوی این محیط دیده بشه، اما گاه بر حسب اتفاق این امر امکانپذیره!

    ***


    پنج روز از این جریان گذشت، ساعت 10 صبح آنروز سرباز پاسگاه مهرگان داخل حیاط دادسرا شد و به سمت اتاق دادستان رفت و پاکتی رابه او داد، دادستان بلا فاصله پاکت را باز کرد و آن را خواند، از جای خود بلند شد وبه سمت اتاق بازپرسی رفت، وقتی داخل بازپرسی شد پاکت نامه را روی میز بازپرس گذاشتو گفت:
    _ یه حادثهدیگه.
    بازپرس در حالیکهداشت نامه را برمی داشت پرسید:
    _ کجا؟
    _ همون جایی که چند روز قبل یکی به قتل رسید.
    بازپرس پرونده ای را که زیر دستش بود، به سمتدادستان گرفت و گفت:
    _ لطفا این پرونده رو به شعبه دیگه ای ارجاع بدین!
    بعد به دستیارش گفت:
    _ وسایل ات رو بردار تا هر چه زودتر به سمت کوههای زرد ماری بریم.
    مجیدیبدون اینکه حرفی بزند، وسایل مورد نیاز را برداشت و با هم به محل حادثهرفتند.
    این بار برعکس دفعهقبل از جاده "چادگان" حرکت کردند تا بتوانند میان بر زده و از راه آبادی بزرگ "یانچشمه" خودشان را زودتر از حد امکان به محل حادثه برسانند. بین راه به قهوه خانهای رسیدند و بعد از خوردن چایی و نهار به راه خودشان ادامهدادند.
    آنها ساعت 5/9 صبححرکت کرده بودند و ساعت 5/4 به محل حادثه رسیدند. برای رسیدن به محل حادثه از راههای خطرناکی گذشتند که هر لحظه امکان سقوط اتومبیل به دره وجود داشت، اما راننده بامهارت کامل مواظب بود که اتفاقی نیفتد.
    قبل از حرکت به وسیله بی سیم به پاسگاه مرکزی شهر اطلاع داده بودندکه فرمانده پاسگاه مهرگان و دو تن از سربازان به محل حادثه بیایند. به میدانگاهیرسیدند که چند روز قبل از آن جا برگشتند. اولین چیزی که نظرشان را به خود جلب کردمراسم "چپ زدن" نوازندگان که نشان می داد اتفاق بدی افتاده.
    در میدان بیشتر از صد نفر جمع شده بودند. از طرزلباس پوشیدن و حالت چهره شان می شد فهمید که اتفاق بدیافتاده.
    مجیدی میان زنهابه دنبال دو نفر بود؛ او با چشمان خود جمعیت زنان را کاوید تا ستاره و جیران راببیند، تا شاید بتواند به ماجراهای پشت پرده پی ببرد. او می توانست از ستاره وجیران و مخصوصا ننه گل طلا اطلاعات تازه ای درباره قتل سهراب به دستبیاورد.
    بازپرس دور ازجمعیت ایستاده بود و با فرمانده پاسگاه حرف می زد، در همین موقع پزشک قانونی هم ازراه رسید و کنار بازپرس ایستاد. فرمانده پاسگاه، بازپرس و پزشک قانونی را به سمتجمعیت هدایت کرد، زنها دست همدیگر را رها کردند تا آنها رد شوند، مجیدی هم خودش رابه بازپرس رسوند و آنها خودشان را به بالای سر دو جسدی که در آن جا بود رساندند. روی هر یک از آنها پارچه سفیدی انداخته بودند، هر یک از این سه نفر فکر جداگانه ایداشتند. برای پزشک قانونی دیدن اجساد یک امر عادی بود و چیز تازه ای وجودنداشت.
    بازپرس هم به دنبالاین بود که با حادثه تازه چگونه رو به رو بشود. مجیدی هم در حالی به سوی جسدها میرفت که به دنبال ستاره و جیران بود. در همین موقع پزشک قانونی به آرامی پارچه ها رااز روی اجساد برداشت تا آنها را معاینه و علت مرگشان را تعیین کند. هیچ کس نمیدانست توی دل دستیار 25 ساله بازپرس چه می گذرد.
    مجیدی از دیدن اجساد چنان منقلب شد که حتی نمیتوانست گریه بکند آن دو جسد، اجساد ستاره و جیران بودند.
    مجیدی آنچه را که دیده بود نمی توانست باور کند. سرانجام صدای چپ زدن نوازندگان او را به گریه انداخت. مجیدی بلند بلند گریه می کردطوری که بازپرس خودش را به او رساند تا بتواند آرامش کند. بازپرس وقتی بی تابیمجیدی را دید پرسید:
    _ مجیدی، تو برای چی داری گریه می کنی؟
    مجیدی انگار صدای بازپرس را نشنید. بازپرس دلجویانه کنار مجیدی نشستو گفت:
    _ خونسردی ات روحفظ کن!
    مجیدی رویش را بهسمت بازپرس کرد و پرسید:
    _ آقای بازپرس شما اون دو جسد رو شناختین؟
    _ نه، اما می تونم اسم و رسم شون رو بپرسم، چیزیشده؟
    _ لازم نیست ازدیگرون اسم و رسم شون رو بپرسید.
    _ چطور؟
    _ یکی از اونا ستاره است و دیگری جیران.
    _ پس تحقیقات تو درباره اونا بود؟
    _ بله، تازه من می خواستم کار نیمه تمامم رو بهکمک اونا تموم بکنم.
    بازپرس دلجویانه گفت:
    _ خودت رو زیاد ناراحت نکن!
    مجیدی به بازپرس نگاه کرد وگفت:
    _ آقای بازپرس قولبدین تا قاتل سهراب رو پیدا نکردیم یک لحظه آروم نگیریم.
    _ قول می دم، قول می دم.
    پزشکی قانونی بعد از معاینه اجساد به بازپرسگفت:
    _ نتیجه جواب پزشکیقانونی رو می نویسم می دم خدمت تون.
    بازپرس پرسید:
    _ آقای دکتر علت مرگ چیه؟
    _ علت مرگ استفاده از نوعی گیاهه که هر دو باهم استفاده کرده اند وخیلی سمی یه.
    _ منظورتوناینه که احتیاج به کالبد شکافی نیست؟
    _ چند قطره از خونشون رو برداشتم تا ببرم آزمایشبکنم.
    هنوز آفتاب غروبنکرده بود که کار آنها تمام شد.
    مجیدی به بازپرس گفت:
    _ آقای بازپرس، اجازه می خوام درباره این موضوع از شخصی به نام ننهگل طلا تحقیق بکنم.
    بازپرسنگاهی به مجیدی کرد و گفت:
    _ حتما، این کار رو بکنید ممکنه ننه گل طلا اطلاعات تازه ای بهتبده!
    مدتی بعد مجیدی رویتپه کوچکی رفت و با چشمانش جمعیت را کاوید. او به دقت جمعیت زنان را از نظرش میگذراند تا این که در گوشه ای از میدان ننه گل طلا را دید که روی زمین نشسته بود. ازتپه پائین آمد و از طرف راست جمعیت دور زد. هیچ کس به او توجهی نداشت، همه به نوعیعزادار بودند.
    نوازندگانکم کم وسایلشون را جمع می کردند. مجیدی آرزو می کرد که کاش هیچ وقت جیران و ستارهرا ندیده بود. مجیدی خودش را به ننه گل طلا رساند و کنارشنشست.
    ننه گل طلا سرش رابه سمت مجیدی برگرداند و وقتی او را دید پرسید:
    _ برای تو هم سخت بود؟
    _ خیلی! اصلا باورم نمیشد.
    _ نوه ام رو شناختی؟همونی که روسری سفید به سرش بود و زینت آلات روی پیشونی اش برق می زد، مثل عروس شدهبود. وقتی جنازه اش رو دیدم، اول ستاره رو نشناختم، لبخند زیبایی روی لباش بود. اولین دفعه بود که اونو این قدر خوشگل می دیدم.
    مجیدی به خاطر این که حرف را عوض کندگفت:
    _ ظاهرا عزاداری تمومشد. می خواین باهم بریم خونه تون؟
    ننه گل طلا سعی می کرد بلند شود، اما بلند شدن برایش سخت بود. مجیدیزیر بازوی پیرزن را گرفت و خیلی آرام او را از جا بلند کرد. بعد عصای او را از رویزمین برداشت و به دستش داد، ننه گل طلا عصا زنان در حالی که کمی می لنگید همراهمجیدی به سمت خانه اش رفت.
    ننه گل طلا مرتب درباره نوه اش حرف می زد:
    _ کاش مادربزرگش می مرد تا مرگ نوه جوونش رو نمیدید. امسال وقتی به سردسیری اومدیم اون خیلی سرحال بود، یه لحظه بند نمی شد هر روزاز روز قبلش خوشحال تر به نظر می رسید، گاهی اون قدر خوشحال بود که انگار تمام اینکوه ها و دره ها رو به اون داده اند. حتی یک روز که پیشم اومده بود بدون مقدمه گفت: "ننه جون الهی پیشمرگت بشم، ممکنه به زودی منو در لباس عروسی ببینی." اون وقت قیافهغمگینی به خودش می گرفت و می گفت: "ننه جون ممکنه مجبور بشم دور از تو زندگی بکنم،تو که از این بابت ناراحت نمی شی، می شی؟"
    مجیدی و ننه گل طلا عصا زنان به راه خودشان ادامهدادند تا به میدانی کوچک رسیدند. کنار درخت بلوط ایستادند تا ننه گل طلا نفسی تازهکند، مدتی گذشت و آنها به راه شان ادامه دادند. وقتی به منزل ننه گل طلا رسیدند آنجا به قدری سوت و کور بود که مجیدی احساس کرد بیشتر از ده سال است کسی در این خانهنفس نکشیده! او حتی صدای ستاره و جیران را می شنید. ننه گل طلا از سکوی خانه اشبالا رفت و داخل اتاقک دود گرفته شد:
    _ پسرم منو ببخش که حال و حوصله ندارم چایی درستبکنم.
    _ ایرادی نداره،قبلا بهت زحمت دادم کافیه.
    _ جیران رو دیدی؟ مثل یه تکه ماه شده بود.
    بعد از مجیدی پرسید:
    _ ارباب کریم رو چکار کردین؟ هنوز زندونه؟ اونبیچاره رو بی خود زندون کردین دل ارباب کریم مثل بچه ها بود ...
    مجیدیپرسید:
    _ از ستاره و جیرانبرام بگو، اونا کجا و برای چی دست به خودکشی زدند؟
    _ دیروز نزدیک ظهر بود که اهل خانه متوجه غیبت ایندو نفر شدند همه جا رو گشتند، اما نتونستند اونا رو پیدا بکنند مردهای ایل و مال روخبر کردند، اونا با اسب خیلی جاها رو گشتند تا این که تونستند اونا رو پیدابکنند.
    _ کجا پیداشونکردند؟
    _ کنار چشمه آبحیات، بعد هم که شنیدی دکتر چی گفت؛ اونا با خوردن گیاه سمی خودکشی کردهاند.
    مجیدی سرش را جلوتربرد و پرسید:
    _ آخه اونابرای چی خودکشی کرده اند؟ قبل از این چیزی درباره این موضوع به شما نگفتهبودند؟
    _ کسی که بخوادخودکشی بکنه به کسی خبر نمی ده، بی عقلی کردند و زندگی خودشون رو تباهکردند.
    _ جوابم روندادین.


    ننه گل طلا که به دیوار خانه اش تکیه دادهبود، جواب داد:
    _ این طوریکه من فهمیدم جیران عاشق سهراب بوده وقتی سهراب کشته می شه و پدرش زندونی؛ خیلینگرون می شه آروم و قرار نداشته هر وقت پیش ستاره می رفته از ناراحتی هاش می گفته،با این که مردم ایل و مال می دونستند که پدرش نمی تونه قاتل باشه، اما نمی تونستنداین موضوع رو ثابت بکنند، با زندونی شدن پدرش و مرگ سهراب نتونست زندگی بکنه.
    _ ننه گل، شما می دونستیدسهراب اون رو دوست داره؟
    _ فکر نمی کردم چنین چیزی باشه، اما من هم از این و اون شنیده بودم که سهراب هم اونرو دوست داشته، اما جوون مردم خجالت می کشیده اون رو به زبان بیاره، سهراب همخجالتی بود و هم خودشو در حد خونواده اونا نمی دیده، اما جیران دیوانه اش بود،مخصوصا پدرش سهراب رو خیلی دوست داشته و تا اون جا که شایع شده بود به زودی میخواستند عروسی بکنند. ارباب کریم تصمیم گرفته بود حتی ماد سهراب رو از قلعه زنبوریبیاره و پیش خودش نگه داره، اما اجل مهلت نداد و روزگار سهراب رو از اونگرفت.
    _ اونا قبل از اینکه تصمیم به خودکشی بگیرند چیزی به شما نگفته بودند؟
    _ تا اون موقع که پدرش آزاد بود امید میرفت که بههر حال قاتل رو پیدا می کنند، اما وقتی ارباب کریم زندونی شد جیران دلش آتش گرفتمخصوصا یه عده از طرف دادگاه اومدند و گفتند که ممکنه سهراب رو ارباب کریم کشتهباشه، این موضوع، گذشته از غم از دست دادن سهراب، جیران رو به حد جنون رسونده بود وروزگارش تاریک شده بود متهم کردن پدرش به قتل سهراب باعث شد که قلب جوون اون نتونهاین همه رنج و عذاب رو تحمل بکنه. در نتیجه خودش رو خلاصکرد.
    ننه جمله اش که تمامشد سرش را پائین انداخت و دیگر چیزی نگفت.
    مجیدی پرسید:
    _ حالا به فرض این که جیران عاشق سهراب بوده و باتوجه به حادثه ای که پیش اومده نتونسته غم اونو تحمل بکنه و دست به خودکشی زده خوب،تا این جا درسته. ستاره برای چی خودکشی کرده؟
    _ نوه ام ستاره گذشته از این که با جیران دوستبود، عاشق سهراب هم شده بود، اما این موضوع رو به هیچ کس نمی گفت. با این که جیرانگاه و بیگاه، بعضی از حرفاشو به ستاره می گفت، اما ستاره چیزی به جیران نمی گفت تااین که خودش یه شب که پیش من اومده بود تا بخوابه غیر مستقیم درباره سهراب حرف زد. خیلی دلش می خواست که سهراب به اون هم خوندن و نوشتن یاد بده، من کم کم متوجه محبتعجیب اون نسبت به سهراب شده بودم دلم از اون جهت بیشتر برای ستاره می سوزه که نوهبیچاره ام نمی تونست مستقیما به سهراب بگه که دوستش داره، چند بار تصمیم گرفت که بهسهراب بگه، اما چون می دونست جیران هم سهراب رو دوست داره، این راز رو تو دلش نگهداشت. با این که چند بار به بهونه ای با سهراب توی دره زردماری تنها شده بود، امااون جا هم نتونسته بود حرف دلشو به سهراب بگه.
    مجیدی که به دیوار تکیه داده بود از ننه گل طلاپرسید:
    _ جیران و ستارهراز دلشون رو به همدیگه گفته بودند؟
    _ درست سه روز بعد از این که ارباب کریم رو بازداشت کردند همه میدیدند که این دو همیشه با هم اند و لحظه ای یکدیگه رو رها نمی کردند تو این مدت رازدلشون رو برای همدیگه تعریف می کردند و نقشه می کشیدند که خودکشیبکنند.
    مجیدی حرف های ننهگل طلا را پیش خود تجزیه و تحلیل کرد، اما آنچه را که می خواست نتوانست پیداکند.
    _ به نظر شما ممکنهارباب کریم، سهراب رو کشته باشه.
    ننه گل طلا سرش را بالا گرفت و گفت:
    _ ایمان چند ساله ام رو معامله می کنم که اربابکریم قاتل سهراب نیست. ارباب کریم با این که از لحاظ مالی وضع خوبی داره، اما دلشمثل یه کودک معصومه، اون آزارش به یک مورچه هم نمی رسید اون قدر دل رحم و مهربونبود که تا حالا کسی صدای بلندش رو نشنیده بود. گذشته از این، اون سهراب رو مثل پسرشدوست داشت.
    مجیدیپرسید:
    _ تو نمی دونی یانشنیده ای که ممکنه پای کس دیگه هم در میون بوده باشه؟
    _ والله من شخص به خصوصی رو نمیشناسم.
    _ تو ندیدی یا ازهیچ کس نشنیده ای که از این بابت کسی پدر جیران رو تهدید کردهباشه؟
    _ نه، اصلا چیزیدرباره این موضوع نشنیده ام.
    _ درباره سهراب هم چیزی نشنیده ای که مورد تهدید قرار گرفتهباشه؟
    _ چی بگم. من تاحالا چیزی نشنیده ام.
    مجیدی که دیگر سؤالی نداشت از ننه گل طلا خداحافظی کرد و یه راستخودش رو به گروه تحقیق رسوند و اونا رو دید که هم چنان مشغول کار بودند. هنوز آفتابکاملا غروب نکرده بود که اونا دره زردماری رو ترک کردند و به دادسرارفتند.
    وقتی که به شهررسیدند هوا کاملا تاریک شده بود و عقربه ساعت 30/2 بعد از نیمه شب را نشون می داد. مجیدی بعد از خوردن شام مختصری به خواب رفت.
    مجیدی آن شب خواب عجیبی دید. او خودش را در صحرائیدید. بازپرس از او می خواست مطلبی را روی صفحه کاغذ بنویسد، اما کاغذی در اختیارشنبود. بازپرس به نقطه ای اشاره کرد که حدود یک صد متر با آنها فاصله داشت، به مجیدیگفت: " اون جا، اون جا یه برگ کاغذ سفید می بینم برو و اون کاغذ رو بیار تا مطلبیرو که می خوام توی اون بنویسم." مجیدی به سمت کاغذ رفت تا آن را بردارد و بیاورد،اما دید کاغذ کنار محوطه دایره ای شکلی است که داخل آن محوطه شخصی را دفن کرده اند،اما مرده تا سینه در خاک فرو رفته و سر و دستهایش بیرون از خاک بود. دست هایی چنگالداشت. مجیدی از دیدن این منظره وحشت کرده بود. بازپرس از دور فریاد زد: " مجیدی چرامعطلی؟ کاغذ رو بردار و بیا!" مجیدی خم شد و کاغذ را برداشت و به سرعت از آن جا دورشد، ولی کاغذ به شکل پوست گربه ای درآمد که تازه از تن گربه درآورده باشند. خودش رابازپرس رساند ولی قبل از این که بازپرس سر از ماجرا دربیاورد، از خوابپرید.
    به خودش آمد و فهمیدکه خواب دیده، چشمهایش را مالید و دوباره دراز کشید، اما این دفعه کسی او را صدا زدو گفت:
    _ مجیدی! مجیدی!
    او سعی کرد صاحبصدا را ببیند، اما موفق نشد حتی نتوانست تشخیص دهد که چه کسی او را صدا می زند. ازجایش بلند شد روی سکوی حیاط نشست، اما این صحنه وحشتناک در خاطرشبود.
    ناچار شد از سکویحیاط پائین بیاید. وارد حیاط شد و کمی قدم زد. می خواست داخل اتاقش شود، اما میترسید، در حیاط را باز کرد و خودش را به خیابان رسوند و تا صبح قدم زد. بعد ازخوردن صبحانه در یکی از قهوه خانه ها به دادسرا برگشت.
    به دنبال مجیدی، بازپرس هم وارد دادسرا شد و پشتمیزش نشست. اولین کاری که کرد فورا با بازداشتگاه تماس گرفت و متهم را خواست. قیافهبازپرس نشان می داد که شب آرامی نداشته. چند دقیقه بعد متهم ارباب کریم را با دستبند وارد بازپرسی کردند.
    بازپرس طبق معمول به مأمور گفت:
    _ دست بند متهم رو باز کن، چند بار بهت گفته اموقتی متهمی رو این جا می یاری اول دست بندش رو باز کن.
    مأمور ضمن ادای احترام با کلیدی که همراهش بود دستبند را از دست های متهم باز کرد و بیرون از اتاق بازپرسی، جلوی درایستاد.
    بازپرس با پاسگاهتماس گرفت و با فرمانده پاسگاه درباره دست بند زدن متهمان تذکراتیداد.
    ارباب کریم روی صندلینشست و منتظر بازجوئی ماند. مجیدی نزدیک بود فریاد بزند و بگوید: " ارباب کریمدخترت جیران همراه با ستاره خودکشی کرده!" اما سکوت کرد. هرگاه به چشم های متهمنگاه می کرد دلش می خواست چیزی از چشمهای او بیابد، دیدن چشم های متهم یاد آورخاطرات تلخی بود که از دخترش داشت.
    بازپرس زیر چشمی نگاهی به مجیدی انداخت و بعد شروع به بازجوئیکرد:
    س: ارباب! شما فکرنمی کنید که سهراب ممکنه دشمنی داشته و شما از اون بی خبر بودهاید؟
    متهم که امروز سرحالتر به نظر می رسید جواب داد:
    _ آقای بازپرس، این پسر اون قدر مهربون بود که هیچ کس نمی تونستباهاش دشمنی بکنه. هر مشکلی که براش به وجود می اومد با لبخند زدن حل می کرد. اصلاکینه ای از کسی توی دلش نبود. توی این چهار سال که به عنوان چوپون برای من کار میکرد هیچ وقت اون رو به چشم یک چوپون نگاه نمی کردم. حیفم می اومد چنین فکری دربارهاش بکنم، همیشه احساس می کردم که سهراب مثل پسرمه، براش آرزوها داشتم، حقیقت اش میخواستم اون رو داماد خودم بکنم چیزی که منو بیشتر آزار می ده همینه که اون نه تنهاآزارش به هیچ کس نمی رسید، بلکه تا اون جا که می تونست به همه کمک می کرد. من بارهاو بارها اون رو امتحان کردم و فهمیدم ای پسره یتیم لیاقت داره که داماد من بشه،برای همین موضوع معافی اون رو درست کردم می خواستم اون روز توی ایل و مال بعد ازپایان جشن با صدای بلند این موضوع رو به همه بگم که سهراب دیگه چوپون من نیست بلکهپسر و داماد منه.
    _ تاحالا گرگ ها به گله ات زده بودند؟
    _ بله، نه تنها به گله من، بلکه به گله خیلی ها زده اند، حمله بهگوسنفدا یه امر عادیه و این موضوع برای ما اون قدرها مهم نیست که براش اهمیتی قائلبشیم. خود من چند بار به سهراب سفارش کرده بودم که اگه گرگ ها به گله زدند اولخودتو نجات بده. و به خاطر گله جونت رو به خطر ننداز، همه همین کار رو می کنند. مخصوصا که سهراب برام خیلی اهمیت داشت و عزیز بود، خداوند سه تا پسر به من داده بودکه هیچ کدوم از اونا به یک سالگی نرسیدند و مردند، تنها یک دختر برام باقی موندوقتی خداوند سه تا پسرم رو از من گرفت در عوض سهراب رو به زندگی ام آورد. در برابرسهراب که مثل یک تیکه جواهر بود مال و منال و گوسفند ارزشی نداشت، اینو همه میدونستند که گوسفندای من در برابر سهراب برام اهمیتی نداشتند. من اگه حرف بزنم روشوامی ایستم و همه منو به خوبی می شناسند که شخص زبون بازینیستم.
    بازپرس با حوصلهتمام به حرف های ارباب کریم گوش می داد. بعد از پایان دفاعیات متهم، بازپرسگفت:
    _ از قرار معلومدخترتون خیلی بهتون علاقه داره!
    متهم وقتی اسم دخترش رو شنید یکه خورد وپرسید:
    _ شما از حال دخترمخبر دارین؟
    _ کم و بیش،دخترت از دوری ات کمی مریض شده، شنیده ام آوردنش بیمارستان برای مداوا حالا نمیدونم حالش بهتر شده یا نه؟
    متهم با وسواس کامل از بازپرس پرسید:
    _ تو رو به خدا بهم بگین، حال دخترم چطوره؟ زیادکه مریض نیست، حالا حالش چطوره؟ خدا فقط همین یه دختر رو برام گذاشته که مثل چشمهای خودم دوستش دارم.
    بازپرس لبخند کمرنگی زد و گفت:
    _ حالا به فکر خودت باش و همسرت، فعلا خودت روزیاد ناراحت نکن!
    _ دخترمحالا بیمارستانه؟ اگر بستری اش کرده اند به من اجازه بدین من ملاقاتشبرم.
    _ به من خبر داده اندکه دخترت رو مرخص کرده اند.
    بعد برای این که متهم رو از فکر دخترش بیرون بیارهپرسید:
    _ تو کسی رو داریکه ضامنت بشه؟
    متهم کههنوز توی فکر دخترش بود جوابی نداد، بازپرس دوباره پرسید:
    _ ضامن نداری ضمانتت روبکنه؟
    متهم که به وضعیتعادی برگشته بود جواب داد:
    _ چرا، چند نفر از ایل و مال اومده اند تا اگه برای آزادی ام سندلازم باشه بذارن.
    بازپرسگفت:
    _ بگین کسی که سندداره بیاد تو.
    متهم از جایخودش بلند شد در بازپرسی را باز کرد و صدا زد:
    _ جعفر قلی!
    بعد از مدتی جعفر قلی وارد بازپرسی شد بازپرس ازاو پرسید:
    _ تو حاضری سندبدی تا ارباب کریم آزاد بشه؟
    حعفر قلی با قاطعیت جواب داد:
    _ بله آقای بازپرس، حاضرم.
    بازپرس برگ جداگانه ای گرفت و با دستخط خودشنوشت:
    " به این وسیلهقرار بازداشت موقت سابق الصدور، فک، و قرار آزادی متهم به توثیق وثیقه به مبلغ یکمیلیون ریال صادر می شود."

