سلام!
حال همهی ما خوب است
ملالی نيست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خيالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بیسبب میگويند
با اين همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی میگذرم
که نه زانویِ آهویِ بیجفت بلرزد و
نه اين دلِ ناماندگارِ بیدرمان!
سید علی صالحی
سلام!
حال همهی ما خوب است
ملالی نيست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خيالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بیسبب میگويند
با اين همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی میگذرم
که نه زانویِ آهویِ بیجفت بلرزد و
نه اين دلِ ناماندگارِ بیدرمان!
سید علی صالحی
غمگینم همانندِ مادری که کودک بیمارش با لبخند به او میگوید:امسال، سین هشتم سفره ی ما سرطان من است...
قفسی باید ساخت
هرچه در دنیا گنجشک و قناری هست
با پرستوها
و کبوترها
همه را باید یکجا به قفس انداخت
روزگاری است که پرواز کبوترها
در فضا ممنوع است
که چرا
به حریم جت ها خصمانه تجاوز شده است
روزگاری است که خوبی خفته است
و بدی بیدار است ...
"مشیری "
همین چند روز پیش
فکر می کردم
می توانم عاشق کسی شبیه تو شوم
از همین چند روز پیش
هیچکس شبیه تو نیست...
از هزاران زنی که فردا
پیاده می شوند از قطار
یکی زیبا
و مابقی مسافرند...
پائیز , چه وازه ی زیبایی
پائیز یعنی عشق یعنی هیجان پائیز یعنی دوست داشتن یعنی کنار هم زیستن پائیز یعنی قدم زدن زیر نم نم بارون پائیز یعنی یک فنجان چای در کنار بهترین هایت پائیز شروع دوباره ی قلب من است شروعی پر از دوستی و صمیمیت خوش امدی پائیز به خانه های ما
آلزایمر گاهی درد نیست...
درمان است!!
تو را خودم چشم زدم
بس که نوشتمت میان نوشته هایم بیآنکه
اسپند بچرخانم
میان واژهها . . .
آلزایمر گاهی درد نیست...
درمان است!!
ﺳﺮ ﺗﺎ ﭘﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺧﻼﺻﻪ ﮐﻨﻨﺪ، ﻣﯽﺷﻮﻡ ﻣﺸﺘﯽ ﺧﺎﮎ...!
ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺑﻮﺩ ﺧﺸﺘﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﺩﺭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻪ
ﯾﺎ ﺳﻨﮕﯽ ﺩﺭ ﺩﺍﻣﺎﻥ ﯾﮏ ﮐﻮﻩ
ﯾﺎ ﻗﺪﺭﯼ ﺳﻨﮕﺮﯾﺰﻩ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﯾﮏ ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ...
ﻭﯾﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﺧﺎﮐﯽ ﺍﺯ ﮔﻠﺪﺍﻥ...!
ﯾﺎ ﺣﺘﯽ ﻏﺒﺎﺭﯼ ﺑﺮ ﭘﻨﺠﺮﻩ...!
ﺍﻣﺎ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﺮﮔﺰﯾﺪﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻬﺎﯾﺖ
ﺷﺮﺍﻓﺖ
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ...
ﻭﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻡ ﮐﻪ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭﺍﻧﻪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺍﻡ ﺩﺍﺩ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻥ
ﺩﯾﺪﻥ...ﺷﻨﯿﺪﻥ...ﻓﻬﻤﯿﺪن
ﻭ ﺍﺭﺯﻧﺪﻩ ﺍﻡ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻭﺍﺳﻄﻪ ﯼ ﻧﻔﺴﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﻦ ﺩﻣﯿﺪ...
ﻣﻦ ﻣﻨﺘﺨﺐ ﮔﺸﺘﻪ ﺍﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻗﺮﺏ... ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻌﺎﺩﺕ...
ﻣﻦ ﻣﺸﺘﯽ ﺍﺯ ﺧﺎﮐﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﯾﻢ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺍﻡ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻭ ﺗﻐﯿﯿﺮ...
ﺑﻪ ﺷﻮﺭﯾﺪﻥ...ﺑﻪ ﻋﺸﻖ...
ﻭﺍﯼ ﺑﺮ ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﮐﻪ ﻗﺪﺭ ﻧﺪﺍﻧﻢ...
ﻭﺍﯼ ﺑﺮ ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﻫﺒﻮﻁ ﮐﻨﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ...!
غمگینم همانندِ مادری که کودک بیمارش با لبخند به او میگوید:امسال، سین هشتم سفره ی ما سرطان من است...
چه تنهایی عجیبی! پدر خیال میکرد آدم وقتی در حجره ی خودش تنها باشد، تنهاست
نمیدانست که تنهایی را فقط در شلوغی میشود حس کرد
غمگینم همانندِ مادری که کودک بیمارش با لبخند به او میگوید:امسال، سین هشتم سفره ی ما سرطان من است...
آرزو نزدیک بود
پُرِ از زیبایی
آنقدر ما نرسیدیم انگار...
لای صد حادثه پیچید و نهایت شد "دیر"
من و تو،ما نشدیم و نرسیدیم و نشد،دیده به هم بسپاریم
"تَقِ" آن آرزو لرزید و درآمد
تا قیامت........"تقدیر"
پویا جمشیدی
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)