    بازپرس ...

    یکی دو نفر دیگر از دوستان ارباب کریم وارد بازپرسی شدند و ضمن تشکراز آزادی متهم پرسیدند:
    _ بالاخره دستگیرتون شد سهراب رو چه کسی به قتل رسونده؟!
    بازپرس نگاهی به مجیدی کرد بعد به آن مردگفت:
    _ تا اون جا که اینبازپرس متوجه شده، سهراب خودکشی کرده!!
    مرد رو به بقیه کرد و گفت:
    _ آقای بازپرس عقیده داره که سهراب خودکشیکرده!
    همه بعد از خداحافظیاز بازپرسی از دادسرا بیرون رفتند جعفر قلی کمی بعد وارد بازپرسی شد وگفت:
    _ می خوام خواهشی ازشما داشته باشم.
    بازپرس کهایستاده بود پرسید:
    _ بفرمائید!
    _ حالا که متوجهشدین ارباب کریم گناهی نداره و بی تقصیره اجازه بدین دست تون روببوسم!
    بازپرس خندید وگفت:
    _ احتیاجی به این کارنیست ما وظیفه ای داشتیم که انجام داده ایم تازه باید از ارباب کریم و از همه شماعذر خواهی بکنم که اونو چند روز بازداشت کردم، اما شکر خدا زود متوجه حقیقتشدم.
    مرد در حالی که عقبعقب می رفت گفت:
    _ خداعمر شما رو زیاد بکنه.
    کمیبعد، دادستان وارد بازپرسی شد و ضمن سلام و علیکی پرسید:
    _ آقای بازپرس چه خبرها؟
    _ متهم رو با وثیقه آزادکردم.
    _ وقتی متهمی بیتقصیره، ما حق نداریم دقیقه ای آزادی اش رو ازش بگیریم.
    بازپرس لبخندی زد و گفت:
    _ حق با شماست!
    دادستان گفت:
    _ برنامه آینده چیه؟
    _ چند روز صبر می کنیم تا آب ها از آسیاببیفته.
    بازپرس رو به مجیدیکرد و گفت:
    _ اوراقتحقیقاتی تون رو بدین ببرم خونه ام، شب ها مطالعه بکنم.
    مجیدی خندید و گفت:
    _ منظورتون به قول آقای دادستان، رمانمنه؟
    بازپرسگفت:
    _ بله، همون رمان رومی گم.
    مجیدی از کشویمیزش، پوشه حاوی تحقیقات را برداشت و به دست بازپرس داد.

    از آزادی ارباب کریم و مرگ جیران و ستاره یک هفته می گذشت و پرونده قتل سهراب در کشوی میز بازپرس بود، هدف بازپرس از وقفه یک هفته ای این بود که خودکشی سهراب در منطقه جا بیفتد.
    مجیدی ناراحت به نظر می رسید سوال های زیادی از بازپرس داشت آقای قزلباش طی چند روز گذشته آرام و قرار نداشت، مجیدی از بازپرس پرسید:
    _ برنامه آینده مون چیه؟
    بازپرس جواب داد:
    _ شاید مجبور بشیم شیوه های قضاوت و بازجوئی رو عوض بکنیم تا به نحوه گردش به کار پرونده، مسلط بشیم. با این روشی که در پیش گرفته ایم نه تنها به جایی نخواهیم رسید بلکه به مهارت خودمون هم شک خواهیم کرد.
    مجیدی ساکت بود، به روند پرونده در چند روز اخیر فکر می کرد که با مرگ سهراب و زندانی شدن ارباب کریم و مرگ جیران و ستاره لطمه زیادی به روحیه اش وارد کرده بود. قتل سهراب، درگیری فکری زیادی برای این دو نفر به وجود آورده بود، بازپرس عقیده داشت این جریان را می شود طوری طراحی کرد که به کشف رمز قتل بیانجامد و به آنها نیروی لازم را برای ادامه تحقیقات بدهد.
    این روزها مجیدی در فکر و رؤیای خودش بود، بازپرس از اون پرسید:
    _ آقای مجیدی، به چی فکر می کنی؟
    مجیدی سرش را بالا گرفت و گفت:
    _ هرچه فکر می کنم عقلم به جائی نمی رسه. فکر می کنم ما باید واقع بین باشیم و قبول بکنیم که توی این راه موفق نمی شیم، از یه طرف بعد از قبل سهراب، بدون آگاهی کامل، ارباب کریم رو بازداشت کردیم و بعد از چند روز آزادش کردیم، همزمان با آزادی ارباب کریم دو دختر بی گناه هم خودشون رو کشتند، حالا چه راهی پیش روی ماست، باید قبول بکنیم که برعکس اون یکی پرونده ما به بن بست رسیده ایم!
    بازپرس خنده ای کرد و گفت:
    _ اما عقیده من مثل عقیده تو نیست، آیا واقع بین بودن به این معنی یه که ما دست روی دست بذاریم؟ اعتقاد به این که کاری از دست ما برنمی یاد ما رو به جایی نمی رسونه، ناکامی هائی که تا حالا نصیب ما شده به نظر من شکست به حساب نمی آید، فقط با این فکر و خیال ها خودمون رو زندونی می کنیم و این طوری شهامت کار کردن رو از دست می دیم.
    مجیدی همه حواسش به بازپرس بود، بازپرس ادامه داد:
    _ علت این که تا حالا موفق نشده ایم شاید اینه که نقطه ضعفی در ماست که از اون بی خبریم. با واقع بینی مشکلی حل نمی شه، بلکه اعتقاد به این تصور که بالاخره راهی برای کشف رمز قتل وجود داره، می تونه ما رو به هدف مون برسونه، اگه به قول شما ما به این نقطه برسیم که واقعا از دست ما کاری بر نمی یاد اولین گناهش اینه که خون جوون بی گناهی هدر می ره، نمی شه به خاطر پیدا نکردن قاتل در بازپرسی رو به روی خودمون ببندیم و بریم پی کارمون.
    _ اگه باز هم اشتباه بکنیم چی؟!
    _ اگه اشتباه بکنیم بهتره که هیچ کاری نکنیم، بالاخره قاتل رو پیدا می کنیم!
    مجیدی با حالت ناامیدی گفت:
    _ من به درد بازپرسی نمی خورم، شاید قضاوت عجولانه من باعث می شه اون صبر و تحملی که یک بازپرس باید داشته باشه، نداشته باشم و علت دیگه اش شاید اینه که وقتی در کاری موفق نمی شم، حس بدبینی به سراغم میاد و باورم می شه که به درد قضاوت نمی خورم.
    بازپرس در حالی که آرنج هایش را روی میز کارش تکیه داده بود گفت:
    _ لازم نیست این فکر و خیال ها رو بکنی، اشکال کار تو اینه که فکر می کنی تااندازه معینی تحمل و مهارت داری. در حالی که کار بازپرسی بالاتر از این حرفاست، تو همیشه باید فکر بکنی که بیش از ظرفیت خودت خلاقیت داری، نه به اندازه اون چه تا حالا فکر می کردی!
    مجیدی به صندلی کارش تکیه داد و گفت:
    _ من فقط به نتیجه کار فکر می کنم نه به کاری که انجام دادم.
    _ در این دنیا، همیشه افراد شایسته و لایقی هستند که فقط به دلیل نداشتن اعتماد به نفس کافی موفق نمی شن، اعتماد به نفس برای زندگی لازمه.
    كا ش مي گفتي چيست آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاريست!!!!...

  3. #13
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    کامپیوتر
    نوشته ها
    505
    ارسال تشکر
    3,839
    دریافت تشکر: 3,956
    قدرت امتیاز دهی
    60
    Array

    پیش فرض پاسخ : ღرمان عاشقانه " امشب با عشق تو می میرم "ღ

    قسمتــــــــــ 12


    بازپرس لحظه ایتأمل کرد و ادامه داد:
    _ درسته که در مورد زندانی کردن ارباب کریم اشتباه کردیم، اما این دلیل نمی شه که راههای بعدی رو ببندیم و کارمون رو محدود بکنیم. اگه این کار رو بکنیم باید دست از کاربکشیم.
    مجیدیپرسید:
    _ آقای بازپرس، مامی تونیم از همون شیوه کشف جرائم استفاده بکنیم؟
    بازپرس گفت:
    _ یکی از راه هاش ممکنه همینی باشه که شما میگید!
    مجیدی خودش رو به سمتبازپرس کشوند و گفت:
    _ گاهی فکر می کنم توی این پرونده عوامل مختلفی بوده که به هم ربط داشته و باعث شدهما نتونیم رمز این جنایت رو کشف کنیم!
    _ این درست نیست که ما، نارسایی هامون رو ناشی از وقایع و عواملیبدونیم که در اطراف ما هست، این حوادث نیستند که مسیر ما رو تعیین می کنند. بستگیبه این داره که ما حوادث رو چه جوری معنی بکنیم.
    بازپرس از جای خودش بلند شد و به سمت میز مجیدیرفت و گفت:
    _ حالا اولینسؤالی که می تونیم بپرسیم اینه که آیا کسی که سهراب رو به قتل رسونده منفعتی عایدشمی شده؟ سودی که از قتل سهراب نصیب قاتل می شه شاید این باشه که اونا سر یه موضوع،باهم درگیری داشته اند، سؤال اینه که این موضوع و یا اون مسئله حاد چی بوده که فقطبا کشتن سهراب حل می شده؟
    مجیدی به فکر فرو رفت و نتوانست جواب بازپرس را بدهد، بازپرس ادامهداد:
    _ قضاوت درست، حاصلتجربه ها و اطلاعات ماست، افراد موفق کسانی هستند که بیشتر از دیگران تجربه و مهارتدارند و می دونند در هر زمینه، چه عواملی موجب موفقیت یا ناکامی میشه.
    بازپرس در حالی کهمجیدی را متحیر کرده بود سر جایش نشست، او مسؤلیت این پرونده را به عهده داشت،موضوعی که بازپرس با آن درگیر بود سؤالاتی بود که بازپرس با آنها رو به رو بود وزمانی موفق می شد که در ارتباط با این پرونده و کشف رمز قتل، سؤالات تازه ای از خودبپرسد و جوابهای بهتری دریافت کند. سؤالات متعدد و فراوانی که او را به هدف نزدیککند.
    حالا که ارباب کریمآزاد شده بود و ستاره و جیران خودکشی کرده بودند برای بازپرس _ ایرج قزلباش _ اساسیترین سؤال این بود که چگونه می توان قاتل سهراب را پیدا کرد و به عدالتسپرد؟

    ***



    فرمانده پاسگاهمهرگان:
    به محضدریافت این دستور، به طور کاملا محرمانه و غیر محسوس، از تمامی طوایف و ایل و مالیکه امسال برای چرای دام خود، به مناطق سردسیری، از جمله دره زردماری، یانچشمه، دولتآباد، چهل چشمه دره بالا، چهل گرد، اطراف چشمه دیمه و ... آمده اند تحقیقات مفصلیبا همکاری کادر مجرب و کارآزموده به عمل بیاورید، بررسی نمایید که از ده روز قبل تاحالا کسی از ایل و مال به طور ناگهانی و غیر منتظره ای اقدام به جابه جائی کرده اندیا خیر؟ نتیجه تحقیقات را سریعا به این بازپرسی گزارش بکنید بدیهی است که ترکیبحرکت آن ها در یک کروکی تنظیم بشود.
    دستور اکید داده می شود که تحقیقات کاملا سری بودهو حقوق ایلات هم مثل همیشه و طبق قانون کاملا مراعاتشود.

    بازپرس: ایرج قزلباش

    یکهفته بعد، شخص فرمانده پاسگاه وارد بازپرسی شد و در حالی که با دست راستش ادایاحترام می کرد با دست چپ، پاکتی را که حاوی گزارش مفصلی بود تقدیم بازپرسی کرد و بهاحترام بازپرسی به صورت خبردار ایستاد تا این که آقای قزلباش به او تعارفکرد:
    _ ستوان بفرمائیدبنشینید!
    ستوان در حالی کهخبر دار ایستاده بود، جواب داد:
    _ در خدمتم جناب بازپرس!
    بازپرس با دستش دوباره تعارف کرد:
    _ بفرمائید راحت باشید!
    ستوان با ادای احترام مجدد، روی یکی از صندلی هانشست، آبدارچی دادسرا هم در یک سینی چند استکان چای به حاضرین تعارف کرد. بعد ازصرف چایی، بازپرس پرسید:
    _ ستوان چه خبر؟
    _ بنده بهدستور شما گزارشی از خط سیر ایل و مال ها تهیه کردم و کوچک ترین شایعات رو هم ندیدهنگرفتم. افراد خبره پاسگاه هم اطلاعاتی درباره این موضوع به هم میدن.
    _ ادامهبدین.
    _ جناب بازپرس! ضمناین که خودم حقوق ایلات و طوایف رو رعایت می کنم، آموزش هایی درباره این موضوع بهافراد خبره پاسگاه داده ام که حقوق مردم رو رعایت بکنند. همچنین ترتیبی داده شده کههمیشه مأموریت ها کاملا محرمانه انجام بشه.
    بازپرس ضمن برداشتن استکان چاییگفت:
    _ کار دیگه ای نموندهکه انجام بدین؟
    _ خیرقربان.
    بازپرسگفت:
    _ من و آقای مجیدیفردا صبح به منطقه می ریم شما هم با دو سرباز مسلح نزدیک کوه سبز منتظر ماباشید.
    ستوان از جایش بلندشد و گفت:
    _ هر چه شمابفرمائید در خدمتیم.
    _ اونجا می بینم تون.
    _ بلهقربان!
    بازپرسپرسید:
    _ اگر ما ساعت 8صبح از این جا حرکت بکنیم چه قدر طول می کشه که به کوه سبزبرسیم؟
    _ هفت ساعتقربان!
    بازپرس با تعجبپرسید:
    _ هفت ساعت! راهینیست که بشه زودتر به اون جا رسید؟
    _ نه قربان! تازه این راه، نزدیک ترین راهه.
    بازپرس جوابی نداد، ستوان اضافهکرد:
    _ اگه اجازه بدین منمبا شما بیام.
    بازپرس جوابینداد ستوان بازهم ادامه داد:
    _ تا رسیدن به کوه سبز، راه های مختلف و گمراه کننده ای پیش روتونهست اگه راننده تون جاده ها رونشناسه ممکنه راه رو گم کنید، به همین خاطر گفتم کهخدمت تون باشم.
    بازپرسجواب داد:
    _ اشکالی نداره،ظاهرا برای رفتن به مدخل کوه سبز به یک راهنما احتیاج داریم، ممنون می شم اگههمراهمون باشید!
    _ در خدمتتون هستم قربان.
    بعد ازمدتی از جایش بلند شد و گفت:
    _ جناب بازپرس اگه امری ندارین، از خدمت تون مرخصبشم؟
    بازپرسگفت:
    _ وعده ما ساعت هشتصبح فردا، همین جا!
    _ منالان می رم گروهان مرکزی و برای پاسگاه مهرگان بی سیم می زنم که فردا دو نفر رو بهاون جا بفرستند.
    ستوان ضمنادای احترام از بازپرسی بیرون رفت.
    رأس ساعت هشت صبح فردا، گروه تحقیق به سمت محل مورد نظر حرکت کردند. تقریبا هفت ساعت طول کشید تا بالاخره به کوه سبز رسیدند. وجود ستوان نه تنها بهآنها قوت قلب می داد بلکه در شناخت راه هم کمک می کرد. دو نفر از سربازان آن جامنتظر بودند. کمی جلوتر، قهوه خانه بین راهی بود، نهار را همان جا خوردند، فرماندهپاسگاه از صاحب قهوه خانه مقداری آب گرم خواست تا بازپرس و مجیدی سر و صورتشان رابشویند.
    بعد از خوردن غذا،ستوان پیشنهاد کرد که شب را همان جا بمانند و صبح فردا خودشان را برای رفتن آمادهبکنند. برای این که اگر می خواستند به ایل و مال برسند به شب می خوردند که جاییبرای استراحت نبود.
    گروهتحقیق، صبح زود از خواب بیدار شدند و بعد از خواندن نماز صبح و خوردن صبحانه به سمتمحل مورد نظر حرکت کردند.
    مقصدشان جایی به نام "دره بالا" بود. آنها برای رسیدن به آن جا بایدجاده پر پیچ و خمی را طی می کردند. به علت سربالایی لاستیک های ماشین سر می خورد وزمین را می کند و حرکت نمی کرد، ستوان به سربازان گفت:
    _ از ماشین پیاده بشین و ماشین رو هلبدین.
    سربازان بلافاصله ازاتومبیل پیاده شدند و ماشین را هل دادند.
    گروه تحقیق به زودی به بالای تپه رسیدند طوری که سیاه چادر ایل و مال "رشید خان" به خوبی دیده می شد.
    آنها از کوه سبز سرازیر شده و به سمت چادرهایی مورد نظر رفتند. حدودنیم ساعت بعد به چادر ایل و مال رشید خان رسیدند، آن جا حدود پنجاه، شصت چادر سیاه،در فاصله چهار، پنج متری همدیگر زده شده بود، وقتی به نزدیکی های چادر رسیدند متوجهشدند در ایل و مال رشید خان رفت و آمد زیادی هست طوری که این موضوع از چشم بازپرس،ستوان و مجیدی دور نماند.
    چادرها اغلب به طور نا منظم زده بودند، چادر بزرگ کِرم رنگیبرافراشته بودند که خیلی جلب توجه می کرد مخصوصا نوارهای قرمز و آبی که به آن دوختهبودند به زیبایی و اهمیت آن می افزود. این قضیه توجه همه را جلب کرده بود، بازپرس وهمراهانش هنوز از ماشین پیاده نشده بودند که ستوان گفت:
    _ فکر می کنم، اینا امروز جشندارن!
    بازپرسپرسید:
    _ نمی دونید اینجشن رو برای چی گرفته اند؟
    _ به زودی متوجه می شیم.
    حدود بیست متر مانده به چادرهای ایل و مال، ستوان به رانندهگفت:
    _ همین جا نگهدار!


    راننده پایش را روی ترمز گذاشت و ماشینمتوقف شد. ستوان به سربازان گفت:
    _ فعلا از جیپ پیاده نشید، حرکت شما نباید طوری باشه که جلب توجهبکنه. ممکنه ما این جا به مشکلی بربخوریم شما باید این جا بمونید و آمادگی تون روحفظ بکنید.
    بعد از توقفکامل جیپ، بازپرس به همراه مجیدی و ستوان از آن بیرون آمدند. با قدم های شمرده بهسمت چادری که رنگ آن روشن بود حرکت کردند. در این چادر، حدود پانزده نفر از بزرگانایل و مال به عنوان مهمان نشسته بودند، با این که تازه واردین را دیدند، اما توجهیبه آنها نکردند و مشغول کار خودشان بودند.
    حالا این سه نفر فاصله چندانی با چادر رشید خاننداشتند مرد بلند قدی که کلاه روشن بر سرداشت مشغول پک زدن به قلیان و خوش و بشکردن با مهمانها بود.
    بادیدن اعضای گروه تحقیق زیاد تعجب نکرد، بعضی ها فقط نیم خیز شدند و دوباره سر جایخود نشستند.
    ستوان جلوتراز بازپرس گفت:
    _ سلامرشید خان!
    رشید خان که سعیمی کرد حفظ ظاهر بکند گفت:
    _ سلام سرکار، برامون مهمون آوردین؟
    ستوان نگاهی به بازپرس و مجیدی کرد و جوابداد:
    _ ای،همچین!
    رشید خان هم چنانکه نشسته بود، به زبان لری گفت:
    _ آ ... خیلی خوش اوویدی برِ ما (آقایون بر ما خیلی خوشآمدید!)
    ستوان حرفی نزد،بازپرس به چادر خان نزدیک شد و پرسید:
    _ رشید خان مهمون دارین؟
    رشید خان متوجه سؤال بازپرس نشد و فکر کرد او میگوید:
    _ مهمون نمیخواین؟!
    برای همین جوابداد:
    _ اِی ما، در خدمتیم،بفرمائید مِنِ چادر!
    بازپرس حرفی نزد، مجیدی پرسید:
    _ ما هم مهمونیم؟
    رشید خان که نمی دانست آنها برای چه کاری آمده اندبرای این که خیالشان را از هر جهت راحت کند، گفت:
    _ چه مو آی، سیت یارم! (چه کاری از من بر مییاد)؟
    بازپرس معمولا ساکتبود، چون نمی خواست منظور خودش را به این زودی بگوید. ستوان اطرافش را نگاه کرد وپرسید:
    _ پسرتون، منوچهررو نمی بینم.
    خان نگاهی بهاطرافش کرد و جواب داد:
    _ ایما، کُرّم رَعد منه اسب سوواری (پسرم رفته اسب سواری)!
    یکی از مهمانها که مرد لاغر اندام و سیاه چرده ایبود از ستوان پرسید:
    _ سرکار برای چی این سؤال ها رو می پرسید؟
    ستوان با بی اعتنائی جواب داد:
    _ بعدا می فهمید!
    مجیدی از خان پرسید:
    _ می بینم، امروز جشن مفصلی گرفتهاین؟
    مرد جوابداد:
    _ با امروز، سه روزهکه جشن گرفته ایم، این جشن با مسابقه اسب سواری، تموم میشه!
    مجیدیپرسید:
    _ جشن برایچیه؟
    مردگفت:
    _ شکر خدا مشکلی کهچند وقت پیش برای منوچهر، پسر خان پیش اومده بود، برطرف شده به همینخاطر، خان جشنگرفته.
    مجیدیپرسید:
    _ چه مشکلی برایپسر خان پیش اومده بود؟
    _ پسر خان می بایست می رفت گرمسیری، شکر خدا همه چیز به خیر و خوبیگذشت!!
    مجیدیپرسید:
    _ چطور شده منوچهردر فصل گرما گرمسیری رفته؟
    _ همین طوری تصمیم گرفت بره طرف "انورولال" (منطقه ای است در مسجدسلیمان). بعد از یکی دو هفته که مشکل اش برطرف شد دوبارهبرگشت.
    بازپرسپرسید:
    _ تو از کجا میدونی که مشکل منوچهر برطرف شده؟
    _ کسانی هستند توی ایل و مال ها رفت و آمد دارند، خبرها خیلی زود بههم می رسه!
    بازپرس از رشیدخان پرسید:
    _ شما حدود سههفته پیش همه ایل و مال تون رو بی جهت از اطراف یانچشمه به سمت دره بالا، حرکتدادین، چرا؟
    رشید خان کهاز سؤال بازپرس ناراحت شده بود از ستوان پرسید:
    _ سرکار ایشون کی اند که برام تکلیف تعیین میکنن؟
    ستوان هم چنان که زیرچشمی به رشید خان نگاه می کرد جواب داد:
    _ ایشون آقای قزلباش، بازپرس این شهراند!
    رشید خان و مهمانها به احترام بازپرس از جایخودشان بلند شدند و ادای احترام کردند. رشید خان چند قدم به سمت بازپرس برداشت وخودش را به او رساند و خواهش کرد که به چادرش بیاید.
    بعد از این که بازپرس و دستیار جوانش مجیدی وستوان وارد چادر شدند، رشید خان از این که قبلا آنها را نشناخته بود عذرخواهی کرد واعلام کرد که آماده هر نوع همکاری هست.
    بازپرس برای ارتباط بیشتر با خان و افرادش با خوشرویی با او رفتاکرد.
    بعد از این که چای وشیرینی به آنها تعارف شد بازپرس سؤال قبلی اش را تکرار کرد وپرسید:
    _ چه طور شد تصمیمگرفتید به طور ناگهانی به دره بالا بیاین؟
    خان جواب داد:
    _ ما هر وقت که علفزارهای منطقه ای تموم بشه بهمرتع دیگه ای می ریم!
    بازپرس پرسید:
    _ شما بعد از بیرون اومدن از مراتع یانچشمه حدود یکصد و شصت کیلومترراه رو به سرعت طی کرده این تا به این جا برسین، این همه سرعت برای چیبود؟
    رشید خان کمی ساکتشد، اما مرد دیگری که قد نسبتا کوتاهی داشت جواب داد:
    _ مگه تغییر مکان ایلات ایرادداره؟
    بازپرس نگاهی به اوکرد و گفت:
    _ اصلا ایرادینداره، شما آزادید هر جا که دوست داشته باشید برید، اما جواب سؤال من ایننبود.
    مرد قد کوتاهگفت:
    _ خان که توضیحدادند، شما متوجه نشدین؟
    بازپرس جواب داد:
    _ جواب رشید خان منو قانع نکرد، من دنبال دلیل قانع کننده می گردم ورشید خان باید منو قانع بکنه!
    مرد پرسید:
    _ شما چه طوری قانع می شید؟ اگه به ما بگید چه طوری قانع می شید منقانع تون می کنم!
    ستوانگفت:
    _ مراتع نزدیک تریاون جا بود شما برای چی این جا اومدین؟
    مرد گفت:
    _ من منظور شما رو نمی فهمم، ما فقط با دستور رشید خان این جااومدیم.
    درهمین موقع جووناسب سواری وارد محوطه چادرنشین ایل و مال شد، با چابکی از اسب پیاده شد، بعد یکی ازافراد ایل، طناب اسب را از پسر خان گرفت. پسر خان به سمت چادر رشید خان آمد، اما بادیدن ستوان یکه خورد.
    بازپرس و ستوان حرکات پسرخان را زیر نظر داشتند، اما چیزی نمیگفتند.
    رشید خان رو بهبازپرس کرد و گفت:
    _ ایشونمنوچهر پسر من هستند و دارن برای مسابقه اسب دوانی تمرین میکنن.
    بازپرس با نیشخندپرسید:
    _ تیر انداز همهستند؟
    دو سه نفر از مهمانهای خان از این سؤال بازپرس خنده شان گرفت یکی از آنها جوابداد:
    _ تو ایل و مال اگهکسی تیراندازی بلد نباشه، نمی تونه گله داری بکنه!
    منوچهر وقتی متوجه این حرفها شد قبل از این کهبقیه بدانند بلافاصله از چادر بیرون آمد و به سمت اسب رفت تا فرار کند و دستگیرنشود.
    مجیدی لحظه ای بعداز چادر بیرون آمد و به دو سرباز که داخل جیپ نشسته بودند اشاره کرد که منوچهر رادستگیر کنند.
    آن دو باچابکی و در یک چشم به هم زدن، از جیپ پائین آمدند، منوچهر قبل را قبل از این کهسوار اسب شود دستگیر کردند و به سمت چادر خان، نزد بازپرس و ستوان آوردند و مسلح وآماده باش پشت سر منوچهر ایستادند.
    منوچهر وقتی بازپرس را همراه ستوان دید چیزی نگفت و سرش را پائینانداخت.
    بازپرسپرسید:
    _ مثل این که ازدیدن ما زیاد خوشحال نیستی؟
    منوچهر دستهایش را از دست سربازان رها کرد و در حالی که نفس نفس میزد روی زمین نشست.
    بازپرسپرسید:
    _ رشید خان غیر ازاین چادر، چادر خونوادگی دیگه ای نداره که متعلق به خان یا پسرشباشه؟
    ستوان جریان را ازرشید خان پرسید، رشید خان جواب داد:
    _ من باید بدونم چی کار به چادر خونوادگی من دارین، من این جا آبرودارم.
    بازپرسگفت:
    _ علت اش رو بعدا میفهمی.
    رشید خان یکی ازافرادش رو صدا کرد و گفت:
    _ با آقایون ( اشاره به بازپرس و ستوان) برو چادر ما. ببین اون جا چهکار دارن؟
    بعد، بازپرس وستوان با راهنمائی آن شخص به چادر سیاهی که در فاصله چهل متری آنها بود رفتند، بهدستور بازپرسی و مراقبت ستوان، بازرسی از وسایل داخل چادر رشید خان با دقت و نظم وبدون ریخت و پاش شروع شد. در میان وسایل داخل صندوقچه بقچه ای بود. سربازان بقچه رابه ستوان نشان دادند، بازپرس دستور داد آن را باز کنند، داخل بقچه پیرهن مردانه ایچهار خانه و آبی رنگ بود. سربازان به دستور بازپرس از منوچهر خواستند لباس خودشودربیاره. منوچهر مردد شد نگاهی به پدرش کرد و از ستوانپرسید:
    _ چرا باید لباسمودر بیارم؟
    ستوان جوابداد:
    _ پسر جان، زیاد طولنمی کشه، پیرهنت رو در می آری، این یکی رو می پوشی.
    منوچهر با اعتراض گفت:
    _ این پیرهن مال من نیست.
    بازپرس به رشید خان نگاه کرد. رشید خانگفت:
    _ من نمی دونم اینپیرهن مال کیه.
    بازپرس باتشر پرسید:
    _ پس توی صندوقشما چه کار می کنه؟
    وادامه داد:
    _ پوشیدن اینپیرهن چه مشکلی ممکنه برای پسرتون به وجود بیاره؟
    رشید خان جوابی نداد، ستوان از رشید خانپرسید:
    _ از اهل خونوادهکسی ممکنه این پیرهن رو بشناسه؟
    رشید خان نگاهی به منوچهر کرد و جواب داد:
    _ خواهرش "سروگل".
    بازپرس بلافاصله دستور داد تا همه به غیر از مجیدیو رشید خان جمع شوند. بعد به رشید خان گفت:
    _ همراه مجیدی دخترت سروگل رو بیار این جا، اما درباره این پیراهن چیزی بهش نگو!
    رشید خان همراه مجیدی از چادر بیرون رفت، چند لحظه بعد دختر 15- 16ساله ای که رنگ پریده ای داشت داخل چادر شد.
    بازپرس نزدیک سروگل رفت وپرسید:
    _ دخترم فقط به منبگو این پیراهن مال کیه و آخرین بار تن کی بوده؟
    سروگل بدون هیچ شک و تردیدیگفت:
    _ خوب معلومه، اینپیرهن مال برادرم منوچهره!!!
    بازپرس او را مرخص کرد. چند لحظه بعد ستوان به همراه بقیه داخل چادرشدند، منوچهر پیراهن خودش را از تن در آورد و به دستور بازپرس آن پیراهن راپوشید.
    بازپرس جلوتر رفتبا دقت قسمت های پاره شده پیرهن را وارسی کرد، بعد به منوچهرگفت:
    _ تو باید برای ادامهتحقیقات همراه ما بیای دادسرا.
    منوچهر که گیج شده بود گفت:
    _ اجازه می دین با خونواده ام خداحافظیبکنم؟
    بازپرس چون فکر میکرد که منوچهر ممکن است با این ترفند فرار کند، گفت:
    _ ممکنه خواهرات و مادرت با دیدن تو ناراحتبشن.
    _ همین جا از پدرتخداحافظی کن، اونا می تونند بیان شهر و تو رو ببینن.
    منوچهر سرش را پائین انداخت و حرفی نزد، رشیدخانجلو آمد و پسرش را در آغوش گرفت و گفت:
    _ آخه چرا ...؟
    بعد رو به بازپرس کرد و گفت:
    _ تصدق تون برم، جون پسرم الان دست شماست، من نمیدونم اون چی کار کرده، اما لابد کاری کرده که اون رو می برین، شما رو به خدا اذیتشنکنید، پسرم منوچهر از چند ماه قبل چند بار تصمیم به خودکشی گرفته بود، اما شکر خداما تونستیم به موقع نجاتش بدیم.
    قزلباش گفت:
    _ بهتون اطمینان می دم که با عدالت با اون رفتار میشه.
    رشید خان سه زن داشتکه منوچهر و دو خواهرش سروگل و سمن گل از همسر دومش بودند. تنها کسی که از جریان تااندازه ای آگاهی داشت مادرش بود، اما او هم فقط در حد خیلی کمی از ناراحتی پسرشباخبر بود.
    بازپرس و مجیدیبا جیب دادسرا برگشتند و منوچهر را به ستوان سپردند تا فرمانده پاسگاه مهرگان متهمرا به بازداشتگاه موقت تحویل دهد و فردا صبح برای تحقیقات و بازجوئی به دادسرااعزام شود.
    رشید خان باچشمان پر از اشک با بازپرس دست داد و از هم خداحافظیکردند.

    ***


    ساعت 5/7 صبح بود که بازپرس ایرج قزلباش ودستیارش مجیدی در دفتر بازپرسی نشسته بودند. بازپرس در اولین اقدام به بازداشتگاهموقت تماس گرفت تا متهم منوچهر را برای ادای توضیحات به دادسرا اعزامبکنند.
    آنها تا رسیدن متهموقت داشتند با هم حرف بزنند، بازپرس به مجیدی گفت:
    _ آقای مجیدی، تو شنیدی که رشیدخان می گفت تو اینچند ماه پسرم روحیه خرابی داشته و حتی چند بار می خواسته خودکشی کنه اما ما نجاتشدادیم؟
    _ وقتی من اون جابودم به طور جسته گریخته درباره این جریان چیزهائی شنیدم، منوچهر قبلا ناراحتی هایزیادی داشته و می خواسته خودش رو از اسب پایین بندازه، اما نتونسته این کار روبکنه.
    بازپرسپرسید:
    _ به نظر تو،منوچهر چرا تا حالا خودشو نکشته؟ اگه می خواست واقعا خودکشی کنه خیلی راحت می تونستاین کار رو بکنه. اسلحه که همراهش هست و همین طور چیزای دیگه، خودکشی برای منوچهرخیلی ساده بود، چرا تا حالا نتونسته این کار رو بکنه؟
    مجیدی جواب داد:
    _ شاید دنبال انگیزه ای می گشته و انگیزه کافیبرای این کار نداشته.
    _ چرا اتفاقا انگیزه کافی برای خودکشی داشت، اون به سادگی می تونست خودش رو با هروسیله ای راحت بکنه، حتی با گیاه سمی که همه افراد ایل و مال این گیاه رو به خوبیمی شناسند، مثل جیران و ستاره!!
    مجیدی ساکت شد بعد سرش رو بالا گرفت و گفت:
    _ تو گفتی که منوچهر دلایل و انگیزۀ کافی برایکشتن خودش داشته، انگیزۀ اون چی می تونه باشه؟
    _ متهم خودکشی رو جدی نگرفته برای این که فکر میکرده احتیاجی به این کار نیست. اون با اقدام به خودکشی و ترسوندن دیگرون چیزی ازاونا می خواسته.
    مجیدیگفت:
    _ چی از دیگرون میخواست؟
    _ شما باید اینچیزا رو بدونین.
    _ آقایبازپرس به سؤال من جواب ندادین.
    _ من فقط حدس زدم.
    بازپرس ادامه داد:
    _ خیلی ها هستند که نمی توانند شکست رو تحمل بکنند اونا که روحیهضعیف تری دارند اقدام به خودکشی می کنند. اما وقتی نور کمرنگی از امید و آرزو تودلشون پیدا می شه، دیگه نمی خوان خودکشی بکنند.
    مجیدی که از حرف های بازپرس هیجان زده شده بودگفت:
    _ حرف های شما مثل یکمعما می مونه!
    بازپرسخندید و گفت:
    _ البته طرحاین معما قطعی نیست، پسر رشید خان به دنبال رسیدن به آرزویی بوده که براش جنبهحیاتی داشته، اما نمی تونه به آرزوی خودش برسه. اون برای جبران این ناکامی اقدام بهخودکشی می کنه، اما می بینه که این کار ساده ای نیست. فکر خوبی به سرش می زنه و سعیمی کنه عامل ناکامی رو بشناسه و اون رو از بین ببره. پسر رشید خان اغلب توی چنینشرایطی بوده!!
    مجیدیپرسید:
    _ پس علت این کاراشچی بوده؟
    بازپرسگفت:
    _ منوچهر می دونستاگه خودکشی بکنه حداقل نتیجه اش اینه که نمی تونه به جیران برسه، چرا؟ جنازه اش بهدرد جیران نمی خورد. برای همین موضوع خودکشی، فقط ترسوندن خویشاوندان خودش از جملهپدر و مادرش بود.
    بازپرسادامه داد:
    _ آقای مجیدی،من فقط حدس می زنم، اما یقین ندارم. این ظاهر معمای منوچهر، سهراب و جیران بوده. اون شاید متوجه شده که سهراب تنها کسیه که سد راهشه.
    مجیدی وسط حرف بازپرس گفت:
    _ خوب شد...
    بعد قیافه عجیبی به خودش گرفت وپرسید:
    _ آقای بازپرس، شمابه هر صورت می تونید این معما رو حل کنید، اما این شعبه چند روز قبل ارباب کریم روبازداشت و بعد آزاد کرد و بقیه ماجرا، حالا فکر نمی کنید ممکنه باز هم یه اشتباهدیگه پیش بیاد؟
    _ بازداشتارباب کریم یه اشتباه بود، اما ما اون موقع چاره دیگه ای نداشتیم برای این که دلایلعلیه ارباب کریم اون قدر زیاد بود که ما ناچار شدیم اونو بازداشت بکنیم، اما اینموضوع باعث نمی شه که ما موضوع اصلی رو فراموش بکنیم. یادمون باشه که در هر پروندهای به خودمون عادت بدیم با موضوع احساساتی برخورد نکنیم. و با یه اشتباه اعتماد بهنفسمون رو از دست بدیم.
    مجیدی پرسید:
    _ تا چند لحظه دیگه متهم رو می یارن، درباره اش چه تصمیمیدارین؟
    _ تا یکی دو روزمتهم در اختیار شماست، بقیه کارا به شما مربوطه!
    آقای مجیدی حرفی نزد و باز پرس ادامهداد:
    _ برای شروع کار تنهاچیزی که شما احتیاج دارید اعتماد به نفسه، اعتماد به نفس، چیزی جز احساس قدرت نیست،داشتن چنین احساسی به ما یاد می ده که با دقت به موضوع اشراف داشتهباشیم.

    ***


    ایل و مال رشیدخان بعد از عبور از منطقه "کوهرنگ" به منزلی به نام "چاه بن جعفر" رسیدند. حالا پنجاه روز از عیدگذشته.
    منوچهر پسر رشیدخانچند روزی است که از سربازی (اجباری) به مرخصی آمده تا ایل و مال پدرش را برای رفتنبه منطقه جدید کمک کند.
    اوسوار اسب "قراء" (مشکی) شده بود و جلوتر از ایل و مال حرکت می کرد تا به منزل "سرآغاسیدنام" رسیدند، اما ایل و مالش هنوز از چاه بن جعفر، جا کن نشده بود، منوچهرجوان 20 ساله ای بود که مهم ترین دلخوشی اش اسب سواری بود. با این که قد و قوارهبلندی نداشت، اما بسیار چابک سوار بود.
    آن روز به تنهایی به منطقه سر آغاسید رسیدند، منوچهر هوس کرد تا ازچشمه کنار چادر ایل و مال جلوئی کمی آب بخورد و کمی استراحتکند.
    هنوز با اسب سیاه خودبه چشمه سرآغا سید نرسیده بود که دختر 15 ساله ای را دید، تصمیم داشت از چشمه آببرداره، منوچهر جلوتر رفت و ازش پرسید:
    _ مال کدوم ایل ومال هستید؟
    دختر ضمن برداشتن کوزه اش جوابداد:
    _ بختیاروند!
    منوچهر نگاهیبه اطرافش کرد و پرسید:
    _ اسم پدرت چیه؟
    دختر نگاههتندی به منوچهر کرد و پرسید:
    _ چه کار به اسم پدرم داری؟
    منوچهر لبخندی زد و پرسید:
    _ اگه اسم پدرت رو بهم بگی، عیبیداره؟
    دختر بدون این کهجواب اش را بدهد از آن جا دور شد، منوچهر کمی از چشمه آب خورد و دوباره به سمت ایلو مالش برگشت، اما نمی توانست از فکر دختر بیرون بیاید.
    ظهر شده بود که منوچهر به چادرشان رسید مادرشپرسید:
    _ خسته نباشی پسرم،اگه تو نبودی پدرت دست تنها چه کار می کرد؟
    منوچهر جواب مادرش را نداد توی سایه چادر سیاهدراز کشید مادرش جلو آمد و گفت:
    _ الهی که عروس بیاری و خیالم از بابت تو راحتبشه!
    منوچهر غلتی زد وگفت:
    _ ای ... این حرف هاکجا و عروسی من کجا؟... پدر حتی یه بار هم که شده درباره این موضوع حرف نزده، درحالی که پسرهای کوچک تر از من زن دارن.
    _ تو از کجا می دونی من و پدرت درباره ازدواج تو حرف نزدهایم؟
    _ چرا من چیزی نشنیدهام؟
    مادرش کنارش نشست وگفت:
    _ حق داری، اما من وپدرت صبر کردیم تا تو یکی رو پیدا بکنی و بریم خواستگاری اش، آخه تو قبل از رفتن بهسربازی به من گفته بودی تا خودم کسی رو انتخاب نکرده ام شما به خواستگارینرین.
    مادرش ادامهداد:
    _ هر چند که اینموضوع تازگی داره، اما چون پدرت خیلی دوستت داره، از من خواسته بدون اجازه تو بهخواستگاری کسی نرم!
    مادرشکمی صبر کرد و بعد ادامه داد:
    _ حالا هم دیر نشده، هر وقت اشاره بکنی ما می ریم خواستگاری دختری کهنشونمون دادی، دختر مردم باید خدا رو شکر بکنه که پسر رشید خان به خواستگاری اش میره!
    رشید خان کسی بود کهخیلی از مردم آوازه و شهرت او را شنیده بودند و از نفوذ و قدرت اش آگاهیداشتند.
    روز بعد ایل و مالبختیاروند از سرآغا سید به سمت یانچشمه حرکت کردند تا بعد از دور زدن علفزارها ومراتع زیادی به دره یانچشمه که محل اسکان دائمی آنها بود،رسیدند.
    منوچهر در تعقیبآن دختر به طور ناشناس به طرف ایل و مال آنها رفت تا بتواند یک بار دیگه او راببیند. اسب را گوشه ای زیر درخت بست و خودش را پشت تخته سنگی پنهان کرد و تردد ایلو مال بختیاروند را تحت نظر گرفت، اما او را ندید. موقع برگشتن جوان 14-15 ساله ایرا دید که به سمت او می آمد. منوچهر بدون توجه به او به راه خودش ادامه داد. پسرکپرسید:
    _ با کسی کاریداشتی؟
    منوچهر در حالی کهافسار اسب را می کشید گفت:
    _ چطور مگه؟
    _ من تو رو تا حالا ندیده ام، پرسیدم دنبال کسی میگردین؟
    منوچهر که می خواستبه حرکت خودش ادامه دهد لبخندی زد و جواب داد:
    _ دنبال کسی می گشتم، اما پیداشنکردم!
    پسرک جلوتر آمد وپرسید:
    _ اسمش چیه؟ بگوشاید بشناسمش.
    _ حقیقتشاینه که اسمشو نمی دونم فقط دارم دنبالش می گردم تا پیداش بکنم. اون سر دنیا هم کهباشه پیداش می کنم.
    _ خیلیبد شد که اسمش رو نمی دونی!
    منوچهر به اسبش هی کرد تا برود جواب داد:
    _ آره، بدشانسی یه!
    _ اگه چند دقیقه دیگه این جا صبر بکنی می تونی کسیرو که دنبالشی ببینی!
    منوچهر از اسب پیاده شد و پرسید:
    _ من که بهت نگفتم دنبال کی میگردم!!
    پسرکگفت:
    _ همین جوری گفتم؛ناراحت که نشدی؟
    منوچرهجوابش را نداد و پرسید:
    _ حالا اسبم رو کجا ببندم خوبه؟
    _ ببرین پشت اون تخته سنگ، هم سایه است و هم کسی اون رو نمیبینه.
    منوچهر پیاده شد وبه نشانی هائی که پسرک داده بود، رفت، اسبش را بست و جائی نشست که می توانستدخترانی را که کوزه به دوش برای بردن آب می آمدند، ببیند.
    هنوز گرم صحبت بودند که دخترها یکی یکی از فاصلههشت، ده متری آنها عبور کردند و به چشمه رسیدند. در میان دخترها منوچهر، جیران راشناخت و به پسرک نشان داد، پسرک خندید و گفت:
    _ این که جیرانه، دختر اربابکریم.
    منوچهرپرسید:
    _ خوب نگاش کن،ببین اشتباه نمی کنی؟
    پسرکنگاه سطحی به سمت دختران کرد و جواب داد:
    _ مطمئن باش، اونو لا اقل روزی سه بار می بینم، اشتباه نمیکنم.
    منوچهر برای اطمینانبیشتر پرسید:
    _ گفتی اسمپدرش چیه؟
    _ ارباب کریم،ایل و مال اونا به دره زردماری چادر می زنند!
    منوچهر لبخندی زد و گفت:
    _ نمی دونی جیران نامزد داره یانه؟
    _ نامزده نداره، میدونم.
    منوچهر قبل از اینکه به سمت اسب خودش برود تا سوار شود، یک سکه 5 ریالی از جیبش در آورد و به پسرکداد، و از او خداحافظی کرد و رفت.
    چند روز از این جریان گذشت منوچهر دلش هوای جیران را کرده و از اینکه نتوانسته بود با او حرف بزند، ناراحت بود.
    آن روز موقع نهار، منوچهر به چادرشان آمد و ساکتگوشه ای نشست.
    کم کمرشیدخان و اهل و عیال داخل چادر شدند، رشید خان که پسرش را سرحال ندید، از اوپرسید:
    _ چرا امروز آشفتهای؟
    منوچهر سرش رابرگرداند و به آهستگی گفت:
    _ چیزی ام نیست!
    رشید خان قلیان را جلوی خودش کشید و پرسید:
    _ الان یک ساله که رفتی اجباری، عین خیالت نبود،حالا چه ات شده که یهو از پر و بال افتادی؟
    منوچهر جوابی به پدرش نداد و به بهانه ای این کهخسته است چشمانش را بست و سکوت کرد.
    رشید خان نگاهی به مادر منوچهر کرد و بااشارهپرسید:
    _ چهخبره؟
    همسرش اظهار بیاطلاعی کرد و آهسته جواب داد:
    _ نمی دونم!

    ***


    تازه یکی دو روز بود که ایل و مال بختیاروندبه دولت آباد رسیده بودند و برای استراحت و چرای دام آن جا اطراق کردهبودند.
    آن روز رشید خانضمن پوشیدن لباس های خودش اسلحه دولول قنداق کوتاهش را برداشت، به دوش انداخت، سواراسب شد و به سمت ایل و مال بختیاروند حرکت کرد. یک ساعت طول نکشید که به دولت آبادرسید.
    افراد بختیاروندوقتی اون رو با اون هیبت دیدند به احترامش بلند شدند، یکی از آنها که مرد مسنی بوداز اسب پیاده شد و به رسم عشایری احترامی به رشید خان کرد وپرسید:
    _ خان، دنبال کسیمی گردی؟
    این اطراف بهکسانی که آدم مهمی به نظر می رسیدند (خان) خطاب می کردند.
    رشید خان جواب داد:
    _ می خوام خان شما روببینم!
    _ با خان ما چهامری دارید؟
    _ می خوام باخان شما ملاقات بکنم و سلامی بهش بدم.
    مرد مسن برای احترام گفت:
    _ اجازه می دین در خدمت تون باشم تا برسیم به چادر اربابکریم؟
    رشید خان گردنش راراست کرد و جواب داد:
    _ راضی به زحمت تون نیستم.
    مرد پرسید:
    _ اسم شریف شما؟
    رشید خان جواب داد:
    _ برادر کوچک شما رشیدخان.
    مرد تواضعی کرد و گفت:
    _ خان شرمنده ام، منو ببخشین که شما رو نشناختم تا شرط ادب رو به جابیارم.
    کم کم به چادرارباب کریم نزدیک شدند. ارباب کریم که با همسرش در چادر خون نشسته بود و داشت چاییمی خورد، از دیدن رشید خان تعجب کرد و به احترام او بلا فاصله بلند شد وگفت:
    _ سلام رشیدخان، قدمروی چشمای من گذاشته اید.
    رشید خان از اسب خود پائین آمد و به سمت ارباب کریم رفت و همدیگر رادر آغوش کشیدند.
    _ سلامارباب کریم، برادر محترم من!
    _ سرافراز کردین خان!
    خان به همراه ارباب کریم به چادر رفتند و شروع به احوالپرسیکردند.
    بعد از خوردن چاییو کشیدن قلیان ارباب کریم گفت:
    _ خیلی خوش اومدین خان! واقعا سرافراز کردین.
    خان جواب احوالپرسی ارباب کریم را داد و اضافهکرد:
    _ خیلی وقت بود که میخواستم برای عرض ارادت خدمت تون برسم، اما فرصت دست نمی داد و گرنه پیش تر از اینتوفیق زیارت رو نصیب خود می کردم!
    ارباب کریم خودش را جمع و جور کرد و جوابداد:
    _ اختیار دارین خان،شما امروز واقعا سرافراز کردین. به چادر کوچک ما خوشاومدین!
    رشیدخان پکی بهقلیانش زد و گفت:
    _ خوب،ارباب کریم، چطوره بریم سر اصل مطلب.
    ارباب کریم گفت:
    _ چه می فرمائین؟ ما در خدمتیم.
    رشیدخان هم چنان که رسم خان ها بود گرهی بهابروانش انداخت و در حالی که سعی می کرد خودش را خوشحال نشان دهد،گفت:
    _ من تا حالا خدمتشما نرسیده بودم، یعنی شرایط پیش نیومده بود تا بتونم خدمت تون برسم، غرض از مزاحمتاینه که اومده ام تا دخترتون جیران رو برای پسرم منوچهر خواستگاری بکنم اجازهبفرمائید پسرم غلامی شما رو بکنه!!
    ارباب کریم یکه خورد، چون تحت هیچ شرایطی، چنین چیزی رو پیش بینینکرده بود. بنابراین کمی ساکت شد.
    رشیدخان ادامه داد:
    _ هر شرطی که دارین، قبول دارم. بدون هیچمنتی!
    ارباب کریم بالاخرهدهانش را باز کرد و گفت:
    _ البته خویشاوندی با خونواده بزرگی مثل شما، برای من یک افتخاره ... اما ...
    خان که به دهان اربابکریم چشم دوخته بود ،پرسید:
    _ اما چی؟ هر چی می خوای بگو، می دونی که من می تونم انجامش بدم، فقطکافیه اشاره بکنی.
    اربابکریم دستی به چانه اش کشید و گفت:
    _ حقیقت اش اینه که من تصمیم ندارم دخترم رو به این زودی ها شوهربدم.
    خان با تعجب سرش رابالا گرفت و پرسید:
    _ مندخترتون رو ندیده ام، اما درباره اون همسرم چیزائی بهم گفته، می دونم که جیران،دختر شما حدودا 15 سالشه.
    ارباب کریم گفت:
    _ به نظر من این سن برای ازدواج کافی نیست من به این زودی دخترم روشوهر نمی دم.
    خان کمی تأملکرد و پرسید:
    _ یعنی اینحرف آخر شماست؟
    _ بله خان،شرمنده ام نکنید. خواهش می کنم تکرار نکنید، فعلا نمی خوام دخترم رو شوهربدم.
    خان باوجودی که ازجواب منفی ارباب کریم ناراحت شده بود گفت:
    _ من نمی خوام شما رو مجبوربکنم.
    ارباب کریم به خاطراین که موضوع صحبت را عوض کند گفت:
    _ خان، امروز نهار در خدمت تون باشیم.
    _ ممنونم ارباب، نمک پروردهام.
    _ یک امروز سختبگذره؟!
    _ ممنون مرامتوام!
    کمی بعد رشید خان ازجایش بلند شد و در حالی که از چادر بیرون می رفت گفت:
    _ زحمت دادیم، ارباب!
    ارباب کریم به احترام خان از جایش بلند شد و جوابداد:
    _ این طوری که خیلیبد شد، اقلا نهار رو می موندید!
    همین موقع یکی از افراد ارباب کریم، اسب رشید خان را آورد و جلوی خاننگه داشت، خان ضمن سوار شدن بر اسبش گفت:
    _ هر وقت عقیده ات عوض شد، چادرهای ما رو که میشناسی؟
    ارباب کریم بالبخندی سرش را تکان داد و گفت:
    _ ممنونم که سرافرازمون کردین.
    خان بعد از این که سوار اسب شد، دستی برای اربابکریم تکان داد.

    ***
    كا ش مي گفتي چيست آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاريست!!!!...

  4. #14
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    کامپیوتر
    نوشته ها
    505
    ارسال تشکر
    3,839
    دریافت تشکر: 3,956
    قدرت امتیاز دهی
    60
    Array

    پیش فرض پاسخ : ღرمان عاشقانه " امشب با عشق تو می میرم "ღ

    قسمتــــــــــ 13
    بعد از این که منوچهر متوجه شد ارباب کریمنمی خواهد دخترش را شوهر دهد، با دلی شکسته به پادگان رفت تا خدمتش را تمومکند.
    او تمام این مدت، حتیلحظه ای نمی توانست از یاد جیران غافل شود. در ایل و مال آنها خیلی ها دوست داشتنددخترشان رو به عقد او دربیاورند، اما تنها جیران بود که توجه منوچهر را به خود جلبکرده بود.
    منوچهر برایبدست آوردن جیران نقشه های زیادی می کشید. دلش می خواست جیران را بدزدد، اما تصوراین که لو برود، ترس به جانش می انداخت.
    تصمیم گرفت با چند تا از جوانها نقشه اش را عملی کند، اما آنها بهمنوچهر جواب رد دادند.
    یکسال گذشت منوچهر می خواست هر طور شده مسئله جیران را تا آخر تابستان یکسره کند و بههر ترتیبی که شده با او ازدواج کند.
    آن روز تازه ایل و مال شان به چهل چشمه رسیده بود که با شخص محترمیبه نام "غفور" برخورد کردند. غفور را همه می شناختند. او توانسته بود برای چند جوانبه خواستگاری برود و در این کار هم موفق شود، منوچهر وقتی از مسابقه اسب سواری برمی گشت غفور را دید که به سمت چشمه می رفت. او هم به بهانه ای خودش را به چشمهرساند. این چشمه زیر یک درخت قطور و بلند بود، هر کس از نزدیکی این درخت قطور عبورمی کرد از آب گوارای این چشمه می خورد و برای چند لحظه زیر درخت می نشست و خستگی درمیکرد.
    وقتی منوچهر بهغفور رسید که زیر درخت نشسته بود. او به بهانه آب دادن اسب، آن را رها کرد و بهکنار غفور آمد و کنارش نشست و به رسم افراد ایل و مال رشید خان به صدای بلندگفت:
    _ سلامغفور!
    _ سلام جوون، تو پسررشید خان نیستی؟
    _ ها ... بله من پسر رشید خان ام، اسمم منوچهره!
    غفور سرش را تکان داد و گفت:
    _ آفرین، زنده باشی جوون، این طرفها؟
    _ غفور از شما چهپنهون، دلم گرفته بود هم می خواستم به اسبم آب بدم هم کمی زیر سایه این درخت بلوطبنشینم که یه دفعه شما رو دیدم.
    غفور که مرد مهربانی بود پرسید:
    _ چرا دلت گرفته، مشکلی برات پیشاومده؟
    _ ها... ناراحتی کهبله...، اما ...
    غفور کهمنتظر بود منوچهر بقیه حرف هایش را بزند، چون چیزی از او نشنید،پرسید:
    _ اما چی؟ حرفت روبزن.
    _ چی بگم غفور؟ دلمخونه ... .
    غفور سرش را بهطرف منوچهر گرفت و گفت:
    _ خوب، حرف دلتو بزن، لااقل سبک می شی.
    _ اما دل من با حرف زدن سبک نمی شه، دل من این جا نیس که سبک بشه. دلم پیش جیرانه.
    بعد دستشرا روی سینه اش گذاشت و گفت:
    _ تو این سینه اون قدر غم و غصه هست، که با حرف زدن خالی نمیشه.
    غفور ساکت شد و زیرچشمی به منوچهر نگاهی کرد و متوجه شد او ناراحت است. گفت:
    _ اگه فکر می کنی می تونم کاری برات انجام بدم بهمبگو.
    منوچهر که به هدفخودش نزدیک شده بود نزدیک تر رفت و گفت:
    _ غفور، از خدا که پنهون نیست، از تو چه پنهون من دو ساله که دختریرو دوست دارم!
    _ دختره همتو رو دوست داره؟
    منوچهربا نگرانی جواب داد:
    _ نمیدونم، نمی دونم!
    غفورگفت:
    _ خوب، پدرت رو بفرستخواستگاری این که کاری نداره.
    _ من پسر رشید خانم، پدرم یک سال پیش رفته خواستگاری اش، اما پدردختره که خان ایل و مال بختیارونده، با این ازدواج موافقتنکرده.
    غفورگفت:
    _ من خان بختیاروندرو می شناسم اون برای چه موافقت نکرد؟ اون مرد محترمی یه و همه اون رو به خوبی میشناسند!
    _ یه سال قبل کهپدرم رفته برای خواستگاری دخترش، خان بختیاروند با این که پدرم رو به خوبی می شناسهجوابی به پدرم داده که پدرم اصلا انتظارش رو نداشته. گذشته از این طوری جواب ردداده که پدرم قسم خورده از طرف من دیگه به خواستگاری دختر ارباب کریمنره.
    غفور کمی سکوت کرد وگفت:
    _ خوب، این موضوع مالیه سال پیش بود، حالا خیلی فرق کرده!
    _ بله، یه سال پیش بوده، اما پدرم رضایت نمی ده که دوباره بهخواستگاری بره.
    غفورپرسید:
    _ چرا ارباب کریمبه پدرت جواب رد داده؟
    _ ارباب کریم گفته وقت شوهر دادن دخترش نرسیده.
    _ مگه دختره چند سالشه؟
    منوچهر جواب داد:
    _ 17 سالشه.
    غفور ساکت شد و به فکر فرو رفت. مدتی گذشت تا اینکه به منوچهر گفت:
    _ ازتپرسیدم از دست من کاری بر می آد؟
    _ شما برای چند نفر از جوون های ایل و مال به خواستگاری رفته اید وجواب گرفته اید می خواستم از شما خواهش بکنم که برای من هم این کار روبکنید.
    غفورگفت:
    _ من دوست دارم قدمیبردارم به شرط این که پدرت از من بخواد.
    منوچهر از این جواب غفور تعجب کرد و پرسید:
    _ مگه شما به تقاضای جوون های چادر نشین بهخواستگاری نرفتید؟
    غفورسرش را تکون داد و گفت:
    _ توی همه این خواستگاری ها، من با اجازه پدر خانواده به خواستگاری می رفتم. آخهخواستگاری از دختر مردم که الکی نیست، مردم حیثیت و آبرو دارند، همین جوری کسی سرشرو نمی اندازه پائین بره خواستگاری دختر مردم.
    منوچهر که فکر می کرد تیرش به سنگ خورده،گفت:
    _ اگه مادرم ازتونبخواد چی؟ اون وقت می ری خواستگاری؟
    غفور کمی مردد موند و گفت:
    _ اگه مادرت ازم بخواد به عنوان یه خواستگار نمی رم، بلکه فقط میتونم از چند و چون خونواده اون دختر و این که اونا چه شرایطی دارند، با خبر بشم. منفقط با تقاضای پدر خونواده می رم خواستگاری!
    _ اومد و پسری پدر نداشت، اون وقتچی؟
    _ از خان ایل و مالشانباید اجازه بگیرم، خان اگه به من اجازه داد به طور رسمی از طرف جوون به خواستگاریمی رم.
    چند روز از اینجریان گذشت و منوچهر یه روز درباره این موضوع با مادرش حرفزد:
    _ مادر، می تونی پدررو یه بار دیگه برای خواستگاری راضی بکنی که بره خونه اربابکریم؟
    مادرش که داشت قالیمی بافت گفت:
    _ پدرت یهبار این کار رو کرده و جواب رد شنیده، فکر نمی کنم قبولبکنه.
    _ حالا یه بار دیگهبره آسمون که به زمین نمی یاد.
    مادرش موقتا دست از کار کشید و گفت:
    _ منوچهر، تو از قانون ایل و مال خبر داری چراچنین خواهشی می کنی؟
    منوچهر حالت قهر به خودش گرفت و گفت:
    _ پس من تا این اندازه بی ارزش ام، خواستگاری یککار شرعی یه. خدای نخواسته خلاف که نیست؟
    _ منوچهر! وقتی ارباب کریم می گه دخترم وقت شوهر کردنش نیست، یعنی کهنمی خواد اون به تو بده!
    منوچهر ساکت شد، به دست های مادرش نگاه می کرد که با مهارت قالی میبافتند، گفت:
    _ مادر، میشه تو به غفور بگی از طرف ما بره خواستگاری دختر خانبختیاروند؟
    مادرش سرش رابالا گرفت و جواب داد:
    _ این کار خوب نیست، اگه پدرت از این جریان باخبر بشه، ناراحت می شه و فکر می کنهداریم با آبروی چندین و چند ساله اش بازی می کنیم.
    منوچهر لبخندی از روی ناچاری زد وگفت:
    _ مادر، تو از غفوربخواه که بره خواستگاری. وقتی اون رفت و جواب گرفت پدر از جریان با خبر می شه میگیم خان بختیاروند آدم فرستاده تا دخترش رو بگیریم!!
    مادرش در حالی که سرش رو به علامت منفی تکان میداد گفت:
    _ من می ترسم،اگه پدرت بوئی از این قضیه ببره کتکم می زنه و از خونه بیرونم می کنه. منوچهر نخواهکه مادرت آواره و سرگردون بشه!
    منوچهر التماس کرد:
    _ مادر، تو رو خدا بیا و این کار رو بکن! مادر من این دختره رو دوستدارم، از جونم هم بیشتر دوست دارم نمی خوای برای پسرت کاریبکنی؟
    _ من می خوام براتکاری بکنم، اما کاری از دستم برنمی یاد. از اولش هم حقش این بود که تو با دختری ازایل و مال خودمان آشنا می شدی، گشتی گشتی دختری رو پیدا کردی که نمی خوان بهتبدن!
    منوچهر که اشک تویچشمانش جمع شده بود گفت:
    _ عجب حرفی می زنی مادر! من همه دخترای ایل و مال خودمون رو دیده ام جیران رو هم دیدهام.
    بعد جلوی مادرش زانو زد و ادامهداد:
    _ مادر، اگه تو فقطیه بار اون ببینی بهم حق می دی، اون یه چیز دیگه است مثل اون من هیچ جا ندیده ام،اگه دخترای ایل و مال ما نصف زیبائی اونو داشتند من حرف شما رو قبول می کردم، اماهیچ کدومشان مثل اون نمی شن ... مادر، یه غروری داره که نگو و نپرس، همونی که پدرهمیشه تعریف می کنه که زن باید غرور داشته باشه...
    حرفش را قطع کرد و زیر لبگفت:
    _ اگه اون روز کهدیده بودمش این جور نیگام نمی کرد یه کمی سبک سری نشون می داد بهش دل نمی بستم، اماچه کار کنم که نمی تونم رهاش بکنم.
    چند روز بعد وقتی مادر منوچهر از غفور خواست که به خواستگاری دخترارباب کریم برود، غفور گفت:
    _ به من چند روز فرصت بدین تا اوضاع رو به راهبشه.
    مادر منوچهرپرسید:
    _ معنی این حرفایعنی چه؟
    _ من به عنوانخواستگار که نمی رم چادر خان بختیاروند بلکه باید کم کم خودم رو بهشون نزدیک بکنم وحرف دلش رو بشنوم و بفهمم که اگه از طرف رشید خان دوباره برای پسرش خواستگاری بکنندموافقت می کنند یا نه؟ اگه جوابشون مثل قبل بود سعی می کنم از زیر زبانشون بیرونبکشم که چرا ارباب کریم نمی خواد دخترش رو به پسر رشید خانبده.
    مادر منوچهرگفت:
    _ خودت می دونی، اماغفور تو رو به جون بچه هات قسم به رشید خان از این بابت چیزینگی.
    چند روز از این جریانگذشت، رشید خان آخرین منزل را برای اطراق انتخاب کرد و آنجا یانچشمه بود. آن روزهمه دنبال کار خودشان بودند و هر کس به دنبال وظیفه اش می رفت. منوچهر که همیشه دلنگران موضوع جیران بود، در یک فرصت مناسب غفور را دید که به طرف چادرش می رفت،منوچهر دوید تا به او برسد، بعد از سلام و احوال پرسیپرسید:
    _ حالت چطوره غفور،چه خبرا ... ؟
    غفور سرش رابالا گرفت و گفت:
    _ منوچهر، تویی، سلام از ماست.
    او را به سمت چادرش دعوت کرد، اما منوچهرگفت:
    _ اگه منو به چادرخودت دعوت بکنی ممکنه بعضی ها شک بکنند.
    غفور با بی اعتنایی گفت:
    _ من این قدر حق ندارم که کسی رو به خونه ام دعوتبکنم؟
    _ دعوت کردن شما،برام افتخاره، اما الان موقعش نیست اگه جای دیگه ای باهم ملاقات بکنیمبهتره!
    غفور حرفی نزد،منوچهر گفت:
    _ می ریم طرف "سوزو" (آب سبز) اون جا زیر درخت ها می شینیم و حرفامون رو میزنیم.
    غفور هم قبول کرد،آنها بعد از گذشتن از یک سر پائینی کوتاه به منطقه سوزو رسیدند، منوچهر که تحملخودش را از دست داده بود، پرسید:
    _ خوب غفور، تعریف کنن ببینم!
    _ چند روز پیش، به بهونه ای به ایل و مال اربابکریم رفتم. اتفاقا ارباب کریم خیلی بهم احترام گذاشت و احوالی هم از خونواده امپرسید و از این که به ملاقات اون رفته ام خیلی ابراز خوشحالی کرد. اون با وجودی کهداشت به کارهایش می رسید تا یکی دو روز آینده به اصفهان بره از مهمون نوازی کمنذاشت!
    منوچهر که برایشنیدن موضوع مورد نظرش عجله داشت گفت:
    _ این ها رو برام تعریف نکن، فقط بگو چیزی درباره جیران پرسیدی یااطلاعی به دست آوردی؟
    _ پسر تو چقدر عجولی؟ بذار حرفم رو بزنم.
    منوچهر دستش را روی زانوی غفور گذاشت و گفت:
    _ غفور، تو رو خدا حرف های حاشیه ای رو کنار بذار،بگو دربارۀ جیران چه چیزی شنیدی؟
    _ البته، اما نه به صراحت. به خاطر این که ارباب کریم مرد باهوشی یهاگه موضوع جیران رو به صراحت ازش می پرسیدم ممکن بود کار خراب بشه، اما طوری باهاشصحبت کردم که اون خیال می کرد من از روی محبت و احوالپرسی دارم ازش چیزی می پرسم وقصد دیگه ای جز با خبر شدن از احوال زندگی ایل و مال اون رو ندارم!
    منوچهر که بی طاقت شدهبود گفت:
    _ غفور، کم کمداری حوصله ام رو سر می بری، می خوام دربارۀ اصل موضوع حرفبزنی!
    _ وقتی من جیران رودیدم متوجه شدم اون بزرگ شده؛ نمی دونم چرا ارباب کریم شوهرش نمی ده؟ واقعا تعجب همکردم. ظاهرا جیران باید 17، 18 سالش باشه.
    _ غفور، تو درست جیران رودیدی؟
    غفور بدون این که بهسئوال منوچهر توجه کند ادامه داد:
    _ هر چند که ارباب کریم درباره این موضوع چیزی بهم نگفت، اما از حرفهائی که از اطراف شنیدم ظاهرا بین جیران و چوپون ارباب کریم سلام علیکیهست.
    منوچهر که رگ هایگردنش متورم شده بود، پرسید:
    _ نفهمیدی اسم چوپونش چیه؟
    _ چرا، اسم چوپونش سهرابه و اصلیتش مال قلعه زنبوری یه و اون طوری کهمن شنیدم سهراب حدود 19، 20 سال سن داره و چهار، پنج کلاس هم سواد، تونسته در اینمدتی که در ایل و مال ارباب کریم چوپونی می کنه دخترش رو هم باسواد بکنه. این طوریکه من فهمیدم ارباب کریم چوپونش سهراب رو خیلی دوست داره، و ظاهرا این طور که می گنممکنه سهراب رو داماد خودش بکنه!!
    منوچهر از صحبت آخر غفور تعجب کرد و پرسید:
    _ یعنی تو می گی ارباب کریم که خان بختیارونده،دخترش رو به پسر رشیدخان نداد که بده به چوپون بی اسم و رسم که باعث سرافکندگی اشبشه؟!
    _ این که سهراب بیاسم و رسمه حرف توئه حرف ارباب کریم که نیست؟!
    منوچهر خودش رو جلوتر کشید وپرسید:
    _ تو باورت می شهغفور؟
    _ این جا ممکنه یههمچین کاری سرافکندگی بدونند، اما برو ببین ارباب کریم چه احترامی برای سهرابقائله، حاضر نیست خار به پاش بره!
    منوچهر که کمی ناراحت به نظر می رسید پرسید:
    _ تو این حرف ها رو از دهن ارباب کریمشنیدی؟
    _ قبلا بهت گفتم،دربارۀ جیران و مخصوصا سهراب، اطلاعات من از زبون دیگرونه، نمی تونستم از اربابکریم چیزی درباره موضوع بپرسم و اون هم چنین حرفی به مننزد.
    منوچهر ساکت شد، سرشرا پائین انداخت و پرسید:
    _ غفور، این حرف ها ممکنه درست باشه؟
    _ چی بگم و الله ...
    _ خودت چی فکر می کنی؟
    غفور نگاهش را از منوچهر گرفت وگفت:
    _ من فکر می کنم چنینچیزی ممکنه، من این حرف ها رو از آدم های مطمئنی شنیدم فکر می کنم که جیران و سهرابهمدیگه رو دوست دارند.
    منوچهر با عصبانیت گفت:
    _ من ازت نپرسیدم که جیران و سهراب همدیگه رو دوست دارند یا نه؟ منفقط می خواستم بدونم مزۀ دهن ارباب کریم چیه؟ مردم این جا به محض این که ببیننددختر و پسری با همدیگه حرف می زنند همین جوری میگن اون ها همدیگه رو می خوان. گذشتهاز این ها من اهمیتی به دوست داشتن اون ها نمی دم. من ازت نخواستم تا بری و این حرفهای ناامید کننده رو برام بیاری؟!
    غفور که از سؤال طویل و دراز منوچهر خست شده بود،گفت:
    _ تو چیزی ازم خواستیو من هم رفتم برات درآوردم، چرا سرم داد می کشی؟
    منوچهر از غفور عذر خواهی کرد وگفت:
    _ تو خودت سهراب رودیدی؟
    _ فقط یه دفعه و اونزمانی بود که تنگ غروب، گله ها رو از صحرا برمی گردوند.
    مدتی سکوت برقرار شد، منوچهر با خودش کلنجار میرفت. لحظه به لحظه چهره و چشمان جادوئی جیران جلوی چشمانش نمودار میشد.
    سرش را بلند کرد، بهچشمان غفور نگاهی کرد و پرسید:
    _ نمی دونی سهراب، گله ها رو برای چرا کجا میبره؟
    _ چرا، اتفاقا اربابکریم بهم گفته بود که سهراب گله ها رو برای چرا به دره زردماری میبره.
    _ چراگاه شون فقط درهزردماری یه؟
    _فعلا، گله هارو اونجا می بره.
    منوچهردیگر سؤالی از غفور نپرسید، از او خداحافظی کرد و به ایل و مالشبرگشت.
    از آخرین ملاقاتمنوچهر و غفور، چند روز گذشت تا این که رشید خان دستور داد ایل و مالش رو به سمتچهل چشمه ببرند.
    همه افرادایل و مال در چنین مواقعی کار به خصوصی دارند، مراقبت از اسباب و اثاثیه حتی مرغ وخروس های آنها هم جزو وظایفی است که به عهده دارند.
    می دانستند که بعد از چهل چشمه، تا پائیز بعدی بهطرف چراگاه جدید کوچ نخواهند کرد.
    حدود پنج کیلومتر طول مسیری بود که ایل و مال رشید خان باید طی میکردند. آنها با خونسردی تمام و تحمل گرمای آفتاب به حرکت خودشان ادامهدادند.
    ***
    ساعت 5/3 بعد از ظهر آن روز، سهراب در حالنوشتن خاطراتش بود هر از گاهی سرش را بالا می گرفت و همان طور که به تخته سنگ هاتکیه داده بود به رو به رو نگاه می کرد.
    در همین موقع، شیهه اسبی را از پشت سر شنید. ابتدا توجهی نکرد، صداینفس های اسب نزدیک تر شد، او به پشت سرش نگاه کرد، جوانی را دید که از اسب پیاده شدو طناب آن را به جائی بست.
    سهراب، دفتر و قلمش را پائین گذاشت و به احترام او بلند شد. هر دو بهسمت یکدیگر حرکت می کردند و با هم دست دادند.
    سهراب فکر کرد جوان راهش را گم کرده، اما وقتی بهتازه وارد و اسبش توجه کرد، فهمید که او صحرا را مثل کف دستش بلداست.
    سهراب لبخندی زد وگفت:
    _ سلام غریبه، راه گمکرده ای؟!
    منوچره بدون اینکه چهره اش را تغییر بدهد، جواب داد:
    _ سلام، پسر کوهستان! خسته نباشی.
    سهراب گفت:
    _ بفرمائید در خدمت باشیم.
    منوچهر لبخند کمرنگی زد و جوابداد:
    _ ممنونم، زحمتنکشید!
    و بعد از کمی نگاهبه علفزار دره زردماری پرسید:
    _ اسم تو سهرابه؟!
    _ بله، شما اسم منو از کجا می دونید؟
    _ خوب دیگه، بالاخره اسم شما رو از یکیپرسیدم.
    سهراب که معمولاعادتش بود با آشنا و غریبه گشاده رویی داشته باشد، لبخندی زد وگفت:
    _ حتما دلیلی داشتیدکه اسم منو پرسیده اید و گرنه من فکر نمی کنم شما رو جایی دیدهباشم.
    منوچهر کمی مغرورانهدست هایش را به کمرش زد و جواب داد:
    _ بله، حتما دلیلی داشته!
    سهراب که یک سر و گردن از منوچهر بلندتر بودپرسید:
    _ بهم نگفتید اسممنو برای چی پرسیدین؟
    منوچهر بدون این که جواب سؤال اونو بدهپرسید:
    _ تو اهل قلعهزنبوری هستی؟
    _ من اهلقلعه زنبوری ام! چطور مگه؟
    منوچهر یه قدم به عقب برداشت و دوباره برگشت وپرسید:
    _ پیش ارباب کریمهستی؟
    _ درسته، خوب منوشناختی!
    منوچهر فکری کرد وبعد سرش را پائین انداخت و گفت:
    _ فکر نمی کنی اگه برگردی قلعه زنبوری بهترباشه؟
    سهراب قاطعانه جوابداد:
    _ نه!!
    اما متوجه منظور منوچهراز این سؤالات نشد، منوچهر بی محابا پرسید:
    _ می دونم تو در خونه ارباب کریم به طمع نشستی،فکر می کنی طرف اندازه دهن توئه؟
    سهراب با تعجب پرسید:
    _ من اون جا به طمع کسی ننشسته ام!
    منوچهر به تندی گفت:
    _ خودت رو به اون راه نزن، تو بهتر از من میدونی.
    سهراب با کمی سردرگمی جواب داد:
    _ روشن ترحرف بزن تا بفهمم منظورت چیه؟
    _ می خوای بدونی که منظورم کیه؟
    _ خوب آره ...
    منوچهر چشمانش را تنگ کرد وپرسید:
    _ جیران رو که خوبمی شناسی؟
    سهراب با تعجبجواب داد:
    _ بله، میشناسم!
    منوچهر سرش راکاملا بالا گرفت و در حالی که می خواست خودش را قدرتمند نشان دهد،گفت:
    _ پاتو از کفش اونبیار بیرون!
    _ می تونمبپرسم برای چی؟
    منوچهرقیافه ای گرفت و جواب داد:
    _ من پسر رشید خانم، هر چه باشه بیشتر و بهتر از تو می فهمم، تو خیالمی کنی می تونی به جیران برسی؟
    سهراب حالتی به خودش گرفته بود که نشان می داد برای منوچهر ارزشیقائل نیست.
    _ یعنی چون توپسر رشید خانی بیشتر و بهتر از من می فهمی؟
    _ ها ... بله.
    سهراب جلوتر آمد، دستش را به شانه چپ منوچهر زد وگفت:
    _ این حرف ها رو جایدیگه ای نزنی، بهت می خندن!
    منوچهر نگاهی به شانه اش انداخت و گفت:
    _ شنیدی که من چی گفتم، پاتو از کفش جیران بیرونکن!!
    سهراب کمی از اوفاصله گرفت و در حالی که نیم رخ به منوچهر نگاه می کرد،پرسید:
    _ رسیدن، یا نرسیدنمن به جیران، چه ارتباطی به تو داره؟
    منوچهر دقیقا به چشم های سهراب زل زد و جوابداد:
    _ دارم بهت می گم بهنفع توست که دست ازش برداری!
    _ تو جواب سؤالم رو ندادی، جواب منو بده!
    منوچهر به دور و بر خودش نگاه کرد، تخته سنگمناسبی را پیدا کرد و روی آن نشست، از سهراب هم خواست که بنشیند، سهراب، روبه رویاو نشست، منوچهر گفت:
    _ بذار راحت بهت بگم من جیران رو دوست دارم!!!
    سهراب از این حرف منوچهر یکه خورد و تعجب کرد وساکت شد. منوچهر ادامه داد:
    _ من و تو هر دو جوون هستیم و حرف هم رو به خوبی می فهمیم، شنیده امکه تو جیران رو دوست داری و فکر می کنی جیران لقمه چرب و نرمی برای توئه، اما من بهطور جدی بهت می گم از فکر جیران بیا بیرون و موضوع اون رو از سرت بیرونکن!!
    هر چند که سهراب ازتوضیح طولانی منوچهر اعصابش خرد شده بود، اما مثل همیشه کنترل خودش را از دست ندادو با خونسردی گفت:
    _ مشکلتو چیه و این موضوع چه طوری مشکل تو رو حل می کنه؟
    منوچهر لبخند تحقیر آمیزی زد و جوابداد:
    _ من با خیال راحت میرم ازش خواستگاری می کنم!
    سهراب بدون این که خودش را ببازد جواب داد:
    _ خوب برو ازش خواستگاری کن، مگه کسی جلوی تو روگرفته؟
    منوچهر که فکر میکرد جوان زرنگی است جواب داد:
    _ همین کار رو می کنم، اما قبل از این که برم خواستگاری و باهاشازدواج بکنم؛ اومده ام بهت بگم دور اون رو خط بکش!
    _ تو اگه مطمئنی در کار خودت موفق می شی نگرون مننباش. اگه تو می دونی جیران رو بهت می دن، از طرف من بیخیال!
    منوچهر یک دفعهتصمیم گرفت به سهراب بگوید دو سال قبل به خواستگاری جیران رفته و جواب رد شنیده،اما نخواست پیش سهراب از خودش ضعف نشان دهد. بنابراین گفت:
    _ من پیشنهاد دیگه ای بهت میکنم.
    _ چهپیشنهادی؟
    منوچهر به خاطر این که موقعیت فعلی سهراب رابه او یادآوری کند، جواب داد:
    _ اصلا بیا برای ما چوپونی کن، پدرم رشید خان زندگی و آینده تو رو سرو سامون می ده.
    باز همسهراب از حرف های منوچهر سر درنیاورد، بنابراین جواب داد:
    _ من از پیش ارباب کریم، تکون نمیخورم!
    _ برات که فرقی نمیکنه، چند سال پیش ارباب کریم بودی، حالا بیا برای ما چوپونیبکن!
    _ مثل این که تو حرصات خیلی زیاده؟
    منوچهر باخونسردی جواب داد:
    _ ایل ومال پدرم، چهل چشمه اند من هم از اون جا می آم!
    سهراب گفت:
    _ یعنی تو از چهل چشمه اومدی این جا که اینو از منبخوای؟
    منوچهر در یک کلمهجواب داد:
    _ آره ...
    سهراب سرش را به سمتدیگر گرفت و گفت:
    _ گفتمکه من از پیش ارباب کریم جایی نمی رم.
    منوچهر که متوجه شد تیرش به سنگ خورده، گفت:
    _ سهراب، اول به حرفای من خوب گوش کن بعد جواببده!
    سهراب احساس کردمنوچهر می خواهد خبر مهمی به او بدهد، بنابراین گفت:
    _ دارم گوش می کنم، چی می خوایبگی؟
    منوچهر کمی با علفهای کوتاه اطراف خودش بازی کرد، سنگی را به سمتی پرتاب کرد یکی دوبار سرش را بالاگرفت و پائین انداخت بعد گفت:
    _ من هم مثل تو یک جوونم و دروغ تو ذاتم نیست. حقیقتش اینه که من دوساله جیران رو دوست دارم، از اون روزی که اون رو دیدم تا حالا دنبالشم، دو سال قبلپدرم رشید خان رفت به ایل و مال ارباب کریم و اونو برام خواستگاری کرد، اما اربابکریم به بهونه این که وقت شوهر دادن دخترش نشده به پدرم جواب رد داد. اون وقت هاحدود یک سال بود که من به سربازی رفته بودم. حالا هم یک ساله که خدمت ام تموم شدهتو این یک سال که از سربازی مرخص شده ام هر چه سعی کردم تا یه بار دیگه پدرم روبفرستم خواستگاری جیران اون قبول نکرد، هر چند که از اون تاریخ تا حالا دو سالگذشته، و من فقط جیران رو دو بار دیده ام، اما مهرش تو دلم رفته. به جوونی مون قسممن خیلی سعی کردم تا مهرش رو از دلم بیرون بکنم، اما نشد، از این و اون شنیده امعلت این که پدرش با ازدواج ما مخالفت می کنه وجود توئه. برای همین ازت می خوامبرگردی قلعه زنبوری یا بیایی ایل و مال ما یا هر جا که دلت میخواد!!!
    سهراب که سرشپائین بود ساکت موند، منوچهر ادامه داد:
    _ به خدا، به جوونی هر دوی ما قسم که من خیلی سعی کرده ام تا عشق اونرو از دلم بیرون بکنم اما نشد، پدرم بهم چند جای دیگه رو پیشنهاد داد، اما دلم رضانداد، تو نمی دونی عشق جیران داره منو از پا می اندازه، هیچ چاره دیگه ای هم ندارم. حالا اومدم ازت خواهش بکنم جوونمردی کن و پات رو از خونواده اش بیرون بکش تا بهشبرسم!!
    بعد از مدتی سهرابسکوت را شکست و گفت:
    _ جیران هم تو رو دوست داره؟!
    _ اگه اون منو دوست داشت که مشکلی نداشتم، من دو سال قبل، اون هم فقطدو بار اونو دیدم واقعا نمی دونم عقیده اش درباره من چیه.
    سهراب که دلبستگی شدیدی به جیران داشت با توجه بهشدت علاقه منوچهر به جیران، نمی توانست صراحتا این موضوع را به منوچهر بگوید، درعوض جواب داد:
    _ چرا فکرمی کنی اگه من پامو از زندگی جیران بیرون بکشم تو می تونی به جیرانبرسی؟
    منوچهر که مستأصلشده بود، گفت:
    _ فکر میکنم حضور تو باعث شده تا اربابکریم به پدرم جواب رد بده.
    _ خوب یه بار دیگه شانس خودت رو امتحانکن.
    _ قبلا بهت گفتم، پدرمراضی نمی شه می گه من رشید خانم برای دختر مردم، دو بار به خواستگاری نمیرم!!
    سهراب که گیج شدهبود، گفت:
    _ منوچهر،صادقانه بهت بگم، با رفتن من از ایل و مال ارباب کریم مشکل تو حل نمی شه. مشکل تومن نیستم، بهتره بری شانس خودت رو جای دیگه ای امتحان بکنی، جائی که بهت جواب مساعدبدن!
    منوچهر تقریبا باالتماس گفت:
    _ سهراب، توچرا به حرف من دل نمی دی؟ من به غیر از جیران کسی رو دوست ندارم، نمی تونم دلم روقانع بکنم که از دختر دیگه ای خواستگاری بکنم تو که این موضوع رو خوب می فهمی، نمیفهمی؟
    سهراب لبخند دردناکیزد و گفت:
    _ منوچهر، توخودت رو بذار جای من، اگه من یه روز می اومدم پیش تو در چنین شرایطی ازت چنینتقاضایی رو می کردم تو حاضر بودی حرف منو قبول بکنی؟
    منوچهر بدون درنگ جوابداد:
    _ حالا من، تو شرایطتو نیستم که یه همچین سؤالی از من می پرسی، یعنی من نمی تونم بهت جواب بدم. تو اینجوری جواب منو نده. تو بیشتر به این موضوع فکر کن که فکر جیران رو از سرت بیرونبکنی!!
    سهراب هنوز وقار ومتانت خودش را حفظ کرده بود.
    _ اگه جیران مهر منو به دل گرفته باشه، چی؟
    منوچهر نمی خواست به دلایل قانع کننده سهراب توجهکند، بنابراین جواب داد:
    _ تو بیا از ایل و مال برو قلعه زنبوری، اون جا تشکیل زندگی بده، جیران هم یکی دو ماهبعد، همه چیز از یادش می ره!
    _ این حرف توئه، حرف جیران که نیست. مهر من و جیران هم مربوط بهدیروز و امروز نیست.
    منوچهر با التماس نگاهش کرد و گفت:
    _ خدا می دونه که عشق من نسبت به جیران دیروز وامروزی نیست، من همه سال، منزل به منزل کوه به کوه، دره به دره، چادر به چادرهمراهش می رفتم، مثل سایه در تعقیب اون بودم تا یه جوری پیداش کرده، نگاش بکنم و تااون جا که امکان داره علاقه ام رو بهش بگم، سهراب تو چه می دونی که من دربارۀ اونچه آرزوهائی دارم؟ ببین ازت می خوام کمی به فکر من باشی، من به غیر از مهر و محبت،گناهی ندارم. خدا می دونه که جیران رو بیشتر از جونم دوست دارم. تو متوجه حرف هایمن می شی؟
    _ من نگفتم تودروغ می گی، تو چیزی ازم می خوای که انجام دادنش از عهده من خارجه. بذار بهت روراست بگم مشکل اینه که گذشته از این که من جیران رو دوست دارم، جیران هم منو دوستداره. من اگه اون رو ول بکنم نه تنها اون رو خیلی ناراحت کرده ام و دلش رو شکسته امبلکه پدرش رو هم که برام احترام زیادی قائله رنجونده ام. من دوست ندارم تحت هیچشرایطی پدرش رو از خودم برنجونم. من اگه به خواهش تو و بدون دلیل تصمیم بگیرم بهقلعه زنبوری برگردم گناهم نابخشودنی یه.
    _ سهراب مشکل تو فقط با زمان حل می شه، در واقع تو احتیاج به اینداری که برگردی به قلعه زنبوری و بلافاصله هم برای خودت تشکیل زندگی بدی، من بهتاطمینان می دم همه چیز به سرعت عوض بشه و جیران هم تو رو فراموش بکنه چون من جای تورو تو دلش می گیرم. در واقع اون چاره ای جز فراموش کردن تونداره!
    سهراب ساکت ماند وبه خواهش بی منطق منوچهر فکر کرد، منوچهر ادامه داد:
    _ سهراب، من فقط ازت می خوام بهم کمک کنی. اگه تودوست داشته باشی من به هدفم برسم همه چیز خود به خود حل میشه!!
    _ من دوست دارم بهتکمک بکنم، اما چیزی که تو می خوای امکان پذیر نیست و من حاضر نیستم در این موردکاری برات انجام بدم، نمی دونم تو چرا فکر می کنی چون پسر رشید خانی، هر چیزی رو کهاراده بکنی می تونی به دست بیاری.
    منوچهر دیگر داشت ناامید می شد، اما هنوز امیدش را کاملا از دستنداده بود.
    _ سهراب توقبول کن که ایل و مال ارباب کریم رو ترک بکنی هر چیزی ازم بخوای برات انجام می دمخواهش می کنم تقاضای منو رد نکن. باور کن اگه کس دیگه ای رو دوست داشتم فورا خودمرو کنار می کشیدم، اما چه کار کنم؟ عشق جیران، زندگی ام رو زیر و رو کرده هر چه فکرمی کنم می بینم نمی تونم ازش دست بکشم، سهراب، ناامیدمنکن!!
    سهراب جوابی نداد،از جا بلند شد و از دور گله ها را زیر نظر گرفت و به منوچهرگفت:
    _ بذار راحت جوابت روبدم من نه می تونم به خواسته ات عمل بکنم و به قلعه زنبوری برگردم، و نه از عشقجیران دست بکشم و از زندگی ارباب کریم بیرون برم.
    بعد از این صحبت، سهراب راه افتاد منوچهر صدایشزد، سهراب کمی صبر کرد، منوچهر با صدای بلند گفت:
    _ کجا داری می ری؟ دارم باهات حرف میزنم!
    _ ارباب کریم بهمسفارش کرده امروز، زودتر از همیشه برگردم به چادر!
    _ برای چی؟
    سهراب جواب داد:
    _ نمی دونم اما همین قدر می دونم که حالا بایدبرگردم به چادر ایل و مال.
    منوچهر چند قدم به سمت سهراب برداشت و جلویاو را گرفت، پیراهنش را کشید و گفت:
    _ تو از این جا نمی ری تا من جوابم رو بگیرم. من تصمیم ندارم بدونجواب از این جا برم، این اسب رو می بینی. می دونه که سوار کارش اگه بخواد می تونهجوابش رو به هر طریقی که شده بگیره!!
    سهراب که از حرکت منوچهر ناراحت شده بود برگشت وگفت:
    _ منوچهر، تو بی خودیداری باهام لج می کنی. ببینم تو از کجا می دونی بیشتر از من نسبت جیران حق داری؟چطور تو حق داری عاشق جیران بشی، اما من حق ندارم؟ آیا تو فقط به خاطر این که پسررشید خانی به چنین حقی رسیده ای و من به خاطر خونواده فقیری که دارم نمی تونم بهحقم برسم؟ گفتم که مشکل تو من نیستم اگه تو واقعا جیران رو دوست داری سعی کن باز همبری خواستگاری اش، تو یه بار رفتی جواب مساعد نشنیدی، خوب باز هم پدرت رو راضی کنکه به خواستگاری بره. یه بار، دو بار، سه بار، ده بار، این مشکل خیلی بزرگینیست.
    منوچهر یقه سهراب راگرفت و گفت:
    _ من جوابت رودادم، و جواب دیگه ای ندارم که بهت بدم، تو برگرد به چادر خودت، من هم بر می گردمبه ایل و مال خودم.
    منوچهرگلاویز شد او می خواست هر طور شده سهراب را وادار کند حرفش را بپذیرد.
    سهراب برای رهاندن خودشاز چنگال منوچهر تلاش می کرد.
    سرانجام چند دقیقه ای مثل کلاف سردرگم به هم پیچیدند تا این که سهرابتوانست دست های منوچهر را از دور گردنش باز کند و به طرف عقب هل دهد. منوچهر از پشتسر روی زمین افتاد نگاهی خشم آلود به سهراب کرد و حرف نزد. در یک لحظه ناگهان چشمشبه اسلحه تک لول عقابی سهراب که کنار تخته سنگ بود افتاد به چابکی از جایش بلند شدو بدون این که به طرف سهراب برود، خودش را به اسلحه رساند و متوجه شد اسلحه آمادهشلیک است.
    بعد با فریادخطاب به سهراب گفت:
    _ هی ...
    سهراب سرش رابرگرداند، منوچهر اسلحه را بالا آورد و قنداق آن را به شانه راستش تکیه داد، لولهرا به سمت سهراب گرفت و گفت:
    _ حالا چی؟ حالا حرف منو قبول می کنی؟ یا این که باز هم سر حرفتهستی؟
    سهراب متوجه شد کهخشم تمام وجود منوچهر را گرفته برای این که او را بیشتر عصبانی نکندگفت:
    _ بچه بازی رو بذارکنار، اسلحه شوخی بردار نیست و آماده شلیکه، بذار سرجاش،باشه؟
    _ من اسلحه رو سرجاشنمی ذارم، مگه این که تو همین الان راهت رو بکشی و بری!
    سهراب خواست هم چنان خونسردی اش را حفظ کند، برایهمین گفت:
    _ چند بار بهتبگم، این کار به این سرعتی که تو می خوای شدنی نیست، این کار خیلی وقت می خواد، تودست به کار احمقانه نزن تا شاید راهی پیدا بشه!
    منوچهر همچنان که سرش را به تنه اسلحه تکیه داده ولوله آن را نگاه می کرد گفت:
    _ چرا به همین سرعت، فقط کافیه قدم اول رو برداری تا من اسلحه روبذارم پائین.
    سهراب دربدترین شرایط زندگی اش قرار گرفته بود:
    _ عاقل باش. قبل از هر کاری کمی فکر کن. کسی این جور کارها رو دوستنداره!
    _ من دیگه صبر نمیکنم، یا به حرفم گوش می دی یا راه دیگه ای رو انتخاب میکنی.
    سهراب سعی کرد او راراضی کند که دست از لجاجت و خشونت بردارد.
    _ ببین، به فرض این که من بهت جواب مساعد بدم،مشکل تو حل نمی شه، چرا باورت نمی شه که اون باید راضی بشه جیران و پدرش اربابکریمه، حقیقتا من بهت قول می دم اگه اون دو موافقت بکنند و به این ازدواج راضی بشن،من پام رو عقب می کشم.
    منوچهر زهر خندی زد و گفت:
    _ جون خیلی عزیزه، نه؟
    _ مسئله عزیز بودن جون نیست، خوب معلومه هر کی جونش رو دوستداره!
    منوچهر خنده تمسخرآمیزی کرد و گفت:
    _ من بااین حرف ها خر نمی شم، با بودن تو در چادر بختیاروند معلومه که جیران رو بهم نمی دنو ارباب کریم هم روی خوش به ما نشون نمی ده، اصل موضوع همین جاست که تو پات رو ازاین جا بیرون بکشی و بر گردی قلعه زنبوری و تشکیل خونواده بدی تا جیران خیالش ازبابت تو راحت بشه. من قسم می خورم پدرم رو راضی بکنم تا مخارج عروسی ات رو هم بده! اون وقته که جیران کم کم تو رو فراموش می کنه و ارباب کریم هم از حرفش بر میگرده!!
    سهراب یکی دو قدمبه سمت منوچهر برداشت، منوچهر فریاد زد:
    _ جلو نیا شلیک می کنم. مثل این که یادت رفته، اسلحه تو دستمه، و هرلحظه ممکنه به طرفت شلیک بشه. جواب بده... آره یا نه؟ فرصت زیادینداری؟!
    سهراب در شرایطیگیر کرده بود که امکان هر نوع تصمیم گیری را از او سلب می کرد. او هیچ وقت چنینوضعیتی را تصور نمی کرد. با این حال همان طور که یاد گرفته بود، خودش را نباخت وگفت:
    _ منوچهر، تو فکرش روبکن، منو بکشی که چی بشه؟ تازه گرفتاری ات شروع می شه، برای هدف نامعلومت خودت رودچار دردسر نکن، اگه اسلحه رو شلیک بکنی و منو بکشی یک ساعت بعد دستگیرت می کنندفهمه به راحتی می فهمند که تو منو کشتی، می گیرنت و می برنتزندون.
    منوچهر زهر خندی زدو گفت:
    _ بااین حرف های بیمورد، نمی تونی منو بترسونی، هیچ کس نمی دونه من اومده ام این جا، و به طرف تو شلیککرده ام.
    هنوز حرف هایمنوچهر تموم نشده بود که صدای شلیک تک لول بلند شد، و لحظه ای بعد سهراب روی زمینافتاد!!!
    بعد از مرگسهراب، منوچهر تازه خطر را احساس کرد، اول کمی به اطراف خودش نگاه کرد، تا ببیندکسی شاهد قضیه بوده یا نه؟ وقتی هیچ کس را اطراف خودش ندید چشمش به درخت انجیر وحشیافتاد که در فاصله 35 متری او بود. اسلحه را برداشت و آن را طوری به درخت بست کهلوله اش به سمت علفزار بود. بعد با هر جان کندی بود سهراب را روی دستش گرفت و جلویلوله اسلحه آرام به پهلو، پائین گذاشت. وقتی سهراب را روی زمین می گذاشت چشمهایشباز بود، با انگشتانش آنها را بست و به طرف اسب سیاه اش رفت تا سوار آن شده و از آنجا دور شد.
    ***
    وقتی وارد بازپرسی شدبازپرس به دو نفر از مأمورین مراقب که او را تحت الحفظ و با دستبند وارد بازپرسی میکردند دستور داد تا دست منوچهر پسر رشید خان را که متهم به قتل بود باز کنند. وقتیدست های متهم باز شد بازپرس به منوچهر اشاره کرد روی صندلیبنشیند.
    او که رنگش پریدهبود به آرامی روی صندلی نشست، دو نفر از مأمورین درست رو به رو و خارج از شعبهبازپرس نشسته بودند و یک لحظه چشم از متهم بر نمی داشتند.
    وقتی منوچهر متهم شد خودش را نباخت و گاهی بهبازپرس و قانون اهانت می کرد. بازپرس حال و روز او را درک می کرد و اعتنائی بهاهانت هایش نداشت، منوچهر در میان صحبت های مختلف خود ضمن این که به گناه خودشاعتراف کرد به بازپرس گفت:
    _ شما خیلی بی رحم اید. شما از کشتن من چه سودی می برید؟ من سهراب راکشته ام در حالی که اون باور نمی کرد که ممکنه من این حماقت رو بکنم و ماشه روبکشم، من از کارم پشیمونم اما شما حرف منو درک نمی کنید! درسته که شما منو بازداشتکرده اید و ممکنه اعدام بشم، اما این طوری حق به حق دار نمیرسه!
    بازپرس با خونسردیاهانت های او را شنید، اما جوابی نداد. از منوچهر پرسید:
    _ به نظر تو ما چه طوری حق رو به حق دار بدیمخوبه؟ این جوون به قتل رسیده، یک مادر و یک پدر بزرگ داشت که چشم اونا هم به همینسهراب بود، تو از اون سر دنیا اومدی و اون رو از اونا گرفتی اون هم با یه دلیل غیرمنطقی، خواستی به قول خودت سهراب رو از سر راهت برداری تا به جیران برسی، جوانمردیات کجا رفته بود؟ تو از کجا به این نتیجه رسیدی که برای رسیدن به هدف خودت باید شخصدیگه ای رو از زندگی محروم بکنی؟ اگه دلیل تو عشقت به جیران بود، خب سهراب هم همینحق رو داشت، اما چشم هات رو باز نکردی تا اونا رو ببینی مثل یک عاشق کور رفتیناجوونمردونه دست به جنایت زدی.
    در تمام مدتی که بازپرس حرف می زد، منوچهر ساکت بود، چون دلایل محکمیاز جمله اعتراف صریح و روشن متهم در پرونده موجود بود و آخرین اعتراف از متهم گرفتهشد، سرانجام متهم فرزند رشید خان با صدور قرار بازداشت موقت روانه زندانشد.
    چند روز بعد از زندانیشدن متهم، بازپرس پرونده را با صدور قرار مجرمیت در اختیار دادستان گذاشت و نهایتادادستان با صدور کیفر خواست پرونده را به دادسرای جنائی اصفهان ارسال کند تا متهمهم در معیت مأمورین مراقب به دادسرای اصفهان منتقل شود.
    ***
    حدود یک ماه و نیم بعد، زننسبتا جوانی همراه پیرمردی حدودا 75 ساله که پای راستش می لنگید و با کمک عصا راهمی رفت، وارد بازپرسی شدند.
    پیرمرد از مجیدی پرسید:
    _ این اتاق همون جایی یه که پرونده نوه ام، اینجاست؟
    مجیدی دست از کارکشید و پرسید:
    _ پدر جاناسم نوه ات چیه؟
    زن جوانجلو آمد و جواب داد:
    _ اسمپسر من، سهرابه، همون جوونی که با اسلحه کشته شد.
    مجیدی نگاهی به بازپرس کرد، بازپرس از پیرمردپرسید:
    _ بله پدر جان،همین جاست، چه کار داری؟
    زن جوان بسته ای کاغذ را از پارچه گرده خورده بیرون آورد و به سویبازپرس گرفت. بازپرس قبل از این که برگه را از زن بگیرد،پرسید:
    _ از قاتل پسرتوناعلام شکایت کردین؟
    _ نهآقای دادگاه!!
    کمی بعدادامه داد:
    _ رضایت نامهاست.
    بازپرس بلافاصلهرضایت محضری را گرفته و آن را خواند، متوجه شد تنها وارثین سهراب که مادر وپدربزرگش هستند از شکایت خودشان صرفنظر و اعلام رضایت کردهاند.
    بازپرس بعد از خواندنرضایت نامه پرسید:
    _ پدرجان، شما رضایت می دین؟
    _ ها .. آقای دادگاه، ما رضایت دادیم.
    بازپرس پرسید:
    _ چقدر به شما پول داده اند که رضایتبگیرند؟
    پیرمرد به زحمتجلوتر آمد و گفت:
    _ بهقرآن خدا ما پول نگرفته ایم.
    بعد اضافه کرد:
    _ ما خون جوونمون رو با پول معامله نمی کنیم، ما با خدا معامله میکنیم.
    بازپرسپرسید:
    _ پس چطور شد،اعلام رضایت کردین؟
    پیرمردجواب داد:
    _ چند روز قبلدر آبادی مون قلعه زنبوری، چهلم نوهام رو گرفته بودیم، بزرگان آبادی، یک جا جمعشدند تا بالاخره قضیه سهراب رو روشن بکنیم ما فکر کردیم پسرمون سهراب رو از دستداده ایم، دو تا از دخترای جوون هم جون شون رو توی این راه گذاشته اند، حالا همجوون دیگه ای به انتظار مرگ نشسته، خدا رو خوش نمی آمد که برای موضوع عاشقی، چهار،شاید هم چندین خونواده عزادار بشه.
    گریه نگذاشت پیرمرد حرفهایش را ادامه دهد. مجیدی و بازپرس هم متأثرشدند. زن جوان دنباله حرف پدرش را گرفت و ادامه داد:
    _ چند شب پیش پسرم سهراب رو به خواب دیدم، به همونصورت قبلی با موهای بلند و چهره ای که روش لبخند دیده می شد اول به روی من لبخندزد، اما کمی بعد به من اخم کرد و گفت: "من از منوچهر گله ای ندارم اون هم مثل منعاشق جیران بود، و خیلی جیران رو دوست داشت."
    زن جوان با دستمال اشک هایش را پاک کرد و ادامهداد:
    _ پسرم می گفت: "شایدمنوچهر، جیران رو حتی بیشتر از من دوست داشت، نمی دونم اما اون انگار به گردن جیرانحق داشت، کسی چه می دونه کدوم یک از ما لایق جیران بودیم؟ همین دوست داشتن بیش ازحد باعث شد تا نخواسته و ندونسته ماشه رو بکشه. من منوچهر رو بخشیدم شما هم ببخشید،و اجازه ندین پدر، مادر و خواهرای اون بیشتر از این رنج بکشن ..."
    مادر سهراب در حالیکه به سختی متأثر شده بود ادامه داد:
    _ آقای بازپرس ما از این جوون شکایتی نداریم، اگه گناهی کرده، خداونداونو ببخشه، ما کسی نیستیم که بخوایم اون رو ببخشیم.
    بازپرس بلند شد نامه را به مجیدی داد تا ترتیبارسال آن را به دادسرای اصفهان بدهد. بعد رو به مادر و پدربزرگ سهراب کرد وگفت:
    _ ما رضایت نامه روضمیمه پرونده می کنیم.
    پیرمرد در حالی که داشت بیرون می رفت گفت:
    _ آقای بازپرس ما مطمئنباشیم؟
    بازپرس هم چنان کهلبخند خفیفی بر لب داشت جواب داد:
    _ مطمئن باشید، رضایت نامه رو ضمیمه پرونده میکنیم.
    و آنها در حالیبازپرسی را ترک کردند که هم چنان اشک می ریختند.
    ***
    كا ش مي گفتي چيست آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاريست!!!!...

  5. #15
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    کامپیوتر
    نوشته ها
    505
    ارسال تشکر
    3,839
    دریافت تشکر: 3,956
    قدرت امتیاز دهی
    60
    Array

    پیش فرض پاسخ : ღرمان عاشقانه " امشب با عشق تو می میرم "ღ

    قسمتــــــــــ 14
    ساعت 30/8 صبح، مهرداد با اتومبیل شخصی خودشبه اصفهان رسید و حالا به طرف فلکه دانشگاه حرکت می کرد، نرسیده به فلکه دانشگاه،سه راهی بود که همیشه شلوغ بود. حدود پنج دقیقه گذشت تا مهرداد به فلکه دانشگاهبرسد. او می دانست که برای رسیدن به شهرک "صنعتی محمود آباد" که حدود پانصد دستگاهکارخانه را در زمین های وسیع خودش جای داده باید به جاده ای که در سمت راست استبرود تا به کارخانه های سنگبری برسد.
    می دانست که پدر مرحومش به طور تجربی معدن شناس بود و همه زندگی اشرا در کوه ها می گذراند و تا آن جا که یادش بود، پدرش را اغلب در کوه ها و معادنسنگ می دید. آن روزها برای پدرش نهار می برد و وقتی که بیکار بود به پدرش کمک میکرد، اما پدرش دوست داشت مهرداد تحصیلات دانشگاهی داشته باشد و این آرزو را مرتب بهزبان می آورد. مهرداد چیزهای زیادی زیر دست پدرش یاد گرفته بود. این موضوع باعث شدکه او با داشتن تحصیلات عالیه نه تنها نماینده حقوقی دو شرکت بزرگ ساختمانی درتهران شد بلکه علاقه داشت برای معامله سنگ، به اصفهان برود.
    آن روز وقتی از فلکه دانشگاه اصفهان به سمت راستپیچید پس از طی ده کیلومتر راه به کارخانه مورد نظرش رسید، ماشینش را داخل حیاطکارخانه گذاشت و از آن پیاده شد.
    او قبل از این که برای خرید چند نوع سنگ به محمود آباد بیاید، قیمتآنها را از طریق فاکس از چندین کارخانه سنگ بری استعلام کرده بود و وقتی از قیمتنسبی آنها مطلع شد تصمیم گرفت به اصفهان برود.
    وقتی از ماشین پیاده شد به طرف دفتر کارخانه رفت. خودش را به مدیر کارخانه که جوانی همسن و سال او بود و محمد نام داشت معرفی کرد،مدیر کارخانه که جوانی همسن و سال او بود و محمد نام داشت معرفی کرد، مدیر کارخانهبه احترام او از جایش بلند شد و دو قدم جلو آمد. باهم دست دادند و تعارف کردند. مهرداد روی یکی از مبل ها نشست بعد از مدتی مردی 50 ساله به نام "حاج اصغر" برایمهرداد چای آورد و سپس جعبه شیرینی را پیش او روی میزگذاشت.
    بعد از سلام واحوالپرسی معمولی مدیر کارخانه رو به مهرداد کرد و گفت:
    _ خوب، جناب در خدمتم.
    _ خواهش می کنم.
    مهرداد کیف سامسونتش را باز کرد، لیست سنگ هایمورد نظرش را به محمد داد و منتظر نشست.
    مدیر کارخانه نگاهی به لیست انداخت، صدای دستگاه های سنگ بری آن قدرزیاد بود که وقتی در اتاق مدیر باز می شد صدا به صدا نمیرسید.
    مدیر کارخانه سرش رابلند کرد و به مهرداد گفت:
    _ سنگ های گرانیت سبز جنگلی بیرجندی و خرم دره و نهبندان رو خودمدارم می دم براتون آماده بکنند، اما برای خرید سنگ چینی سیرجان و مروارید مشهدبایستی از کارخونه دیگه ای تهیه کنیم.
    مهرداد جواب داد:
    _ تهیه اون نوع سنگ دیگه رو شما به عهده بگیرین که من تو این شهر بایک نفر طرف معامله باشم، هم انعقاد قرارداد آسونه و هم این که وقت من زیاد تلف نمیشه.
    محمد با اطمینانگفت:
    _ مسئله ای نیست مندو نوع سنگ دیگه رو هم براتون آماده می کنم.
    مهرداد گفت:
    _ اول قیمت ها رو تعیین کنید تا از این جهت دچارمشکل نشیم.
    بعد برای اینکه مدیر کارخانه خیال نکند که او از قیمت سنگ ها بی اطلاع است، استعلامیه کارخانههای دیگر را در ارتباط با قیمت سنگ ها از کیف خودش بیروت آورد و روی میزگذاشت.
    مدیر کارخونه ازمهرداد پرسید:
    _ این هاچیه؟
    _ جواب استعلامیهشرکت های ماست که قیمت سنگ ها رو برامون توضیح داده اند.
    مدیرکارخانه حدود یک ربع طول داد تا از طریق ماشینحساب، قیمت ها را به دست بیاورد. بعد سرش را بالا گرفت وگفت:
    _ مبلغ سنگ های شماچهل و نه میلیون و چهارصد و پنجاه هزار تومان می شه.
    مهرداد وقتی به دفتر حساب خودش نگاه کرد متوجه شدکه قیمت ها همین اندازه اند. به مدیر کارخانه گفت:
    _ من دوست دارم همه حرف ها رو همون اول به شمابگم، از این مبلغ گفته شده چهار صد و پنجاه هزار تومنش رو تخفیف می خوام. نه میلیونتومن رو به صورت نقدی و بقیه رو به صورت اقساط اون همه ماهیانه پنج میلیون تومن بهشما پرداخت می کنیم.
    مدیرکارخانه وقتی موضوع چک را شنید مردد شد. مهرداد به خاطر این که او را بیشتر مرددنکند گفت:
    _ من شماره حسابشرکت هامون روی توی تهرون به شما می دم و شما وقتی از پاس شدن چک ها مطمئن شدینقرارداد رو امضاء می کنیم.
    محمد مدتی صبر کرد و پرسید:
    _ من برای جواب دادن به شما دو ساعت وقت لازمدارم.
    مهردادگفت:
    _ اصفهان آثارپاستانی زیاد داره من می رم و دو ساعت دیگه بر می گردم.
    محمد خنده ای کرد و گفت:
    _ حالا تا ظهر، تشریف داشته باشید در خدمتباشیم.
    _ راضی به زحمت شمانیستم وقت باقیه.
    مهردادبعد از دو ساعت دوباره به همان کارخانه برگشت. محمد به گرمی از او استقبال کرد وگفت:
    _ دو ماه طول میکشه.
    مهرداد بعد از این کهقرارداد را امضاء کرد گفت:
    _ مهم نیست، اما موقع بارگیری سنگ ها خودم هم باید باشم، تا سنگ هایلب پریده، ترک خورده و زده دار بار کامیون ها نشه.
    محمد که در حال جمع کردن اوراق روی میز بود،باخنده جواب داد:
    _ اگهشما از اومدن به اصفهان خسته نمی شین، مانعی نداره، ما سنگ های سالم رو تحویل شمامی دیم به همون صورتی که سفارش دادین.
    مهرداد برای خداحافظی دستش را دراز کرد، آنها با هم دست دادند و ازهم دیگر خداحافظی کردند.
    ***
    دو ماه گذشت اوایل مهرماهبود که مهرداد برای تحویل گرفتن سنگ ها به محمود آباد رفت. این دفعه قرار شد یک نوعسنگ دیگر هم به نام "تیشه ای لاشتر" خریداری کند.
    آن طور که محمد برای او تعریف کرد چنین سنگی درمحمود آباد نبود. محمد روی یک تکه کاغذ آدرسی را نوشت و به دست مهرداد داد. مهردادهنگام خداحافظی گفت:
    _ منمی رم این سنگ ها رو تهیه کنم، اما تا این سنگ رو نیاورده ام سنگ های آماده روبارگیری نکنید. چون این طوری من باید کرایه اضافه بدم.
    _ باشه، هر طور که شما دستور میدین.
    دوباره با هم دستدادند و از همدیگر خداحافظی کردند و مهرداد از محمودآباد به فلکه دانشگاه برگشت. برای رفتن به خمینی شهر به سمت راست پیچید و پس از طی حدود 15 کیلومتر راه به خمینیشهر رسید، ابتدا به سه راه معلم و خیابان شریعتی رفت.
    به خیابانی در خیابان شریعتی وارد شد و بعد از طیاین مسیر یک صدمتری به یک پیچ تند برخورد کرد. پس از گذشتن از آن جا به یک خیابانآسفالته متروکه رسید که شش مغازه سنگتراشی در آنجا بود.
    مهرداد اتومبیلش را به سمت راست هدایت کرد و از آنپیاده شد. در هر مغازه دو نفر کار می کردند که سر و صورت شان را تا بینی با پارچهپیچیده بودند و عینک دودی هم به چشم زده بودند تا تراشه های سنگ به چشمشاننرود.
    مهرداد از یکی ازمغازه داران که با خونسردی مشغول کارش بود سراغ شخصی به نام "علی سه دهی" را گرفت. بعد به طرف مغازه علی رفت، او سخت مشغول کار بود انگار مهرداد را نمی دید. بنابراینپرسید:
    _ علی سه دهیشمائید؟
    علی سه دهی کهنشسته بود اول عینک و بعد پارچه ها را از سر و صورت خودش برداشت و از جا بلند شد ومؤدبانه گفت:
    _ سلام آقا،امری داشتید؟
    مهرداد جلویخودش پسر نسبتا بلند قدی را دید که حدود 16- 17 سال بیشتر سن نداشت. هنوز مقداری ازخاک سنگ روی ابروهای او دیده می شد.
    جواب داد:
    _ سلام آقا پسر، خسته نباشین!
    _ قربون شما، امرتون رو بفرمائید.
    مهرداد کاغذی از جیب خودش بیرون آورد وگفت:
    _ من صد متر مربع سنگتیشه ای لاشتر می خواستم با عرض چهل و طول آزاد.
    علی از مغازه اش بیرون آمد و سنگ های موجود جلویمغازه را که آماده شده بودند برانداز کرد و گفت:
    _ در حال حاضر فقط چهل متر سنگ آماده موجودداریم.
    مهرداد لبخندی زد وگفت:
    _ خوب علی آقا، مشکلمن چه جوری حل می شه؟
    _ شما مشکلی ندارین مگه این که دو روز بهم مهلت بدین تا همه سنگ ها رو براتون آمادهبکنم.
    _ دو روز کافیه،یعنی من مطمئن باشم؟
    _ کاملا مطمئن باشید.
    علی ازمهرداد اجازه گرفت که سرکارش برگردد، مهرداد گفت:
    _ من مبلغ پنجاه هزار تومن به شما بیعانه می دم ودو روز دیگه بر می گردم.
    علی سری تکان داد و جواب داد:
    _ قبوله!
    مهرداد پرسید:
    _ رسید هم به بهم می دین؟
    علی جواب داد:
    _ بع..له.
    مهرداد یک برگ چک مسافرتی به علی داد و منتظر رسیدماند.
    علی برای مهرداد چایریخت و گفت:
    _ راضی بهزحمت شما نبودم.
    علی سهدهی گفت:
    _ می بخشید کهوسیله پذیرائی بیشتر از این نداریم.
    بعد قلم و کاغذی برداشت و رسید پول دریافتی رو نوشت و به مهرداد دادو گفت:
    _ چه طوری می خوایدسنگ ها رو ببرید؟
    مهردادپرسید:
    _ چه طوری ببرمخوبه؟
    _ برای بردن سنگ هابه دو دستگاه نیسان احتیاج دارین.
    مهرداد پرسید:
    _ توی این حوالی دو دستگاه نیسان رو از کجا گیربیارم؟
    _ شما لازم نیستزحمت بکشید من خودم براتون نیسان می گیرم.
    مهرداد بی اختیار گفت:
    _ دست تون درد نکنه.
    بعد پرسید:
    _ پس دو روز دیگه سنگ ها آماده میشن؟
    علی جوابداد:
    _ شما سه شنبه ساعت 3بعد از ظهر بیائید سنگ ها رو تحویل بگیرین.
    مهرداد دستش را برای خداحافظی به طرف علی درازکرد، علی تیشۀ شانه ای را که حدود سه کیلو وزن داشت پائین گذاشت، از جا بلند شد وبا مهرداد خداحافظی کرد.
    ***
    مهرداد بعد از خداحافظی از علی به سمت سهراه معلم آمد، که تلفن همراهش به صدا درآمد، مهرداد بلافاصله گوشی رو برداشت وگفت:
    _ بفرمائید؟
    صدای نسبتاضعیفی در گوشی پیچید:
    _ مهرداد توئی؟
    _ بله،مهردادم، شما ...؟
    صدابدون این که جواب مهرداد را بدهد پرسید:
    _ تو الان کجائی؟
    _ من الان اصفهانم، صداتون خیلی ضعیفه!
    مهرداد به خاطر این که صدای طرف مقابل را راحت تربشنود، ماشینش را گوشه ای پارک کرد، پیاده شد و گفت:
    _ لطفا بلندتر صحبت بکنید تا من صداتون روبشنوم.
    صدا همچنان ضعیفبود، اما مهرداد ارتباط را قطع نکرد، صدای طرف مقابل را همچنان ضعیفشنید:
    _ من الهههستم!
    از آخرین باری کهالهه رو دیده بود، دو ماه می گذشت بنابراین پرسید:
    _ سلام الهه خانم، شما کجائید؟ مثل این که از منخیلی دورین که صداتون این قدر ضعیفه؟!
    _ من اون قدرها هم از شما دور نیستم. اصفهانم!
    _ جدی، تو اصفهانچه کار می کنید؟
    الهه باناتوانی جواب داد:
    _ جریانش خیلی مفصله!
    مهردادپرسید:
    _ الان کجایاصفهانی؟
    _ چند روزه کهاومده ام خونه عموم!
    مهرداد خنده ای کرد و گفت:
    _ خوب، به اصفهان خوش اومدین!
    _ ممنونم مهرداد، می تونم شما روببینم؟
    _ خوب، البتهکجا؟
    الهه جوابداد:
    _ خونهعموم!
    مهردادگفت:
    _ اگه تو بخوای میام،حالا آدرس بدین.
    _ خیابانعبدالرزاق، کوچه فروردین، پلاک 32.
    مهرداد موقتا از الهه خداحافظی کرد، سوار ماشین اش شد و بعد از روشنکردن آن حرکت کرد. ابتدا به دروازه دولت رفت و از آنجا به خیابان چهارباغ. پس از طیدو کیلومتر به سمت راست پیچید و وارد خیابان عبدالرزاق شد. هنوز پیش تر از 500 مترنرفته بود که به کوچه فروردین رسید و جلوی خانه ای که با شماره 32 مشخص شده بودتوقف کرد.
    بعد از خاموشکردن ماشین، پیاده شد و زنگ در را به صدا درآورد، هنوز چند لحظه ای نگذشته بود کهاز طریق آیفون صدای یک مرد شنیده شد که پرسید:
    _ کیه؟ بفرمائید!
    مهرداد سرش رو جلو برد وگفت:
    _ مهردادم!
    بلافاصله در حیاطباز شد، مهرداد به آرامی داخل حیاط شد. در را پشت سرش بست. عموی الهه که مردی 60ساله بود از ساختمان بیرون آمد و با مهرداد سلام و علیککرد:
    _ سلام آقا مهرداد،خیلی خوش اومدین بفرمائید.
    مهرداد از این پیشدستی آقای انصاری _ عموی الهه_ خجالت کشید وگفت:
    _ خواهش می کنم، سلاماز ماست. خجالتمون می دین.
    آقای انصاری دست مهرداد را گرفت و او را به سمت ساختمان برد وگفت:
    _ خیلی خوش اومدینپسرم!
    _ از دیدن شماخوشحالم.
    _ ما هم همینطور.
    مهرداد انتظار داشتحالا که تا این جا آمده، الهه برای خوش آمد گویی پیش او بیاید، اما این طور نشد. آقای انصاری کنار مهرداد بود تا این که همسر آقای انصاری پیش آمد وگفت:
    _ خیلی خوشاومدین!
    مهرداد باز همالهه را ندید. از این موضوع تعجب کرده بود و در یک آن احساس کرد شاید الهه اصلا درخونه آقای انصاری نبوده است! اما بهتر دید فعلا درباره این موضوع فکر نکند. در همینموقع آقای انصاری، مهرداد را به اتاقی راهنمائی کرد که الهه روی تختی خوابیدهبود.
    او به محض این کهالهه را با آن وضع و رنگ پریده دید تعجب کرد، اما توجهی به رنگ پریدگی اونکرد.
    مهرداد در اولینکلام گفت:
    _ سلام الههخانم؟ چرا خوابیده ای؟
    الهه با بی حوصلگی گفت:
    _ رنگ و روم همه چیز رو نشون می ده، این که پرسیدننداره!
    مهرداد به خاطر اینکه الهه خودش را نبازد گفت:
    _ رنگ صورتت که چیزی رو نشون نمی ده!!
    الهه زیر چشمی نگاهش کرد وپرسید:
    _ جدی؟ نظرتهمینه؟!
    مهرداد در حالی کهسعی می کرد خودش را شاد نشان دهد گفت:
    _ احساس می کنم یه کمی سرما خورده ای!!
    الهه در حالی که داشت توی رختخواب جابه جا می شدگفت:
    _ خوش به حالتمهرداد، که همه مشکلات رو این قدر بی اهمیت می بینی!
    مهرداد جواب داد:
    _ من این جا هیچ مشکلی نمیبینم!
    _ من دو روز تویبیمارستان عیسی بن مریم بستری بودم. تازه بعد از ظهر دیرون از بیمارستان مرخص شدم واومدم خونه عموم.
    آقایانصاری و همسرش از اتاق بیرون رفتند.
    مهرداد با جدیت پرسید:
    _ تو اگه می خواستی بیمارستان بستری بشی توی تهران همین کار رو میکردی!
    الهه بدون این کهجواب مهرداد را بدهد پرسید:
    _ مهرداد، تو دفتر خاطرات آقای مجیدی رو خوندهبودی؟
    _ فقط چند برگشرو.
    الهه که سعی می کرد ازروی تخت بلند شود پرسید:
    _ یعنی تو از کل ماجرای این دفتر خبر نداری؟
    _ اصلا، این سؤال ها رو برای چی میپرسی؟
    الهه جوابی نداد،مهرداد که داشت روی یکی از مبل ها می نشست پرسید:
    _ راستی الهه خانم، حالا که موضوع دفتر خاطراتآقای مجیدی رو پیش کشیدی خوبه که بپرسم جریان نویسندگی تون به کجاکشید؟
    الهه با خونسردیجواب داد:
    _ تمومش کردمولی چیزی که نصیب من شد یک تن بیمار بود.
    مهرداد پرسید:
    _ چطور مگه؟!
    _ بیماری من از لحظه ای شروع شد که همه خاطرات رو خوندم و مخصوصا ازاون رمان نوشتم. این رمان در روحیه من اون قدر تأثیر گذاشت که منو روونه بیمارستانکرد. توی ورامین که بوم اون قدر دلم گرفته بود که نخواستم اون جا بمونم برای این کهروحیه ام عوض بشه به اصفهان اومدم با نزدیک شدن به اصل ماجرای این رمان احساس خستگیو دلمردگی کردم و عموم ناچار شد منو به بیمارستان برسونه!!
    مهرداد پرسید:
    _ مگه توی این دفتر چه چیزی نوشته شده بود که تورو این قدر ناراحت کرد؟
    _ چیزی که منو بیشتر از همه ناراحت کرد این بود که می دونستم این خاطرات واقعییه.
    _ من فکر می کردم کهتو تجربه های زیادی داری، اما حالا ...
    _ درسته، اما من رمان هایی می نوشتم که تو عالم خیالاتم پرورش میدادم، نه به این صورت که همه اش واقعی باشه. آقای مجیدی چه دفتر خاطرات با ارزشی ازخودش جا گذاشته.
    مهرداد بالبخندی حرف های الهه را پاسخ داد و گفت:
    _ الهه، تو باور می کنی هر کدوم از تجربه های ما، نکته های با ارزشیدارند که باید اونا رو بشناسیم، این جاست که فکر می کنم بعضی از تجربه ها، ممکنهاثر بدی روی آدم بذاره، اما کسانی هستند که از تجربه های به دست اومده تعریف دیگهای می کنند.
    _ تو پیشمنبودی ببینی من چی کشیدم، مگه قرار نبود که تو کمکم بکنی؟ پس چیشد؟
    _ تو که از من کمکنخواستی، شماره همراهم رو که داشتی.
    _ راست می گی، آ ... من بعد از نوشتن رمان، اون قدر نسبت به اونحساسیت پیدا کردم که همه چیر رو فراموش کردم!
    _ تو که نباید خودتو این قدر ضعیف نشونبدی.
    الهه از تخت بلند شدو روی یکی از مبل ها نشست و گفت:
    _ تو اگه یه روز دنبال کاری بری که قبلا اونو انجام نداده ای خستهنمی شی؟!
    مهرداد با تعجبگفت"
    _ مثل این که قبلابهم گفته بودین نوسینده این، و تجربه این کار رو دارین، حالا چی شده که یه همچینسؤالی از من می پرسین؟
    _ قبلا هم بهتون گفتم من رمان زیاد نوشته ام اما داستان اون رو توی رویاهام میبافتم.
    مهرداد مستقیم تویچشمان الهه نگاه کرد و گفت:
    _ نگرونی و ناراحتی تو به خاطر جوونی یه، شاید به خاطر اینه که تجربهزیادی نداری به نظر من بهترین کار اینه که شما زیاد بنویسید. برای زیاد کردن تجربهخودتون لازمه به همه جا سفر بکنید.
    _ اگه قرار باشه تجربه من زیاد بشه باید به سفربرم؟
    _ البته، نه جای دورتوی همین نزدیکی، منطقه ای است بنام "سوسویا" ست که مردم اون جا کارگر و زحمتکشاند، اگه انسان به عمق دل های اون ها توجه بکنه می فهمه که وجودشون پر از مهر ومحبته، آدمای این طوری توی جامعه ما زیاداند. بنابراین کافیه که اونا رو از نزدیکببینی. اون جا اصلا باورت نمی شه که با وجود شرایط سخت زندگی بتونی انسانیت و محبتپیدا کنی، اما وقتی با اونا برخورد می کنی و صادقانه باهاشون حرف می زنی می بینی کهوجودشون پر از مهر و صفاست.
    چشمان الهه برق کوتاهی زد و گفت:
    _ می دونم، این حرف ها بیشتر برای اینه که منبیماری ام رو فراموش بکنم. مهرداد! من واقعا مریضم تو باورت نمیشه؟!
    مهرداد خنده ای کرد وگفت:
    _ تا زمانی که خودتاحساس بکنی که بیمار و مریضی و حال خوشی نداری، نمی تونی از تخت پائین بیایی! توهمیشه با نشاط بودی این فکرها رو از خودت دور کن.
    الهه گفت:
    _ چه کار باید بکنم تا باور بکنی که من دروغ نمیگم؟!
    _ باور کردن من مهمنیست خودت باید باور بکنی که سالمی یا نه!
    مدتی گذشت بعد مهرداد گفت:
    _ حالا بلند شو بریم بیرون یه کمیبگردیم.
    الهه با تردیدپرسید:
    _ حالا؟ با اینحالی که من دارم؟!
    _ پسلااقل بلند شو بریم پیش عموت اینا بشینیم!
    الهه بلند شد و همراه مهرداد به هال رفتند، آقایانصاری و همسرش به احترام آنها نیم خیز شدند و تعارف کردند که روی مبل هابنشینند.
    آقای انصاری ازالهه پرسید:
    _ انگار حالتخیلی بهتر شده؟
    زن عمویشادامه داد:
    _ آره والله. ظاهرش که چیزی جز تندرستی و سلامتی نشون نمی ده!
    مهرداد خطاب به عموی الههگفت:
    _ آقای انصاری، ازالهه خانم خواستم بریم بیرون کمی قدم بزنیم. برای روحیه اش خیلی خوبه، اما اون قبولنمی کنه!
    آقای انصاری روبه الهه کرد و گفت:
    _ دخترم، الهه، مهرداد حتما چیزی می دونن که این حرف ها رو میزنه!
    الهه با کمی لجبازیگفت:
    _ عمو جون، شما همباورتون شده؟
    _ البته کهباورم شده، واقعا تو باورت نشده؟
    الهه نگاهی به اندام خودش کرد و گفت:
    _ نمی دونم والله ...
    مهرداد به الهه گفت:
    _ حالا ازتون می خوام برین لباس تون روبپوشین.
    الهه با سردر گمیگفت:
    _ ولی من حالم ...
    مهرداد جوابداد:
    _ وقتی یه همچین حرفهایی رو ازتون می شنوم کم کم مأیوس می شم.
    الهه با سماجت گفت:
    _ شما با این افکارتون هیچ وقت مأیوس نمیشید.
    زن عمویشگفت:
    _ الهه جون مگه مأیوسشدن خوبه؟ چرا نمی ری بیرون یه کمی بگردی و هوا بخوری؟
    آقای انصاری ادامه داد:
    _ اون هم ماه مهری که اصفهانداره!
    الهه ساکت شد، زنعمویش گفت:
    _ دخترم منتظرچی هستی؟ برو لباست رو بپوش، مهرداد منتظره!
    مهرداد حرفی نزد در واقع هر سه نفر ساکت شدند وداشتند به الهه نگاه می کردند. الهه وقتی سنگینی نگاه آنها را احساس کرد از جایشبلند شد و به اتاق دیگر رفت تا لباس هایش را بپوشد، چند دقیقه ای گذشت، الهه بیرونآمد و خواستند بیرون بروند که عمویش پرسید:
    _ الهه جون، شام منتظرتبمونیم؟
    الهه حرفی نزد،مهرداد جواب داد:
    _ باالهه خانم بیرون یه چیزی می خوریم!
    هوا کم کم تاریک شده بود، هوای اصفهان دراین فصل سال مخصوصا مهر ماه واقعا عالی بود، خنک و دلپذیر. آدمهای زیادی برای گردشو تفریح با خانواده از خانه بیرون آمده بودند. آن دو بعد از این که از کوچه فروردینبیرون آمدند وارد خیابان عبدالرزاق شدند و به چهار باغرفتند.
    از اون جا به سمتراست پیچیدند و در انبوه جمعیت گم شدند!
    نرسیده به سی و سه پل، مغازه کافه قنادی نسبتا بزرگی بود. هر دو بهکافه قنادی رفتند و پشت یک میز نشستند و سفارش آب میوه و مقداری شیرینیدادند.
    بعد از آن جا بیرونآمدند و به سمت سی و سه پل حرکت کردند، قبل از رسیدن به آن جا در مسیر زاینده روداز خیابان کمال اسماعیل گذشتند و به حرکت خودشان ادامه دادند. این خیابان وسیعگذشته از این که شبیه بوستان بود سمت راست آن هم رود خانه بسیار تماشائی زاینده رودقرار داشت.
    آنها هر چندقدم برمی گشتند نگاهی به سمت راست شان می انداختند و چشم انداز فراموش نشدنی آن جارا تماشا می کردند. هنوز به " پل چوبی" نرسیده بودند که دوباره راه رفته رابازگشتند و در اطراف سی و سه پل یعنی کنار سینما "ساحل" وارد رستورانی شدند تا باهم شام بخورند. رستوران در این ساعت شب کمی شلوغ بود، اما جا برای نشستن داشت. رویهر میز یکی دو عدد شمع روشن بود و مشتریان در روشنایی نور شمع غذا میخوردند.
    آن دو پشت یکی ازمیزهای دو نفره نشستند. لحظه ای بعد مرد 35 ساله ای به آنها نزدیک شد و در حالی کهکاغذ و قلمی در دستش بود لیست غذا را به دست مهرداد داد، مهرداد لیست را به سمتالهه گرفت و پرسید:
    _ چیدوست داری؟
    بالآخره سر یکنوع غذا به توافق رسیدند.
    مرد مؤدبانه پرسید:
    _ چه نوع غذائی میل دارین؟
    مهرداد انگشت روی اسم غذا گذاشت و لیست غذا را به مرد برگرداند، حدودده دقیقه طول کشید تا برایشان غذا آوردند.
    بعد از خوردن غذا از رستوران بیرون آمدند. بعد ازگذشتن از سی و سه پل به طرف دیگر آن رفتند و روی یکی از پله های زاینده رود نشستند،طرف دیگر زاینده رود خانواده هایی نشسته بودند که مشغول خوردن غذا یا کشیدن قلیانبودند. صدای خنده شان فضای آنجا را پر کرده بود این وقت شب نور لامپ های کنارزاینده رود توی آب افتاده بود و منظره زیبائی به وجود آوردهبود.
    مهرداد تکه سنگ کوچکیبرداشت، در آب انداخت و از الهه پرسید:
    _ به نظر تو، حالا موقعش رسیده درباره خودت حرفبزنی؟
    الهه که محو تماشایآب زاینده رود بود با شنیدن سئوال مهرداد سرش را بالا گرفت وگفت:
    _ گذشته من چیزی جزسرگردونی نیست، هر کس به ظاهرم نگاه می کنه احساس می کنه من دختر شاد و با نشاطیام، اما توی دلم غم بزرگی نشسته، بعد از نوشتن رمان و دقت در زندگی قهرمانان اون بهخودم گفتم که همه مردم شبیه هم زندگی می کنند، طوری ایمان پیدا کردم که بیماری بهسراغ من اومد و منو از پا انداخت... سال دوم دانشکده بودم که "امیر" سر راهم قرارگرفت، رفتارش به نظرم نشون دهنده یک شخصیت کامل اجتماعی بود. من که تجربه زیادیدرباره مسائل جامعه نداشتم و از لحاظ فکر هم جوون بودم می دیدم که سر و وضع امیرنشون می ده می تونم یک زندگی مرفه با اون داشته باشم و این برام کافی بود که اونوقبول بکنم. برای همین وقتی از من خواستگاری کرد قبول کردم، فکر کردم اون می تونهمنو خوشبخت بکنه!
    مهردادکه با دقت به حرف های الهه گوش می داد، پرسید:
    _ تا این جا که مسئله ای نبود، بعد چیشد؟
    _ این تازه تا یکی دوماه ادامه داشت و به اصطلاح این اول کارم بود، بعد از این اون هر وقت از سرکارش بهخونه می اومد خستگی، دلسردی و ناامیدی هایش رو برام می آورد، کم کم من براش همسرخسته کننده ای شدم اون منو شخصی دمدمی مزاج، ریا کار و بی ثبات به حساب می آورد،اما برعکس خودش رو آدمی متین، قابل اعتماد و درستکار می دونست، برداشت های اینچنینی فشار روحی زیادی برام آورد، طوریکه یواش یواش داشتم شخصیت قبلی خودم رو ازدست می دادم. شخصیتی که مطابق انتظارات جامعه ام ساخته بودم، همسرم به همون سرعتیکه زندگی رو برای من مشکل کرد، به همون شیوه هم، شخصیت منو از بین میبرد...
    مهرداد به آرامیگفت:
    _ لطفا ادامهبدین!
    _ شاید ایراد از منبود که فکر می کردم بزرگ شده ام و می تونم درباره آینده تصمیم بگیرم، بنابراین خودمهمسرم رو انتخاب کردم و اجازه ندادم کسی توی این ماجرا دخالتی داشته باشه. همین امرباعث شد که من بعد از سرخوردگی از همسرم، نتونم از افراد خونواده ام کمک بگیرم برایاین که من از نظر اونا طرد شده بودم و این موضوع ترس و واهمه ای توی دل من به وجودآورد و منو مجبور کرد با این وضعیت بسوزم و بسازم. گاهی فکر می کردم شاید بخت واقبال من همینه که به اون مبتلا شده ام با یک چنین عقیده ای مشکلات زیادی رو تحملکردم، بعد از یک سال زندگی، برای فرار از کشمکش های تموم نشدنی همسرم پیشنهاد جدائیدادم اون هم قبول کرد و در نهایت از هم جدا شدیم، از اون موقع به بعد تنها فکر مناین بود که از جنس مخالفم دوری بکنم و تا این ساعت که این جا نشسته ایم از اونتاریخ چهار سال می گذره!
    الهه نگاهی به مهرداد کرد و گفت:
    _ دلسرد کننده اس، مگه نه؟
    مهرداد جوابی نداد، الهه ادامهداد:
    _ برای جبران شخصیتشکست خورده خودم،تصمیم گرفتم به طور جدی تغییرات تازه ایتوی زندگی ام ایجاد بکنم. بعد از مدت ها فکر کردن متوجه شدم که می تونم تو زندگیموفق بشم. برای همین با جدیت درسم رو در رشته ادبیات ادامه دادم و حرفه نویسندگی روانتخاب کردم. و بعد از مدتی نوشتن فهمیدم که غم و ناراحتی بی معنییه.
    مهردادپرسید:
    _ قبل از این کهازدواج بکنید خواسته تون چی بود؟ چه چیزی از همسرتون دیده بودین که باهاش ازدواجکردین؟
    _ حتما تا حالاتجربه کرده اید که انسان بعضی مواقع دچار بیماری ساده انگاری می شه، این بیماری اگهبا عواطف و احساسات عجین بشه، خیلی دیر مداوا می شه، من اون موقع احتیاج به مهر ومحبت اطرافیانم داشتم فکر می کردم همسرم می تونه بهم کمک بکنه، همین توقع باعث شدکه به طور ناخود آگاه به این برسم که رفتار شوهرم نمی تونه خواسته های منو ارضاءبکنه. در نتیجه با برخورد دلسرد کننده شوهرم، سرخورده شدم.
    هر دو از جا بلند شدند و در طول رودخانه به طرف پلچوبی حرکت کردند. هنوز به پل چوبی نرسیده بودند که مهردادپرسید:
    _ آیا متوجهرفتارهای خودتون بودید؟ هیچ وقت تصمیم نگرفتید تغییر روش بدید؟ ممکنه همه تقصیرهابه گردن همسرتون نبوده و شما بیش از اندازه ای که همسرتون ظرفیت داشته از اون توقعداشته اید؟
    _ حقیقتش اینهکه رفتارهای نسنجیده هر دوی ما، به ما ضربه زد.
    مهرداد پرسید:
    _ فکر می کنی شایسته زندگی بهتربودین؟
    _ بله، من همه اشفکر می کردم که ما شایسته زندگی بهتری هستیم، اواخر زندگی یک ساله مون بود که منبرای نجات زندگی خودمون همه راه ها رو امتحان کردم، اما این کارها کمترین تأثیریتوی زندگی ما نداشت. اون شخصیتی بازاری داشت، اما من رمانتیک فکر می کردم. اوناحساس می کرد من نمی تونم توی تجارت بهش کمک بکنم و در نتیجه شریک خوبی نمی تونمبراش باشم و من فکر می کردم اون نمی تونه منو درک بکنه، بنابراین هیچ دلیلی برایادامه زندگی مون وجود نداره.
    _ این طور که من فهمیدم شما برای نجات زندگی تون تلاش زیادی کردین،اما به نتیجه ای نرسیدین، یکی از دلایلش شاید نبودن تعادل روانی بوده، به این ترتیبشما خواستید تغییری توی زندگی تون بدین، اما چون همسرتون بهتون کمک نکرده شما هممرتب دلسرد شدید و به اصطلاح عقب نشینی کردید.
    _ درسته؛ رفتار منفی و سرد همسرم باعث شد که فکرکنم راه مطمئنی رو انتخاب نکردم، شما تا حالا پرنده ای رو که توی اتاقی به دامافتاده دیدین؟ پرنده نمی تونه راه خروجی برای خودش پیدا بکنه بنابراین خودش رو مرتببه در و پنجره می کوبه، من هم در چنین وضعیتی گرفتار شده بودم و می خواستم هر طورشده خودم رو نجات بدم، اما وقتی با عکس العمل سرد و غیر قابل تحمل همسرم مواجه میشدم مثل اون پرنده خسته می شدم، دلم می خواست به نتایجی برسم، اما احساس می کردمفایده ای نداره، نق زدن همسرم اعصابمو بیشتر خرد می کرد. می خواستم با انجام کارغیر منتظره ای به اون بفهمونم که ما هنوز می تونیم تغییراتی جالبی برای نجات زندگیمون بدیم، اما همسرم چیزی می گفت و منو از زندگی می انداخت، اون وقت لبخند مسخره ایمی زد و منو شکست می داد، همین موضوع باعث شد که بعد از جدائی از همسرم خودم رو اززندگی عقب بکشم و درس بخونم.
    هردو بدون خستگی به راه خودشان ادامه می دادند تا به پل "بزرگمهر" رسیدند. مهرداد کمی ایستاد و خودش را به کنار رودخانه نزدیک کرد، بعد از الههپرسید:
    _ شاید همه ناراحتیهای شما، به خاطر زندگی با همسرتون نبوده، شاید شرایطی بوده که شما برای خودتون وهسمرتون به وجود آورده بودین. هیچ وقت شده از خودتون بپرسید، نظر شما در زندگیمشترک مهمه یا تفاهم؟
    _ منیه وقت به خودم اومدم که برای درک بعضی از مسائل خیلی دیر شده بود و به قول معروفدیگه... کار از کار گذشته بود، در واقع من به مرزی رسیده بودم که دیدم هر کاری کهانجام می دم با عکس العمل سرد اون رو به رو می شم. از همه مهم تر همسرم مسئله ای روکه براش پیش می اومد بهونه می کرد و با من بگو مگو راه می انداخت. این رفتار منوواقعا کلافه کرده بود. بعد دیدم آدمایی که دو فرهنگ و دو برداشت از زندگی داشتهباشن نمی تونن با هم حرکت بکنن.
    _ شاید مقرراتی که شما برای زندگی مشترک تون ایجاده کرده بودید واضحو روشن نبوده اون نمی تونسته این چیزها رو درک بکنه و در نتیجه این مشکلات روبراتون به وجود می آورده.
    الهه ایستاد و بعد به حرکت خودش ادامه داد وگفت:
    _ اتفاقا من زمانی بهاین حقیقت رسیدم که همسرم سطحی نگر، صورت گرا و متأسفانه کم ظرفیته به محض این کهحرف های منو درک نمی کرد فکر می کرد دارم اذیتش می کنم.
    _ بعضی چیزها در زندگی هست که اهمیتش بیشتره، اینکه همسرتون با شما هم عقیده نبود، مسئله مهمی نیست، برای این که آدم ها نمی تونندشبیه هم فکر بکنند مهم اینه که شما عقیده تون رو چه طوری مطرح میکردید؟
    الههگفت:
    _ شما هر چه بپرسینمن جواب می دم، اما موضوعی که من نمی تونستم بپذیرم این بود که شوهرم نمی تونستشرایط تازه رو بپذیره. اون دوست داشت زندگی و شرایط همون طوری باشه که اون می خواد. اما من تنوع طلب بودم و دوست داشتم توی زندگی تنوع داشته باشم، هر ایده و فکر تازهای که فکر می کردم به زندگی مشترکمون تنوع می ده میپذیرفتم.
    از پل چوبی تارسیدن به پل بزرگمهر خیلی راه بود. آنها دوباره برگشتند و به پل چوبی رسیدند، بعداز عبور از پل چوبی به قسمت دیگر یعنی خیابون کمال اسماعیل رسیدند و مجددا به سمتسی و سه پل و چهار باغ رفتند.
    الهه از مهرداد پرسید:
    _ درباره من هر چه می خواستی شنیدی، حالا شما درباره خودتونبگید!
    مهرداد خنده ای کردو گفت:
    _ زندگی مردم چقدرشبیه به همه! فقط با کمی تفاوت!
    الهه با کنجکاوی پرسید:
    _ چطور مگه؟
    _ ما قبلا توی یکی از شهرستان ها زندگی می کردیم تازه به دانشکدهحقوق رفته بودم که پدر و مادرم اصرار داشتند من با یکی از بستگان پدرم که چندانعلاقه ای هم نسبت به هم نداشتند نامزد بشیم، من هم چون پدر و مادرم رو دوست داشتمبه خاطر این که خیال اونا رو راحت بکنم با وجودی که بیشتر از 19 سال نداشتم بادختری که اونا نشونم دادند نامزد شدم، اون وقت ها فکر می کردم حتما بزرگترهاخوشبختی منو می خوان و درباره آینده ام تصمیم عاقلانه ای می گیرن. هر چند کهبزرگترها خوشبختی فرزندانشون رو می خوان، اما از شما چه پنهون که آینده ام با اینتصمیمات عجولانه پایان خوبی نداشت. علتش این بود که اونا فکر می کردند که دانشگاههم مثل یک مدرسه است منتهی کمی بزرگتر که هر وقت دلم می خواست می تونم برم یا نرم،من که برای تحصیل به تهران اومده بودم، تا مدت ها به شهرستان برنگشتم خونوادهنامزدم هم به این بهونه که نامزدم نمی تونه دوری ام رو تحمل بکنه اصرار کردند کهدرس نخونم و به شهرستان برگردم، اما من مخالفت کردم و زیر بار حرف های اونا نرفتم. توی یک مهمونی که عید اون سال رفته بودم اونا رو متوجه کردم که نه تنها دست ازتحصیل بر نمی دارم حتی می خوام کارشناسی ارشد هم بخونم، اونا وقتی فهمیدند که حرفمن جدی یه فهمیدند که من به درد دخترشون نمی خورم. طاقت نیاوردند و نامزدی رو به همزدن.
    دختره هم بعد از چندیبا یکی ازدواج کرد و رفت و من برای ادامه تحصیل توی تهران موندم تا این که کارشناسیارشدم رو گرفتم بعد از خدمت سربازی و در حال حاضر هم نماینده حقوقی دو شرکت بزرگساختمانی هستم.
    مهردادبدون آن که به الهه نگاه کند زمزمه کرد:
    _ واقعا زندگی یک نوع بازی یه!!
    _ زندگی همیشه به همین صورت نمی مونه!
    _ یه زمانی فکر می کردمزندگی شبیه فصل های ساله و من همیشه توی فصل زمستونش زندگی میکنم.
    الهه که سعی می کردجو سرد و رسمی را به هم بزند، پرسید:
    _ اما به ما گفته اند که بعد از هر زمستانی، بهاری هم هست، مگه نه؟همیشه فصل ها جای خودشون رو عوض می کنن.
    مهرداد گفت:
    _ گفتن این موضوع خیلی راحته، اما برای من باور کردنش مشکله.
    بعد ایستاد و به روشنائیداخل آب زاینده رود نگاهی کرد و گفت:
    _ گاهی به این فکر می رسم که اگه زندگی فقط همین باشه واقعا سخته!
    الههگفت:
    _ این طوری که منفهمیدم شما با این تصور اعتماد به نفس رو از خودتون گرفتهاید.
    و ادامهداد:
    _ از حالا دچارافسردگی شده اید؟ خیلی حرفه!
    مهرداد انگار به دنبال همان حرف بود بلافاصله جوابداد:
    _ پذیرفتن صحبت هایشما مشکل منو حل نمی کنه من به چیزی محکم تر و مطمئن تر از این حرف ها احتیاجدارم.
    الهه مرموزانهلبخندی زد و گفت:
    _ بهنظرم چیزی که شما احتیاج دارین اینه که درباره آینده تون طور دیگه ای فکر بکنید. بهترین سؤالی که می تونید از خودتون داشته باشید اینه که برای مقابله با ناکامیکوچک گذشته تون چه راه حلی می تونید پیدا بکنید؟
    بعد زمزمه کرد:
    _ هر چند زندگی منم بهتر از زندگی شما نیست، امانمی دونم چرا احساس می کنم ما دو نفر شبیه به همه، خیلی ...
    آنها به سی و سه پل نزدیک شدند، مهرداد ناگهانپرسید:
    _ الهه خانم، مندوست دارم شما نظرتون رو خیلی صریح و روشن بهم بگین، آیا دوست دارین با هم زندگیتازه و مشترکی رو شروع بکنیم؟
    الهه از این سؤال مهرداد زیاد هم تعجب نکرده بود، زیرا قبلا هم چنینفکری به ذهنش رسیده بود. او هم سرش را برگرداند و پرسید:
    _ یعنی شما دارین از من خواستگاری میکنید؟
    مهرداد برگشت و روبه روی او ایستاد و با خوشحالی گفت:
    _ بله، من از شما خواستگاری می کنم!
    الهه جوابی نداد، اما معلوم بود که درباره حرف هایمهرداد فکر می کند. چند بار خواست جوابش را بدهد، اما نشد.
    هنوز قدم به خیابان چهار باغ نگذاشته بودند که چشمالهه به مغازه بزرگ گل فروشی افتاد، بدون این که چیزی به مهرداد بگوید، جلوتر از اوداخل گل فروشی شد، و سفارش یک دسته گل داد.
    چند دقیقه بعد، گل فروش، گل ها را دسته بندی کرد وبا روبان زیبائی بست و به سمت الهه گرفت و ناخود آگاه گفت:
    _ انشاالله مبارک تونباشه!
    الهه از مغازه گلفروشی بیرون اومد بعد گل ها رو به سمت مهرداد گرفت و گفت:
    _ آقا مهرداد! اجازه می دین من درباره پیشنهادتونکمی بیشتر فکر کنم؟
    مهردادلبخندی زد و گفت:
    _ البته. من دوست دارم جواب منو بعد از فکر کردن بدین.
    هر دو نفر شانه به شانه، خیابان چهار باغ را ترک وبه طرف خیابان عبدالرزاق که در قسمت غربی چهار باغ قرار داشت، حرکت کردند. تقریباهیچکدام از آنها حرفی برای گفتن نداشتند. شاید درباره سؤالهای بعدی فکر میکردند.
    وقتی آیفون منزلپلاک 32 به صدا در آمد، آقای انصاری دکمه مخصوص در را فشار داد و آنها وارد حیاطشدند. آن وقت خانم انصاری رو به شوهرش کرد و گفت:
    _ اینا چقدر به هممیان!!!

    پایان

    یادداشت های پراکنده:

    پنجاه روز از عید امسال گذشته بود که خود را به منطقه موضوع این داستان رساندم تا وجب به وجب خط سیر قهرمانان این داستان را به طورجدی پیگیری کنم. برای رسیدن به چنین هدفی مجبور شدم ده ها روز وقت خود را صرف نمایم.
    لازم به ذکر است مسیری که مرا به چشمه لنگان می رساند، جدا از مسیری است که ایل و مال رشید خان ازکوهرنگ به سمت چاه بن جعفر و سر آغا سید می رفتند.
    وقتی به "چشمه لنگان" و "رودخانه سردآب رسیده ام،آه از نهادم برآمد چون به تازگی در آنجا سدسازی کرده بودند و تمامی محیط زیبا وخاطره انگیزی که در این کتاب از آن نام برده شده، زیر مشتی از سیمان و آهن مدفون شده بود.
    مهمتر از همه وقتی به دره زردماری رسیدم در آنجا غیر از زمینهای خشک و خالی به جای علفزارهای فراوان، چیزی ندیدم انگار تمامی این داستان را در خواب و خیال نوشته ام.

    افسوس که آن همه مناظر زیبا و چشم انداز جادوئی در چنبرۀ حوادث روزگار نابود شدند...
    افسوس که درهزردماری نمی تواند داستان دیگری خلق کند!

    گریه کنم! یا نکنم، قصه به انتهارسید
    گریه کنم! یانکنم، آخر ماجرا رسید .
    كا ش مي گفتي چيست آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاريست!!!!...

صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. سوالاتي كه اغلب درباره ليزر عنوان ميشود؟
    توسط میلادزیرک در انجمن مهندسی ساخت و تولید
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 27th August 2011, 12:48 PM
  2. منطقه حفاظت شده تالاب پريشان
    توسط مهندس ایرانی در انجمن منابع طبیعی
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 5th June 2011, 01:24 PM
  3. پیوند
    توسط سجاد عابدی در انجمن باغبانی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 19th April 2011, 10:41 AM
  4. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 11th February 2011, 08:48 AM
  5. راهبردهای آموزشی اشاعة مدیریت دانش
    توسط ریپورتر در انجمن مجموعه مدیریت اجرایی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 16th October 2010, 09:39 AM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •